شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

حسین (شهید بیضایی) قله تواضع بود...

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۸ ب.ظ

نوشته های محمد جواد 

مرد میگفت:حسین (آقامحمودرضا) معلمم بود.

روز آخری تو آسایشگاه بودیم که حسین اومد.

همه حسین رو دوس داشتیم

به احترامش بلند شدیم و پا چسبوندیم

اومده بود برای خداحافظی و وداع.

با همون خنده و شیطنت همیشگیش گفت که یه خواهشی داره.

مشتاق بودیم ببینیم حسین چی از ما میخواد.

گفت: چشماتون رو ببندید و به حضرت زهرا قسمتون میدم تا نگفتم باز نکنین.

همه چشامون رو بستیم و منتظر بودیم ببینیم حسین این دم آخریه چی کار میخواد بکنه.

تو حال و هوای خودم بودم که یهو صدای یکی از بچه ها رو شنیدم که با اظطراب و شرمندگی میگفت: نه نه حسین آقا نه...

بدجوری مشتاق شدم بدونم چه خبره, ولی حسین قسم داده بود تا نگفته چشم باز نکنیم...

بالاخره نوبت به من رسید که دیدم...

حسین خم شده بود و پای تک تک بچه ها رو بوسید...

حسین فقط یه معلم نبود, مربی و استاد و فرمانده ما هم بود.

خیلی ازش شاکی شدیم با عصبانیت و ناراحتی ازش پرسیدیم چرا این کار رو کردی؟

حسین لبخندی زد و آروم گفت: نمی دونم بعد از این کدومتون شهید میشین, من هم پای همتون رو بوسیدم...

چشمای مرد سرخ شده و قطره اشکی از گونه مردونه اش قل خورد سمت زمین و آهسته گفت:

حسین قله تواضع بود... 

کانال آرشیو

Archive

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی