شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

مجروحیت دست آقا مرتضى، ۱..

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۲۰ ب.ظ

خاطره اى از شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى) به روایت همسر گرامى شهید؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

چند روزی بود که دلم می‌لرزید و می‌دانستم برای آقا مرتضی اتفاقی افتاده است، ولی این ناراحتی را فقط در دلم نگه داشته بودم. به هیچ کس نمی‌توانستم بگویم در دلم چه می‌گذرد. ساعت یازده ظهر بود که گوشی‌ام زنگ خورد.

- «مامان؛ بیا مامان. بابا با شما کار دارند».

فهمیدم که خبرش به پدرم رسیده است. بعد از سلام، مهلت ندادم حرف پدرم شروع شود. گفتم پدر از مجروحیت آقا مرتضی می‌خواهید بگویید. پدر گفتند، الله اکبر.

می‌خواستم پدر را دل‌داری بدهم و بگویم خدا را شکر بخیر گذشته است که پدرم گفتند: «بابا تا زمانى که ایشان را ندیده‌اید، نمی‌توان گفت. برادر آقا مرتضی الان تهران هستند و آقا مرتضی امروز عمل جراحی دارند. بلیط می‌گیرم سریع به تهران بروید». به بچه‌ها گفتم حدود یک ساعت دیگر پرواز است سریع آماده بشوید.

پرواز تأخیر داشت و منتظر اطلاعات پرواز بودیم تا زمان دریافت کارت پرواز را اعلام کنند. دیگر نتوانستم سکوت کنم و تمام اوضاع اتاق بابا مرتضی را برای نفیسه و علی توضیح دادم.

- «سمت راست اتاق سه تخت وجود داره و روی تخت وسط بابا خوابیده. دست تا مچ باندی به رنگ قهوه‌ای و ...»

به تهران که رسیدیم، تاکسی گرفتم و به بیمارستان رفتیم. در ابتدا اجازه ورود به اتاق را نمی‌دادند. بعد از معطلی توانستیم به اتاق برویم. آقا مرتضی تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود و هنوز هوشیاری کامل نداشت. گاهی از شدت درد ناله می‌کرد.

یکی از دوستان، دستمالی متبرک به ضریح مطهر امام حسین علیه السلام را روی پیشانی آقا مرتضی گذاشته بودند. یک دفعه آقا مرتضی چشمش را باز کرد. تا چشمش به من و بچه‌ها افتاد، گفت: «کی رفتیم مشهد؟». همه خندیدیم.

خیلی درد داشت. فقط نگاهش می‌کردم. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. هنوز سختی دوری او در طول سه ماه و خورده‌ای از تنم بیرون نرفته بود که آقا مرتضی دوباره به سوریه رفته بود. ماه رمضان را هم که با سختی زیاد و دلتنگی مرتضی گذرانده بودم. حالا اصلاً نمی‌دانستم به او چه بگویم. تمام وجودم را دلتنگی پر کرده بود. تمام سلول‌های بدنم آرامش می‌خواست، آرامش زندگی بدون جنگ.

تا ساعت یازده شب بیمارستان بودیم. بیمارستان فقط تا این ساعت اجازه می‌داد خانم در بیمارستان باشد. تاکسی گرفتیم و به منزل خاله آقا مرتضی رفتیم. نمی‌دانستم ناراحت باشم یا خوشحال. فقط و فقط مرتضی مهم بود که حالا بود. دیگر می‌دانستم تیری به او نمی‌خورد. از طرفی خوشحال بودم که تا حال مرتضی خوب بشود پیش من می‌ماند.

فردا صبح اول وقت بدون صبحانه، سریع خودم را به مرتضی رساندم تا پیش او باشم. ظهر وقت ملاقات، بچه‌ها به همراه خاله آمدند. بعد از ملاقات به مرتضی گفتم: «موهای سر و صورتت خیلی بلند شده کوتاه کنم»؟ گفت: «اگر زحمتش را بکشی که خیلی خوب است». با اینکه ساعت ملاقات تمام شده بود، دوستان برای ملاقات می‌آمدند. مأمور بخش که آمد، از او خواستم مدت زمانی نگذارند کسی وارد اتاق بشود تا من بتوانم کار را به اتمام برسانم. ایشان گفت شما می‌توانید بمانید. من هم که از خدا می‌خواستم پیش مرتضی بمانم، بچه‌ها را با خاله جان فرستادم و دوباره تا شب پیش او ماندم. هم غصه می‌خوردم که درد می‌کشد و هم از بودن او خوشحال بودم.




  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی