شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

برشى از خاطرات سرباز گمنام مدافع حرم2

سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۴۹ ب.ظ

بسم رب الشهداء و الصدیقین

با دوستم چند روز بعد تماس گرفتند و گفتند که برای اعزام به پادگان بیاید. ایشان به من زنگ زد و گفت: "من دارم می‌روم حلال کن و ..." خلاصه قرار شد هر موقع تلفن پیدا کرد به من زنگ بزند و برایم توضیح بدهد که شرایط چه‌طوری هست که من هم آماده بشوم.

ظهر روزی که رفت برای اعزام، زنگ زد و گفت: "تابلو شدم و من را بیرون انداختند". نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. بعد این همه رفت‌وآمد دوباره رسیدم سر نقطه اول. ولی "گدای بی بی زینب [سلام الله علیها] به این زودی بی‌خیال نمى‌شد". آدرس محل ثبت‌نام قم را پیدا کردم و رفتم قم. چند روزی لهجه افغانستانى را با دوستانی که آنها هم مثل من دنبال اعزام با فاطمیون بودند و واسطه رفاقت‌مان شهید ابوعلی بود تمرین کردیم.

با مسئول اعزام تماس که گرفتم، گفت ساعت ده فلان مکان بیایید. ساعت ده رفتم و آنجا چند تا از برادران افغانستانی را دیدم که برای ثبت‌نام آمده بودند. با آنها گپى زدم تا ثبت‌نام شروع شد. یکی یکی کارهای ثبت‌نام را انجام می‌دادند. نوبت به من که رسید از همان اول شک کردند و شروع کردند به سوال و جواب. که از کجای افغانستانی؟ چند کلاس سواد داری؟ در ایران کجا بودی؟ چه‌طورى ایران آمدى؟خانواده‌ات کجا هستند؟

و کلی سوال دیگر که همه را جواب دادم، ولی باز هم قبول نمی‌کردند. می‌گفتند: "تو افغانستانی نیستی". باز من گردن نمی‌گرفتم. دوباره می‌گفتند: "شاید مادرت ایرانی هست". من قبول نمی‌کردم و گفتم: "چون در ایران کته شدم لحجه‌ام این‌طور است". باز مى‌گفتند: "بگو ببینم ابوالفضل امام چندم است؟"هر چه من را زیر و رو کرد، من گردن نگرفتم. تا جایى که، یکی از برادران افغانستانی آمد و گفت: "من این را می‌شناسم افغانی است. اذیتش نکنید".

بالاخره فرم‌های مربوطه را پُر کرد و ثبت‌نام انجام شد. برگه اعزام را به دستم دادند و بیرون آمدم. ده دقیقه بعد یادم آمد که از بقیه شماره تلفن می‌گرفتند و اثر انگشت می‌زدند ولى، از من نگرفته بودند. باز به داخل برگشتم. داشتم از استرس سکته می‌کردم.

رسیدم و بنده خدا انجام داد ولی، آخرش گفت: "من به تو شک دارم". من گفته بودم سه کلاس سواد دارم. یک‌جا گفت: "بیا خودت برگه را پُر کن". من هم شروع کردم یواش یواش و غلط پر کردن و سوال کردن، که باز خودش برگه را گرفت و پُر کرد.

اعزام به پادگان یکشنبه بود و قرار شد ما روز قبلش تماس بگیریم دقیقش را بپرسیم. یکشنبه‌ها گذشت و گذشت و نه به ما زنگ زدند و نه جواب درست و حسابی دادند. دوستم که دفعه قبل در تهران موفق به ثبت‌نام نشده بود، مجدد در شهر دیگرى ثبت‌نام کرد. دو نفری منتظر بودیم و آمار پادگان را می‌گرفتیم. تا اینکه به دوستم مجدد زنگ زدند و ایشان با هر دردسری که بود برای اعزام به پادگان رفتند و هزاران داستان ... که وقتی شهید شدند خودم خاطراتش را مى‌گویم.

باز من ماندم و یک دل‌شکسته و پر امید به کمک عمه سادات سلام الله علیها. البته در این مدت باز هم پیگیر بودم و تا دوبار پای اعزام رفتم ولی باز نمی‌شد. در این مدت باز هم دوره‌هایی برگزار شد و ما مجدداً رفتیم چند مرحله دوره، ولی باز هم از هر کس درباره اعزام می‌پرسیدیم می‌گفت: هیچی مشخص نیست.

یک روز با یکی از دوستان که با فاطمیون اعزام شده بودند صحبت می‌کردم که گفتند من فردا با مشخصات یک بنده خدایی (اعزام مجددی) می‌خواهم بروم، یک مشخصات دیگری هم دارم اگر می‌آیی بسم الله. آن روز برف خیلی زیادی آمده بود و رفت‌وآمد خیلی سخت بود و آژانس هم نمی‌آمد و ... در دلم آشوب بود که بروم یا نروم.

ساعت ٩ شب وسایلم را جمع کردم و از خانه بیرون آمدم. در آن برف و سرما به سمت تهران حرکت کردم. صبح زود رسیدم و رفتم محلی که قرار بود از آنجا اعزام انجام بشود. کلی هم از دوستان فاطمیون به آنجا آمده بودند. دوستم را پیدا کردم و منتظر شدیم تا مسئولین آمدند و بچه‌ها را یکی‌یکی برای گرفتن پلاک می‌فرستادند تا سوار اتوبوس بشنوند. نوبت ما که رسید یکی از مسئولینی که آنجا بود من را بیرون کشید و شروع کرد سوال کردن که، اعزام چندم‌ات هست و کجا بودی؟ برگه سبزت کجاست؟ برو بیرون و ... منم هرچه گیر دادم نشد. گفت: "مگه نمیگی برگه سبز داری! برو بیارش، هفته بعد بیا". بازم به در بسته خوردیم و با ناراحتی رفتم بیرون. آن دوستم دید من را نگذاشتند که بروم خودش از داخل جمعیت بیرون آمد. هرچه گفتم تو برو شاید توانستی بروی، قبول نکرد.

خیلی ناراحت بودم و پیگیر این بودم که چرا هر کاری می‌کنم، نمى‌شود و چرا بی بی نگاهی نمی‌کند. یعنی این‌قدر گناهکار هستم که از من ناامید شدند و راهم نمی‌دهند. با خودم درگیر بودم که چرا نمی‌شود. از گناهانی که انجام دادم و خودم نمیدانستم یا با به قول شهید چمران گناهانی که با هزاران قدرت عقل توجیه‌شان می‌کنم استغفار می‌کردم.

با حالی محزون و دلی‌گرفته عازم راهیان نور شدم. غروب جمعه‌ای در شلمچه گفتم: "ای شهدا اگر اینجا مشهد و مقتل شماست  شما حق شفاعت دارید و زنده هستید اعزام من را درست کنید". فردا صبح رفتیم طلاییه که تلفن همراهم زنگ خورد و گفتند آماده‌ای برای اعزام؟ من که هم از ذوق‌زدگی بغض کرده بودم، گفتم: "صد در صد آماده‌ام". خلاصه سفر راهیان نور را نیمه‌کاره رها کرده از کاروان جدا شدم و برگشتم و الحمدالله رب العالمین و الطاف شهدا به آرزویم رسیدم.

شادی روح شهدای دفاع مقدس به خصوص شهدایی که شلمچه به شهادت رسیدند و شهدای مدافع حرم به ویژه شهیدان مصطفی صدرزاده، مرتضی عطایی، حاج قربان نجفی، علیرضا قبادی، محسن حججی فاتحه‌ای قرائت بفرمایید.

 @labbaykeyazeina


  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی