شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

آسمانی‌های خاک‌نشین

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۵۵ ب.ظ



تفحص پیکر شهدای لشکر فاطمیون، به روایت شهید مرتضی عطایی ( ابوعلی)

دوشنبه سوم اسفندماه ۹۳ به قولی مصادف با شهادت بی بی دو عالم حضرت صدیقه ی طاهره سلام الله علیها...

منطقه ی جنوب حلب...

روستای خانطومان...

با موقعیت استراتژیک و مهم برای مسلحین که حدود یکماه قبل به دست شیر مردان مدافع حریم ولایت آزاد شد...

ساعت ۸ صبح،سید حسین به همراه همرزمش،قدم زنان از مقر خود خارج و برای تماس با خانواده اش راهی مخابرات می شود...

پس از طی مسیری حدود یک کیلومتر، ناگاه صدای گوشی همراهش که حاکی از دریافت پیامکیست،او را به خودش آورده و انگشت تعجب به دهان میگیرد...

بله...بی سابقه بود...چرا که در آن محدوده و حتی دورتر از آنجا، شبکه ای در دسترس نبوده و به هیچ عنوان گوشی همراه آنتن نمیداده...

پس از بررسی مشاهده میکند که کاملا آنتن گوشی اش پر شده و حتی نت گوشی نیز برقرار شده....

دقایقی مشغول نت میشود که نهیب جواد، توجهش را جلب میکند...

ببین....این استخوان نیم فک مربوط به چیست؟؟؟

صحبت بر سر اینکه مربوط به انسان است یا حیوان ادامه پیدا میکند که ناگاه پوتینی که نوکش از خاک بیرون زده ، جواد را به سمت خودش میکشد...

حسین که سرش در گوشی اش فرو رفته و از پریدن نت اعصابش به هم ریخته، هر چه تلاش کرده و تغییر مکان میدهد،از شبکه خبری نیست...

سیدحسین با بیرون کشیدن پوتین از زیر خاک، ناگاه استخوان قلمی را میبیند و سراسیمه به دنبال ما آمد...

به اتفاق رفقا و با بیل و ابزار خاک برداری به محل آمدیم...

قبل از این،بسیار دوست داشتم جزو رفقای تفحص در جنوب باشم...و از شهدا خواسته بودم...که تا به حال قسمت نشده بود...

هر چه کردم، دستم به بیل نرفت...چطور میتوانستم پاره های تن رفقایم را از زیر خاک بیرون بکشم...

آنهایی که بهترین لحظات زندگیم را در کنارشان تجربه کرده ام...

با صدای الله اکبر و لبیک یا زینب رفقا به خودم آمدم...

اولین پیکر رخ نمود...معادلات را بر هم ریخته بود...

چه شبها و روزهایی که بی تفاوت از کنارشان گذشته بودیم...

و شبهایی که ملائکه ی خدا نازل گشته و ارواح مجاهدان راه خدا را از معارجی که با نور فرش شده به معراج برده اند...

ویرانه های شهر، قفسی در هم شکسته بود که راه به آزادی پرستوهای فاطمی گشوده تا بال در این فضای روحانی باز کنند...

رطوبت شدید ،ابدان مطهر را تجزیه و حتی البسه شان را به رنگ خاک در آورده بود...

بدنها یکی پس از دیگری از دل خاک بیرون آورده شدند...

هر کدام به صورتی غریبانه...

یکی بی سر...و شاید شبیه اربابشان سرش را بر نی زده و هلهله کرده اند...مگر نه اینکه با سر سردار عشق عبدالله اسکندری اینگونه کردند....آری هر کدامشان روضه ای...

بای ذنب قتلت...

السلام علی الراس المرفوع...

السلام علی الخد التریب...

السلام علی الشیب الخضیب...

و....

گریه امانمان را بریده بود...

دیگری با نیم تنه ی بالا در حالیکه چشمانش را با چفیه اش و دستانش را با طنابی که گویی نفسشان در آن اسیر بود، بسته بودند...

دندانهای جلوییشان نبود...یحتمل با گلوله ای و یا با قنداق سلاحی در دهانشان خرد شده بود....

دشمنی که خودش را مسلمان میداند...و سجاده ی نماز در پشت خاکریزها و سنگر....قبری که شبها بساط تهجد و شب زنده داری در آن برپاست و طنین نوای الله اکبر و العزه لله....

اینان نوادگان همان صفینی ها هستند...واااای بر شما این چه مسلمانیست؟!

بدنی دیگر حیرتمان را برانگیخت...

در میان پیکر شهدا تمام لباسها به رنگ خاک شده و پوسیده بود...

در این میان شالی سبز رنگ که دور کمر شهیدی بسته بود و کاملا سالم و حتی آغشته به خاک و گل هم نشده بود...گویی همین لحظه بسته شده...

آری...پیکری از ذریه ی جلیل سادات رخ نمود...

اینست زمزم نور...و قوام این عالم اگر هست در اینان هست و اگر نه باور کنید که خاک ساکنان خویش را می بلعید...

و آنگاه که شهر عشق،دمشق، به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان مجبور شدند از ایران و افغانستان و... به آنسوی مرزها کوچ کنند...

آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان همانند رضا در زیر تیغ استکبار تکه تکه شد و به آب و باد و خاک پیوست....

اما راز خون در روز شهادت مادرشان آشکار شد...

راز خون را جز شهدا در نمی یابند...

گردش خون در رگهای زندگی شیرین است...

اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است...

و مگر نه اینکه شهید با ریختن اولین قطره ی خونش بر زمین، تمام گناهانش آمرزیده میشود....

راز خون در آنجاست که همه ی حیات به خون وابسته است...

اگر خون یعنی همه ی حیات و از ترک این وابستگی،دشوارتر هیچ نیست، پس بیشترین و و بهترین از آن کسیست که دست به دشوارترین عمل بزند...

راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی می بخشید که این راز را دریابد...

و مادر سادات، ودر روز عروجش ،فرزندانش را از گمنامی در آورد...



  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی