شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی
دو، سه روزی می شد از آقا مرتضی بی خبر بودم. شب شهادتش حالم حسابی منقلب بود. خواب دیدم آقا مرتضی با شهید سجاد مرادی سر سفره ای نشسته‌اند و آقا مرتضی هم دو دستی غذا می خورد، گفتم : کمی با من صحبت کن اما فقط می خندید. فردای آن روز از طرف خانواده آقا مرتضی تماس گرفتند و گفتند : برای سلامتی اش ختم صلوات برداشته اند. خودم را رساندم آنجا. گفتند: آقا مرتضی تیر خورده است. یاد حرفش افتادم. می گفت: اگر گفتند فرماندهان قرار است به خانه بیایند این یعنی شهادت نصیبم شده است. تا شنیدم منتظر فرماندهان هستند، فهمیدم که آقا مرتضی به آرزویش رسیده است.
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد.
 
مرتضی زارع سال 64 در اسلامآباد اصفهان متولد شد و 16 آذرماه 94 طی عملیات مستشاری در درگیری با گروهکهای تروریستی در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید. مرتضی سال 92 با ملیحه طینهزاده ازدواج کرد و قرآن کریم مقدمات آشنایی این زوج را فراهم آورد.  و امروز همسر شهید برای مشرق روایت گر زندگی همسرش است.
 
***
 
همسر شهید: خواهر شهید معلم حفظ قرآنم بودند و از این طریق مقدمات آشنایی و ازدواجمان فراهم شد. عید غدیر سال  1392 به خواستگاری آمدند . آقا مرتضی معادلات آدم های این دوره و زمان را به هم ریخته بود. آنقدر ساده و راحت صحبت می کرد که حرف هایش عجیب به دل می نشست. آقا مرتضی در جلسه خواستگاری گفت : من به این علت به سپاه رفتم چون دوست دارم شهید شوم. گفت: دوست دارم با کسی ازدواج کنم که شرایط من را درک کند. آن زمان تازه از مبارزه با گروه پژاک برگشته بود و میگفت : امکان دارد هر لحظه برایمان شهادت اتفاق بیفتد. میگفت : دوست دارم با کسی ازدواج کنم که این موضع را درک کند و مانع راهم نشود. گفت : اگر برای مأموریت به جاییرفتم حمل بر بی‌توجهی به خانواده نگذارید. پرسیدم: بزرگ ترین آرزوی شما چیست؟ !و در جوابم گفت: شهادت. این در واقع آرزوی مشترک ما بود که می توانست یک هدف مشترک برای زندگی مان باشد. خودم قبل از ازدواجم همیشه دعا می‌کردم همسری نصیبم شود که شهید شود و وقتی فهمیدم ایشان چنین نظری دارد خیلی خوشحال شدم.
 
به تنها شدن و سختیهای بعد از شهادت خیلی فکر می‌کردم. آقا مرتضی هم خیلی به من میگفت شما که از بچگی پدرتان فوت کرده، با کسی ازدواج نکنید که دوباره بخواهید در زندگی خودتان مرد خانه باشید. منتها من این را قبول دارم که در آخرالزمان امتحانات خیلی سخت‌تر میشود. آدم برای اینکه جهاد کند جلوی پایش فرش قرمز پهن نمیکنند. باید در این راه سختیهایی بپذیرد. ما در دورهای زندگی میکنیم که هر لحظه باید منتظر ظهور حضرت باشیم و مقدمات ظهورشان را فراهم کنیم. من دنبال همسفر برای خودم میگشتم و دنبال یک زندگی معمولی نبودم. موی سفید بین موهای آقا مرتضی خیلی زیاد بود. مادرشان قبل از آمدن به خواستگاری، به آقا مرتضی گفته بودند : موهایش را رنگ کند و در جواب به مادر گفته بود: نه ظاهرم را رنگ می کنم و نه باطنم را. حتی از چپ دست بودنش هم حرف زد.  چون ماه محرم و صفر در پیش بود، موقع خواستگاری، دو ماه صیغه محرمیت بین ما خوانده شد. سفره خاصی برای عقدمان نچیدیم. هردوی ما در قید و بند تجملات نبودیم. هم من و هم آقا مرتضی با اجازه از آقا امام زمان(عج) و متوسل شدن به ائمه بله را گفتیم. دوست داشتیم که خطبه عقد ما همزمان با آغاز امامت امام زمان(عج) در جمکران جاری شود، اما چون آن سال برف سنگینی آمده بود، کنسل شد و نهایتا 17 ربیع الاول به عقد هم درآمدیم. 10 خرداد سال 1393، همزمان با شب میلاد امام حسین(ع) و  روز پاسدار عروسی کردیم.
 
دعوتنامه عروسی مان را خودمان نوشتیم. کارت‌های عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی مهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی(ع)، امام حسین(ع)، حضرت ابوالفضل(ع)، امام جواد(ع)، امام موسی کاظم(ع)، امام هادی(ع) و امام حسن عسگری(ع). بعد دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند. برای حضرت مهدی(عج) هم نامه‌ای مخصوص نوشتیم. 
 
حتی برگه هایی را برداشتیم و در آن احادیث و جملات بزرگان را نوشتیم و بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آنکه عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگی‌مان را عوض کرد. برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر باشد تا روی منبر. چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین(ع) هستیم و برایمان جشن گرفته‌اند، یک دفعه به ما گفتند:  شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند. خواب عجیبی بود، برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوش به حال شما،من می دانم که شما شهید می شوید، من به او گفتم : اما به نظرم شما شهید می شوید، چون مدت کوتاهی در خوابم بودید. شاید خنده دار باشد اما احتمالا ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آنکه مهمانان به تالار بیایند ما آنجا حضور داشتیم. دلمان نمی خواست میهمانان را معطل کنیم هردوی ما با گل زدن به ماشین عروس مخالف بودیم و آن را خرج اضافه می دانستیم، البته یکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد. در راه آرایشگاه به تالار هم، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. می‌گفت : احساس میکنم با نوای قرآن روحم پر می‌کشد. خودش هم تازه حفظ را شروع کرده بود.چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می کرد که فیلمبردار به او تذکر داد. آقا مرتضی به من گفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری. وقتی وارد تالار شدیم به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید.آن شب باران شدیدی می بارید. عده ای گفتند: ته دیگ خوردن های زیادی کار دستتان داد، اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری می کرد که همسرت سرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت به تو عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست. کسانی بودند که به خاطر مذهبی بودن مراسم نیامدند. صبح فردای عروسی آقا مرتضی حدود 200 غذا باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان.
 
آقا مرتضی آن قدر آدم صاف و ساده‌ای بود که اطرافیان به من می‌گفتند این آدم سال 92 است؟ اصلاً به ایشان نمیخورد آدم این دوره و زمانه باشد. خیلی بی شیله پیله بود. هر حدیث و روایتی که میدانست به آن عمل میکرد. اینجوری نبود که فقط دانسته‌هایش را زیاد کند. به شدت آدم بااخلاصی بود. به حدی که تازه بعد از شهادتش ما فهمیدیم چه کارهایی انجام میداد و به ما نمیگفت. بعدها فهمیدیم به خانواده فقرا کمک میکرده و ما نمیدانستیم. هر کار خوبی که انجام میداد فراموش میکرد که این کار را انجام داده و من این خصلت را در کمتر کسی می‌دیدم. چون خانواده‌شان حافظ کل قرآن بودند ایشان خیلی به کلام الله مجید علاقه داشت. می‌گفت: هیچ صدایی را به اندازه شنیدن قرآن دوست ندارم. 
 
ماجرای سوریه
 
قضیه سوریه رفتنش از دوره عقد صحبتش پیش آمده بود. تا اینکه یک بار تماس گرفت و گفت : میخواهم به جایی بروم. گفتم : میخواهی سوریه بروی؟ پاسخ داد درست حدس زدی. گفت: فکر کنم شما تنها خانمی هستی که از رفتنم ذوق میکنی. من هم گفتم: برایم خوشبختی‌ات مهم است و الان وظیفه شما جهاد است. ایشان آن زمان دانشجو بود و میگفت : امتحاناتم را بدهم بعد بروم. که گفتم: نه الان وظیفه شما جهاد علمی نیست. من چیز بدی که در رسانه‌ها میخوانم این است که فقط می‌آیند قضیه حرم حضرت زینب(س) را پررنگ میکنند، در حالی که قضیه فقط این نیست. قضیه این است که دشمنان دارند به اسم اسلام، سر اسلام را میبرند و این خیلی بالاتر است. حریم خانم زینب(س) محدودهاش بیشتر از حرم است. آقا مرتضی بیشتر روی این موضوع تأکید داشت. او دیدش بالاتر بود و حریم حضرت زینب برایش مهمتر از حرم خانم بود. 
 
سال  94 در سفر مشهد بودیم که چند نفر از دوستانشان برای اعزام ثبت نام کرده بودند و اسامی تکمیل شده بود. مدام می گفت: ببین از قافله عقب افتادم. از مشهد که برگشتیم اسمشان در لیست ذخیره ها بود. به یکی از دوستانش اصرار کرد تا به جای او برود. و بالاخره قرار شد راهی شود. به او گفتند: با ساک نظامی نیاید و ساک دیگری بیاورد. همسرم دنبال ساک میگشت و قرار شد از یک بنده خدایی بگیرم. گفتم : بگذارید به او ایمیل بزنم و بپرسم. وقتی ایمیل زدم آن شخص گفت: با این ساک مکه رفتهاند و چه سعادتی که با آن به سوریه بروند. وقتی آقا مرتضی به سوریه رفت و شهید شد، عکس ساک را برای آن شخص فرستادم. آن بنده خدا گریه کرد و گفت : این ساک برای عمویم بود که در دفاع مقدس شهید شد. میگفت: ببین بعد از این همه سال یک ساک لیاقتش از بعضی آدم‌ها بیشتر میشود. الان اسم دو شهید روی ساک نوشته شده است. 
 
بعد از اعزام گاهی هر روز و گاهی هم هر چند روز یک مرتبه تماس می گرفت. یک بار گفت : کیلومترها می آیم تا بتواند زنگ بزند. پرسیدم چند روزه برمی گردی؟ گفت : ماموریتم 25 روز یا نهایتا 45 روز طول می‌کشد. همان طور که گفته بود، سر  25 روز برگشت.

 
پرواز آقا مرتضی
 
دو، سه روزی می شد از آقا مرتضی بی خبر بودم. شب شهادتش حالم حسابی منقلب بود. خواب دیدم آقا مرتضی با شهید سجاد مرادی سر سفره ای نشسته‌اند و آقا مرتضی هم دو دستی غذا می خورد، گفتم : کمی با من صحبت کن اما فقط می خندید. فردای آن روز از طرف خانواده آقا مرتضی تماس گرفتند و گفتند : برای سلامتی اش ختم صلوات برداشته اند. خودم را رساندم آنجا. گفتند: آقا مرتضی تیر خورده است. یاد حرفش افتادم. می گفت: اگر گفتند فرماندهان قرار است به خانه بیایند این یعنی شهادت نصیبم شده است. تا شنیدم منتظر  فرماندهان هستند، فهمیدم که آقا مرتضی به آرزویش رسیده است.
 
16 آذر به شهادت رسید. سه روز بعد از شهادتش با او دیدار داشتم و روز شهادت امام رضا(ع) هم به خاک سپرده شد. سعی می کردم موقع وداع اشک نریزم، چون اشک می شد پرده ای که جلوی چشم هایم را می گرفت و مانع می شد عزیزم را برای آخرین بار درست ببینم. 
 
حرف آخرم که به آقا مرتضی زدم گفتم : " آدم نباید همسفرش را جا بگذارد که اگر این کار را بکند، بی معرفتی است." 
 
از امام علی (ع) جملهای شنیدم که فرموده‌اند: «شهادت نه اجل مقدم است نه اجل مؤخر» این خیلی به من کمک کرد. این جمله برایم خیلی آرامکننده بود. میگفتم: اگر ایشان عمرشان تمام شود در هر حالتی که باشد مرگ فرا میرسد و چه بهتر که مرگشان با شهادت رقم بخورد. بعد به خودم میگفتم : اگر 100 سال با هم زندگی کنیم بعد از آن همسرم عاقبت بخیر نشود چی؟ خوشحال میشدم در 30 سالگی عاقبت بخیر شود که شد. وقتی خبر شهادت آقا مرتضی را شنیدم  برای یکی از دوستانم نوشتم: «همسرم شهید شد.» در همین حد. ایشان از اینکه من با این صراحت این جمله را نوشتم شوکه شده بود و آن را در اینستاگرام گذاشت. شب قبل با این دوستم صحبت میکردم که همسرم چند روز است تماس نگرفته و فردایش که خبر شهادت را فهمیدم برایش این جمله را نوشتم و او از اینکه اینگونه رک نوشتهام تعجب کرد. 
 
خوابش را اوایل شهادت زیاد میدیدم. بعداً کمتر شد. همکارش هنوز از سوریه برنگشته بود و من در خواب از آقا مرتضی پرسیدم: لحظه شهادت چه گفتی؟ آن موقع نمیدانستم هنگام شهادت چه گفته است. گفت: لحظه آخر امام علی(ع) کنارم آمد و امام حسین (ع) سرم را روی پاهایش گذاشت و من از شوق دیدن حضرت سه مرتبه گفتم: یا حسین. بعد همکارشان را دیدم و پرسیدم :  آقا مرتضی لحظه آخر چه گفت؟ ایشان گفت: چرا برای دانستن این مورد آنقدر اصرار میکنید. گفتم: خوابی دیدم و میخواهم ببینم خوابم چقدر صحت دارد. گفت : خوابتان را تعریف کنید. وقتی تعریف کردم، گفت : دقیقاً به همین حالت افتاد و گفت : «یا حسین».
 
  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی