شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی


بسم رب الشهداء

برج یک بود که دوباره وارد شهر عشق شدیم. دوباره زیارت عمه جانم رفتیم. برای دوستان برای همه دعا کردیم. از عمه جانم شهادت رو طلب کردیم.

راهی منطقه خانطومان شدیم.

یکی دو هفته بود که، تو خط تثبیت بودیم. برای تماس آمده بودیم عقب، که گفتن همگروهیم آمده بود دنبالمان.

از سمت مقر رفتیم به سمت مسجد.

از کنار یکی از مقرها داشتم رد میشدم که، یکی از همرزمانم رو دیدم. بعد از خوشو بش، به راهم ادامه دادم.

یکباره صدای سید سید شنیدم.

خوشحال شدم که از دوستان هستن.

برگشتم به سمتش. وقتی رسیدم نشناختم.

موها بلند، ریش ها بلند، نامنظم، 

گرد و غبار خاک خط بر چهره اش نشسته بود.

   - شهید: اوه ببخشید، اشتباه گرفتم. 

   - رزمنده: خواهش می کنم.

   - شهید: بچه ... هستی؟

   - رزمنده: آره.

   - شهید: بیا تو گردان ما اسم گردان ما؛ غلامان عباس.

   - رزمنده: نه از تو خط تثبیت خسته شدم. میخوام برم یگان ویژه.

   - شهید: نگاه کن، از آخر میای پیش خودم.

   - رزمنده: به همین خیال باش.

بعد از دست دادن خانطومان خط شده ده خانه اول الحمره. 

تو منطقه ... شیخ ... منو فرستاد تو گردان غلام عباس. 

   - شهید: دیدی آمدی پیش خودم. 

 نیروها رو جمع جور کرد. بلافاصله رفتیم خط تو تحویل گرفتیم.

غلام عباس از ماجرای خانطومان خیلی حوادث براش اتفاق افتاد ولی، یک خراش کوچک براش پیش نیامد. 

توی ٢٤ ساعت فقط ٤ ساعتش چشم روی هم می رفت. باقیش فقط به فکر نیروهای زیردستیش بود. خیلی تلاش می کرد که، مهمات، تجهیزات  و لوازم پشتیبانی برای گردانش تکمیل باشه. 

یکبار توی خط دشمن داشت بچه های غلام عباس رو با خمپاره می زد که با بیست و سه از خط دیگه روشون گرفت. 

بین غلام عباس فرمانده اون گردان دعوا شد. طوری که، فرمانده محور تیپ آمدن. اونا میگفتن نباید از اینجا شلیک کنه.

غلام عباس می گفت: نیروهای من تو خطرن اون جلو تو دل دشمن، نیروهایِ تو راحت اینجا نشستن. خطر چی داره برای نیروهات؟.

غلام عباس با تلاش زیاد تونست که چند روز استراحت بگیره برای نیروها. 

نیروهاشو با گردان دیگه جایگزین کرد، برد عقب برای استراحت.

من از غلام عباس جدا شدم، تو خط موندم. توی اون چند هفته ای که جاش بودم جز به نیروهاش فکر کنه و ... هیچ چیزی فکر نمی کرد.

وقتی الحمره رو از دست دادن، دشمن داشت به سمت خلصه حرکت می کرد من اونجا ... 

غلام عباس دوباره [به دلیل] رشادتى که با نیروهاش در خانطومان و الحمره داشت دوباره انتقالیش دادن به سمت خلصه، برای هجوم به الحمره.

هجوم کردن و الحمره رو پس گرفتن، ولی به خاطر پشتیبانی نشدن مجبور به عقب نشینی شدن.

تعدادی از بچه های شهید جا مونده بودن.

با درخواست غلام عباس از فرماندهی، تصمیم برای آوردن شهدا کردن. غلام عباس آمد دنبالم که منم همراه خودش ببره که دید ...

وقتی چشماش افتاد به من، اشکاش جاری شد.

   - شهید: تو همش یکسره داری مجروح میشی، ولی من یک خراشم روم نیفتاده.

   - شهید: از مادرت حضرت زهرا [س] بخواه منم ببره، برنگردونم.

   - رزمنده: مادرم؛ خودت حاجت غلام عباس رو بده. شهیدیش کن، دیگه برنگرده.

فرداش خبر آمد.

چه خبری.

غلام عباس قاصدک شد. غلام عباس شهید شد و پیکریش جاموند.

شیرمرد ایرانی همراه برادران افغانستانى و یک سوری (فرمانده و نیروهاش) برای برگرداندن پیکرهای همرزمانشون به درجه رفیع شهادت رسیدن و خودشونم جا موندن.

@labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی