شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

گفتگو با خانواده شهید علی عابدینی ۳

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۲۸ ب.ظ

خودم خواستم همسرم برای جنگ با تکفیری ها برود

به کوری چشم داعش و تروریست‌ها نه تنها از شهادت همسرم ناراحت نیستیم بلکه خوشحالم که رفته و فرزندم را هم طوری تربیت می کنم که راه پدرش را ادامه دهد. من خودم خواستم همسرم برای جنگ با تکفیری ها عازم سوریه شود.

شهادت را می‌خواستم اما تیر خوردم

علی صرفا برای شهادت به سوریه نرفته بود. دفعه اول که آمد گفت: من شهادت را از حضرت زینب(س) 

می خواستم اما تیر خوردم، دفعه دوم پرسیدم هنوز هم می خواهی شهید شوی؟ حرفی نزد. گفتم: شهید هم شوی من خوشحال می شم و بعد از شهادتش خوشحالم که کسی به خاطر مرگ طبیعی علی به من تسلیت نمی گوید و او طوری رفته که حالا همه به من تبریک می گویند.

پیکری که همسر شهید نگذاشت مبادله شود

یک بنده خدایی که در بابلسر شهید شد پیکرش دست داعشی ها ماند، قرار بود بعد از مدت ها پول بدهند و جنازه را مبادله کنند اما زمانی که خانمش این موضوع را شنید مخالفت کرد و گفت: چیزی را که در راه خدا دادم پس نمی‌گیرم. علی آقا هم پیکرش بر نگشته، من هم می گویم چیزی را که در راه خدا دادم بابتش پولی نمی‌گیرم و هر کسی می گوید مدافعان حرم برای پول رفتند دروغ می گویند.

ساعت 10 در تلگرام عکس همسرم را دیدم

جمعه صبح بود، ساعت 10 در تلگرام عکس همسرم را دیدم. آنقدر شکه شده بودم که شروع کردم به جیغ زدن. پدر شوهرم سریع آمد و وقتی فهمید برای اینکه من را آرام کند گفت: واقعیت نداره و فتوشاپ هست، آرام شدم. زنگ زدم سپاه اما جواب درست نمی دادند و می گفتند معلوم نیست اما احتمال شهادت هست. تا اینکه خبر دادند موضوع  شهادت درست است. حالا هم راضی هستم به رضای خدا. پیکرش بیاید یا نیاید خدا رو شکر.

پدر شهید عابدینی آنقدر جوان است که ما ابتدا فکر کردیم از اقوام یا احیانا برادر بزرگتر شهید است. روحیه ای بسیار قوی داشت و همه این دلایل باعث شد در مورد نسبت او با شهید هر فکری کنیم جز اینکه پدر علی باشد. خودش می خندد و می گوید قبل از شما هم هر کسی می آمد دیدن ما به من دست می داد و دنبال پدر شهید می‌گشت. آقا اسماعیل که هم در بخش اداری یک بیمارستان مشغول است و هم در زمین کشت برنج انجام می دهد می‌گوید:

در شهرستان ما مردها زود ازدواج می کنند طبق همین سنت بنده هم در 17 سالگی با تولد علی پدر شدم. حسن ازدواج زود این است که نه تنها با پسرت پدر و فرزندی بلکه رفیق هم می‌شوی. اما وقتی فاصله زیاد باشد فرزند خیلی نمی تواند نیازهای عاطفی اش را به والدین خود بیان کند و ممکن است به سمت دوستان ناباب کشیده شود.

برای اینکه بگویم قد بلند هستم پایم را بلند کردم

در زمان جنگ من حدود 14 سالم بود و اصرار داشتم بروم جبهه اما علاوه بر سن کم به خاطر جثه ریزی هم که داشتم اعزامم نمی‌کردند و وقت ثبت نام فرستاده بودنم آخر صف. من هم برای اینکه بگویم قدم بلند است پایم را بلند کرده بودم تا بروم جلوتر. فرمانده که مرا دید گفت درست بایست.(خنده) برادرم هم همان ایام در سال 62 به شهادت رسیده بود.

علی می‌گفت برای رفتن به حمام برف را روی شعله آب می‌کنیم

علی حرف‌هایش را خیلی راحت به من می زد و من هم سعی می‌کردم از کودکی با مسائل اعتقادی آشنا و مأنوس شود. خردسال که بود لباس حضرت علی اصغر(ع) در هیئت ها تنش می‌کردم و بزرگتر که شد از بچه های بسیج مسجدمان بود. همینطور هر سال شله زردی را هم نذر کرده بودم که اگر چه مقدارش کم بود اما می خواستم قطره قطره وجود فرزندانم با این مسائل انس پیدا کند. علی برایم خیلی عزیز بود به خصوص اینکه صبح زود وقت اذان به دنیا آمد برایم لذت خاصی داشت. 

مدتی هم در پایگاه بسیج محل بخش پرسنلی که معمولا کار سختی محسوب می‌شد را بر عهده داشت تا اینکه نامه ای آمد، هر کسی از بچه‌های فعال بسیج می خواهد برود سپاه می‌تواند که علی هم جذب این نهاد انقلابی شد. به دلیل امادگی جسمی هم که داشت وارد گردان تکاوران صابرین شد که بسیار گردان سختی است و ماموریت های سختی هم دارد. سالی که بردنشان برای آموزش، رفتند همدان آنقدر برف آمده بود که می گفت برای رفتن به حمام برف را روی شعله آب می کنیم و حمام می‌گیریم.

می‌گویند فرمانده گروهانم

پسرم بچه صبوری بود و اهل حرف زدن و توضیح دادن در مورد کارهایش نبود. وقتی پا پی‌اش می‌شدم و می پرسیدم در سوریه چه کار می کنی؟ می‌گفت: می‌گویند فرمانده گروهانم. دوستش می گفت هر جا علی بود همه می خواستند بروند با او باشند از بس اخلاقش خوب بود.

گفت: تبرک گرفتم و بعد بی‌هوش شد

طبق گفته همرزمانش سه بار مجروح شده بود. بار اول با شهید محمد شالیکار بود. تعریف می‌کرد: می خواستیم عملیات کنیم ناگهان خمپاره‌ای آمد و سه چهار ترکش به باسن و کوله اش می‌خورد و موج انفجار هم پرتش کرده بود سمت یک درخت. دوستانش می گفتند علی دوست داشت همیشه نوک پیکان باشد و با اینکه مجروح بود عقب نمی رفت.

سعی می‌کرد بیشتر هم خودش را با دل و جرأت نشان دهد تا نیروهایش روحیه شان بهتر باشد. وقتی آمد تهران ما متوجه شدیم مجروح شده. تک تیراندازها که گویا چچنی هستند اصلا در میدان جنگ درگیر نمی شوند و فقط رزمندگان را دنبال می‌کنند می زنند. علی می‌گفت: من رگبار بستم سمت دشمن و آنها زمین گیر شدند که ناگهان تک‌تیراندازش من را زد و حالتی بود که دوبار چرخیدم.

دوستش می گفت: علی چفیه را از سرش باز کرد و پیچید دور دستش و یک دستی باز تیراندازی می کرد که داشت بی هوش می شد. از او پرسیدم علی چته؟ گفت: هیچی می خواهم بروم عقب اما نگفته بود مجروح شدم. پرسیدیم چرا؟ گفت: چیزی نیست تبرک گرفتم و بعد بی‌هوش شد. خودش می‌گفت: چشم باز کردم دیدم بیمارستان حلبم. بعد هم منتقلش کردند تهران، زنگ زدند ما رفتیم عیادتش.


  • دوستدار شهدا

نظرات  (۱)

  • مارال رئیسی
  • سلام با تبادل موافقم وبلاگ شما در لیست پیوندها قرار دارد
    پاسخ:
    سلام تشکر . وبلاگ شما هم خیلی عالیه . لینکش می کنم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی