شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

برشى از خاطرات سرباز گمنام مدافع حرم ۱

سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۳۳ ب.ظ


بسم رب الشهداء و الصدیقین

از سال ٩٣ با دیدن اتفاقات در سوریه و عراق و مظلومیت جبهه مقاومت و ... پیگیر اعزام بودم ولی، از هر کس می‌پرسیدم که چه‌طور می‌شه اعزام شد هیچ‌کس چیزی نمی‌دونست و بعضی‌ها هم می‌گفتن فقط نیروی تخصصی می‌برند. با این حال بی‌خیال نشدم و مدام پیگیر بودم. تا اینکه رسید به محرم سال ۹٤. حس‌وحال عجیبی داشتم. انگار یک نفر توی گوشم می‌گفت: "هل من ناصر" ... و من هر روز حالم دگرگون‌تر می‌شد. تا یه شب بعد از هیئت یکی از دوستان گفتند گردان ... ثبت نام می‌کنند. تا این رو شنیدم خیلی خوشحال شدم و سر از پا نمی‌شناختم. اون‌شب تا نیمه‌شب خوابم نبرد و صبح اول وقت رفتم و ثبت نام کردم. چند روزی گذشت و زنگ زدند که باید بیایید مرکز استان برای مصاحبه.

وقتی تلفن قطع شد من سر از پا نمی‌شناختم و بسیار خوشحال بودم. گفتم دیگه به آرزوم رسیدم. خلاصه صبح رفتیم برای مصاحبه و یه سری سوالات پرسیدند. از جمله اینکه چند تا برادر داری و شغل پدرت چیه و چند سالشه و ... براشون مهم بود که تک‌پسر نباشی. من هر کاری کردم خودم رو راضی کنم دروغ بگم نشد و راستشو گفتم که تک‌پسرم. مصاحبه همه تموم شد و برگشتیم و فرداش پیگیری کردم که فهمیدم متاسفانه رد شدم (شاید دلایل دیگه‌ای هم داشت به غیر تک‌پسر بودن). انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. تاسوعا بود و شهید مصطفى صدرزاده (سیدابراهیم) به شهادت رسیده بودند، وقتی عکس ایشون رو دیدم چهره‌اش به دلم نشست منم به طور ویژه‌ای به این شهید بزرگوار علاقه‌مند شده بودم.

بعد از گذشت مدتی به دنبال عکس و ... سید بودم که وارد کانال "دم عشق، دمشق" شدم. هر چه به صوت‌ها و خاطرات سید گوش می‌دادم، بیشتر به پیگیرى برای اعزام مصمم می‌شدم. بعد از اینکه تو استان خودم به نتیجه نرسیدم تصمیم گرفتم که در تهران هم پیگیری کنم.

خلاصه بعد از پیگیری و پرس‌وجو فهمیدم که باید دنبال ثبت‌نام توی گردان تهران باشم. چند جا رو بهم گفتند رفتم به دنبال آدرس‌ها. اولین جا که رسیدم گفتند باید بعد از ظهر ساعت چهار به بعد بیایی. همون موقعی که گفته بودند اونجا حاضر شدم و کلیه مدارک رو هم آماده کردم. خلاصه اونجا رسیدم. دم دژبانی گفتند ظرفیت پر شده و اصلاً از دم در راه ندادند که برویم داخل. رفتم سراغ دومین آدرس. اونجا تا مدارک رو دیدند، گفتند چون بسیجی یک استان دیگه هستی باید بری از استان خودت پیگیری کنی.

منم که دست بردار نبودم و شعارم این بود که من گدای سمجی هستم، تا از اهل بیت نگیرم ول‌کن نیستم. خیلی پیگیری‌ها انجام شد ولی همش بی‌نتیجه بود. تا اینکه یه بنده خدایی من رو معرفی کرد به یکی از گردان‌های استان البرز. ثبت‌نام کردیم و آخر هفته‌ها آموزش بود و من از شهرستان می‌آمدم تا در آموزش حضور پیدا کنم.

تو این مدت چند بار هم سر مزار سید عشق مصطفی صدرزاده می‌رفتم و از این شهید عزیز کمک می‌خواستم.

یک روز جمعه که از آموزش می‌آمدم رفتم خصوصی شهید ابوعلی و بعد از حال و احوال گفتم:حاجی مشتاق دیدار". گفت: "من سر مزار سید ابراهیمم". منم خودم رو رسوندم اونجا (کلی هم براى اعزام به ابوعلی گیر دادم و ایشون مثل سابق می‌گفتند نمیشه دلاور).

آموزش‌ها ادامه داشت ولی خبری از اعزام نبود. این شد که دوباره پیگیری‌ها شروع شد

و این بار سر از قم درآوردم و بعد از مدتی بالاخره با کمک معنوی سیدابراهیم به عراق اعزام شدم. از آنجا عکس‌هایی که به یاد سیدابراهیم می‌گرفتم رو برای شهید ابوعلی می‌فرستادم.

آخر فروردین که از عراق برگشتم فکر مى‌کردم آرام شدم و به آرزویی که داشتم رسیدم. ولی به قول دوستان "قرار ما بر بی‌قراری بود". پیگیری براى اعزام باز هم شروع شده بود که یکی از دوستان گفت: "یک دوره تخصصی ادوات هست مى‌آیی؟" گفتم با جان و دل می‌آیم. دوره در مرکز استان بود و من تا آنجا حدود ٩٠ کیلومتر فاصله داشتم. هر روز ساعت ٥ صبح بیدار می‌شدم. چون در منطقه ما آن وقتِ صبح ماشین نبود، چهار پنج کیلومتر را پیاده می‌رفتم و بعد سوار ماشین می‌شدم. بعضی روزها هم با موتور مسیر را طی می‌کردم که زود برسم.

خلاصه دوره با موفقیت تمام شد ولی خبری از اعزام نبود. مجدد به فکر فاطمیون افتادم و با یکی از همرزمان که پیگیر بود صحبت کردم. تصمیم گرفتیم که لهجه افغانستانی یاد بگیریم. کم و بیش با هم کار می‌کردیم و اصطلاحات را یاد می‌گرفتیم. ایشان تعدادی از بزرگواران افغانستانی را پیدا کردند و یک گروه تشکیل دادند. بعد کار جدی‌تر شد و شب و روز تمرین لهجه می‌کردیم. وقتی با هم تلفنی صحبت می‌کردیم با لهجه افغانستانی گپ می‌زدیم.

چون حوالی مشهد بودند، بهتر به رزمندگان فاطمیون دسترسی داشتند و پیشرفتشان بهتر بود. برای همین هم خیلى زود براى ثبت‌نام اقدام کردند. ولى چون در دفتر اعزام مشهد تابلو شده بود، مجبور شد به تهران بیاید و در آنجا با موفقیت ثبت‌نام کرد. من دل تو دلم نبود. ولی مشکلاتی وجود داشت که باید اول حل می‌شدند بعد برای ثبت‌نام اقدام می‌کردم.

@labbaykeyazeinab


  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی