شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

گفتگو با همسر شهید هادی جعفری 3

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۶ ب.ظ


حماسه بانو: این سفر اولشون به عراق بود؟

همسر شهید: بله...قرار هم بود که اصلا وارد منطقه جنگی نشوند ولی وقتی رسیده بودن عراق، محل کارشون عوض میشه و میبرنشون جایی که جزء منطقه جنگی بوده. جالب اینه که صبحی که رسیدن، آقا هادی زنگ زد گفت خانم خیالت راحت جای ما امن هست. فرداش زنگ زد گفت دعا کن زنده برگردم!! از بس که صدای تیراندازی میومد من صداش رو درست نمیشنیدم.

البته خود آقا هادی و دوستاشون اصرار کرده بودن که حالا که تو منطقه جنگی هستیم اجازه بدید ما هم بجنگیم. اجازه رو میگیرن ولی چون اینا بعنوان مهندس رفته بودن و اسلحه نداشتن برمیگردن عقب که اسلحه بگیرن که بهشون خبر میدن همونجایی که اونا بودن گرفتار کمین داعش شدن. آقا هادی میگفت اون لحظه بیست دقیقه ایستاده بودم و به آسمان خیره شده بودم  که همه چی دست خداست...

حماسه بانو: خب الحمدلله که اون موقع اتفاقی براشون نیفتاد..

همسر شهید:بله. من همش میگفتم خدا هادی رو نگه داشت که شش ماه برا من باشه! اون یک هفته ای که اونجا بود من قلبم داشت از جاش در میومد. بخاطر من روزی یک بار زنگ میزد. یه  شب زنگ نزد. خودم زدم.  همکارشون جواب دادن. یه ذره مکث کرد گفت آقا هادی. .. رفتن بیرون.. کار دارن... بعد گفتن نه خوابن! اینجوری که گفتن خیلی نگران شدم گفتم خب باشه خداحافظ! فکر میکردم الکی میگن. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. چند بار دیگه زنگ زدم کسی جواب نداد. همینطور من استرسم بیشتر شد. گفتم حتما یه اتفاقی براش افتاده. دوباره زنگ زدم، همکارش جواب داد،گفتن که آقا هادی خوابن. گفتم بیدارشون کنید! گفتن واقعا بیدارشون کنم? گفتم آره بیدارشون کنید ؛ یادم نمیره وقتی گوشی رو گرفتن انگار دنیا رو بهم دادن گفتم آخه تو منو کشتی. گفت چی شده خانم? گفتم هیچی برو بخواب! خیالم راحت شد دیگه.

خیلی سخت بود. خیلی نگران بودم. وقتی پیام داد که الان پروازمون نشست فرودگاه تهران، گفتم خداروشکر که زنده برگشتی! اصلا فکرش رو نمیکردم که دیگه زنده ببینمش؛ وقتی که صدای در خونه اومد، من سجده شکر کردم! ..

حماسه بانو: این رابطه عمیق عاطفی از کجا نشات میگرفت؟ از اول، دستور العملی داشتید؟

همسر شهید: اول ازدواجمون، پدرم به هردوتامون گفت که الان نباید دو تا "من" باشید. باید بشید" ما " و پدرم به من گفت :" این نصف شدن و شکستن  منیت، باید بیشتر از طرف تو باشه. چون مرد غرور داره. اما زن بیشتر میتونه از من بودن خودش کم کنه." یعنی با اینکه پدر من بود، این حرفا رو زد. ...

همیشه هم آقا هادی میگفتن :" اون لحظه که من دارم یه حرفی رو بهت میزنم، تو بگو چشم!! من خوشم میاد. 

بعد تو با اون زنانگی خودت حرفت رو به کرسی بشون. مثلا بگو اگه اینجوری بشه من بیشتر دوست دارم..

میگفت من اونجوری بیشتر دوست دارم و همون کاری که تو میگی انجام میدم!" میگفت زن خوب یعنی این!!  

حالا جالب اینه که من با اینکه بهش چشم نمیگفتم اما همیشه کاری که من میگفتم انجام میداد!  اونم همیشه میگفت:" تو چشم نمیگی، من دارم کاری که تو میخوای انجام میدم. اگه چشم بگی دیگه برات چیکار میکنم!" 

حماسه بانو: خیلی جالبه! خانم جعفری! این حرفی که آقا هادی بهتون گفتن دقیقا همون دستورالعملی هست که سالهاست اساتید حوزه تربیت خانواده میدن. "کلید طلایی چشم" 

همسر شهید: بله دقیقا ..جوونای الان مثل خودم دوست دارن لجبازی کنن. الان که برمیگردم به گذشته، به دلخوریهای کوچکی که تو زندگیم بوده، فکر میکنم، میگم خب چرا لجبازی میکردم؟ باید وقتی یه چیزی میگفت، میگفتم چشم. بعدش کاری رو که من میخواستم انجام میداد! منم الان به جوونا میگم: لجبازی نکنید زندگی خودتونه! 

پدرم همیشه میگفتن 'گربه رو دم حجله بکش' یعنی همون لحظه بگی چشم.. واقعا چشم گفتن معجزه میکنه! یعنی چشم بگی در حقیقت داری پادشاهی میکنی و هر چی خودت بگی انجام میشه! در حالیکه بعضیا مثل خودم فکر میکنن منظور از "گربه رو دم حجله بکش" یعنی اینکه لجبازی کنم و با همه چیز مخالفت کنم! درصورتیکه آقایون بخاطر غرورشون دوست دارن چشم بشنون ولی در حقیقت  همشون بچه هستن و خیلی راحت میتوانید آنها را مثل موم تو دستتون داشته باشید..

حماسه بانو: این حالت عاطفی آقا هادی در خارج از رایطه دو نفره تون هم وجود داشت؟

همسر شهید: بله...بسیار زیاد..آقا هادی خیلی دلسوز بودند. اصلا خدا شهادتش رو بخاطر قلب مهربونش بهش داد. اگه خودش هم دستش خالی بود  ولی اگه یکی نیاز داشت، حاضر بود بهش کمک کنه . یه روز با هم بیرون بودیم یهو دیدم آقا هادی با یه بادگیر داره میاد..گفتم اینو چرا خریدی؟ نه لازم داریم نه پول اضافه داریم. گفتن:" یه دستفروشی اومد. دیدم پول نداره و دستش خالیه. گفتم بخرم ازش.! "یا اینکه ماه محرم پدرشون نذری میدادن. با اینکه نداشتیم اما حتما میگفتن که یه بخشی رو ما بدیم تو راه امام حسین خرج بشه و به پدرشون کمک میکردن. ! 

یه بار رفته بودیم مشهد. اونجا ناهار دعوت حضرت شدیم. رستوران حرم جوریه که فقط کسایی راه میدن که فیش دارن. دم در رستوران حضرت خیلی شلوغه که همه میخوان برن داخل. اما نمیذارن. اونجا یه خانم بچه بغل ایستاده بود و التماس میکرد که بذارن بره داخل. آقا هادی رفت فیش خودش رو داد به این خانم. اونم با خوشحالی رفت داخل رستوران. و هادی دیگه فیش نداشت. همه باهاش دعوا کردن. اونم گفت عیب نداره من و خانمم با هم غذا میخوریم..  

هادی خیلی قلب مهربون و دلسوزی داشت سعی میکرد تو کارا به همه کمک کنه حتی اگه خودش توانش نداشته باشه! 

ما پنج شنبه ها میرسیدیم آمل. اگه میومد میدید پدرش تو باغ داره کار میکنه با همون خستگی راه، سریع میرفت کمکشون. یعنی دوش به دوش پدرشون کمک میکردن هم قبل ازدواج هم بعد ازدواج ؛ پدر و مادرشون کاری رو بدون ایشون انجام نمیدادن....همیشه حرفشون این بود که میگفتن پدر و مادرم حق دارن. من الان اگ بهشون کمک کنم بعدا بچه های منم به من کمک میکنن. همان طور که پدرم همیشه به پدرشون کمک میکردن، این شده که منم الان به پدرم کمک میکنم!... 

حماسه بانو: سفر اول به عراق شهریور 93 بود. بعد از آن 6 ماه پیشتون بودن؟ تهران بودید دیگه؟

همسر شهید: بله. این 6 ماه اخر پیش هم بودیم. البته گاهی ماموریت داخلی میرفتن. ولی چون من هم دانشجوی دانشگاه علوم تحقیقات تهران بودم، بیشتر پیش هم بودیم ولی هردومون درس میخوندیم. یادمه یه ماه برا امتحانات قرار گذاشته بودیم من توی هال، اونم تو اتاق بمونه، درس بخونیم.  یادم میاد یه دفعه که داشتیم درس میخوندیم، یه دفعه از اون طرف صدام کرد فاطمه فاطمه.... من بدو رفتم گفتم چه خبر شده ؟چی شده؟  هادی کتاب رو از دستم گرفت، انداخت اون طرف. گفت :" ولش کن درس رو . بیا هر دوتامون انصراف بدیم. خسته شدیم. بیا زندگیمون رو بکنیم..." با خنده گفتم:" مسخره، من ترسیدم. گفتم اتفاقی افتاده"  گفت نه بیا بریم انصراف بدیم...!  یعنی انگار از اینکه از هم دور بودیم، اون تو اتاق خواب و من تو پذیرایی و اینجوری داشتیم زندگی میکردیم، اعصابش خرد شده بود. یعنی دوست داشت من کنارش باشم. اون اوایل هم که خونه تهران گرفته بودیم ولی خالی بود و هادی تنها زندگی میکرد، بهم پیام داد، پیامش رو هنوز دارم. بهم گفته بود:" الان دارم عکس های تو رو تو لپ تاپم میبینم و بعد خونه رو نگاه میکنم.. میگم کی میشه فاطمه ی من بیاد داخل این خونه! 

حماسه بانو: گاهی آدمها، فرصت کنار هم بودن رو بخاطر چیزایی از دست میدن که اصلا ارزشش رو نداره! آقا هادی از رهبری هم حرفی میزدن؟

همسر شهید: همیشه میگفتن که رهبرمون تنهاست ما وظیفمونه بهشون کمک کنیم...خیلی ارادت داشتن به رهبر! از طرف محل کارش هم 2 بار بردنش نماز پشت سر آقا ؛ اولین باری که رفت و اومد با ذوق برا همه تعریف میکرد. وقتی بهم زنگ زد. چنان با ذوق بهم گفت خانم اگه بدونی کجا بودم . گفتم کجا؟ گفت رفته بودم نماز پشت سر آقا. دومین صف بودم پشت سرشون، نماز میخوندم ؛ میگفت دلم میخواست بپرم بغلشون کنم اما محافظاشون اجازه نمیدادن, خیلی ذوق داشتن برا همه تعریف میکردن!

ادامه دارد 

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

خواهران مدافع حرم

http://8pic.ir/images/m9akcq0m6lcakbbbq3tp.jpg





  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی