عباس از همه جلو زد
عباس از نگاه دوستان
1- یک هفته روز قبل از اعزام عباس دانشگر به سوریه بود که خدمت سردار اباذری رفتم و به ایشان عرض کردم که عباس لیاقت فرماندهی را دارد و با اجازه شما ما عباس را به عنوان یکی از فرماندهان یکی از تیپها اعلام کنیم. به محض تمام شدن عرض بنده سردار با جدیت کامل و با تمام وجود این موضوع را پذیرفتند و در ادامه گفتند: اتفاقاً خودم هم به این فکر بودم که عباس را بعد برگشت از سوریه به عنوان یکی از فرماندهان معرفی کنم، اما چون شما اصرار میکنید که الان انجام بشه و به ما اجازه دادند که عباس را به عنوان یکی از فرماندهان معرفی کنیم. من رفتم خدمت برادران عزیزمان در گردان کمیل دانشگاه افسری امام حسین برای انتقال این خبر به دوستان. آن روزی که ما عباس را به عنوان فرمانده گردان کمیل یکی از تیپ های دانشگاه معرفی کردیم، یک رزمایش سنگین و بزرگی داشتیم که تمام تیپهای ما درگیر این رزمایش بودند. عباس یک هفته فرماندهی بیشتر نکرد، ولی در اولین روز فرماندهی خود با این سن کم چنان شهامت و تدبیری را اتخاذ کرد که برای اولین بار تمام تیپهای مستقر در آن عملیات مجبور شدند مواضعشان را ترک کنند. عباس در کنار تقوا و ایمان خالص و اعتقاد خالص خودش یک مجاهد فی سبیلالله هم بود.
2- اسفند 93 سردار اباذری برای سخنرانی به یادواره 40 شهید روستا پسیخان شهرستان رشت آمد. بعد از اذان عباس به من زنگ زد و گفت: ما به ورودی شهر رسیدیم دنبال ما بیا. به دنبالشان رفتم. وقتی عباس من را دید گفت: چرا لباسات خاکیه؟ گفتم: ولش کن بعدا برات میگم. بعد یادواره من را کشاند کنار و گفت: حالا بگو قضیه خاکی بودن لباسات چیه؟ گفتم: من و چند تا از بچههای گروه جهادی مشغول ساخت یک خانه در یکی از روستاها برای یک فرد بیبضاعت هستیم که هیچ درآمدی نداره. وقتی این را گفتم چشمانش پر از اشک شد و گفت: میشود من هم در این کار با شما شریک باشم؟ گفتم: حتماً. بعد خودش مبلغ 500 هزار تومان برای خرید مصالح به من داد و گفت: خواهشاً به کسی نگو، ولی الان که پیش ما نیست لازم میدانم این را بگویم تا خیلیها بزرگی و کرامت عباس را بدانند.
بازگشت پیکر عباس از زبان دوستان
روستایی که تا مرز سقوط پیش رفته بود با همت، شجاعت و رشادتها و مقاومت عباس و چند نفر از دوستان یک هفته زیر آتش سنگین و حملات دشمن یک هفته دیرتر سقوط کرد. وقتی روز آخر روستا سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی را پر کنید تا دشمن نتواند از این جلوتر بیاد. یکی از بچهها زخمی و قرار شد ما او را به بهداری برسانیم. من هم به عباس گفتم بیا همراه ما برویم و این دوستمان را بهداری برسانیم، ولی عباس قبول نکرد. قرار شد عباس با فرمانده تیپ سمت منطقه جدید بروند. دوباره گفتم: عباس اینجا دیگر کاری نیست و بقیه هستند، بیا برویم، ولی باز هم عباس قبول نکرد. سر یک سه راهی راه ما از هم جدا می شد. ما میخواستیم به راست و سمت بهداری برویم، ولی عباس و بقیه به سمت چپ بروند. نگاههای آخر ما بود، در آخرین نگاه لبخندی روی لبش داشت که از هم جدا شدیم. تقریباً دو ساعت بعد به ما خبر رسید که عباس به شهادت رسیده و نمیشود پیکر او را به عقب برگرداند. شب، آن منطقه خیلی ناامن بود و اصلاً امکانش نبود که بشود پیکر عباس را عقب آورد. عباس شب جمعه پیکرش تنها افتاده بود. ما صبر کردیم و تقریباً ساعت 11 یا 12 جمعه بود که به منطقه شهادت عباس رفتیم. به ما گفته بودند که آنجا به دو ماشین موشک تاو اصابت کرده و شما باید احتمالاً پیکر عباس را کنار ماشین جلویی پیدا کنید. ما تا نزدیکیهای دشمن رفتیم، ولی ماشینی پیدا نکردیم. بعد خبردار شدیم آن ماشینی که ازش گذشتیم همان ماشینی بوده که پیکر عباس کنارش قرار داشته است. داشتیم برمیگشتیم، یک مسجد حوالی آن منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم، یکی از دوستان گفت: به حق همین مسجد انشاالله که پیکر عباس را پیدا میکنیم. ما سر پیدا نشدن پیکر یکی دیگر از دوستان شهیدمان خیلی زجر کشیدیم و طاقت نداشتیم که دیگر پیکر عباس هم برنگردد. وقتی دوباره رسیدیم به ماشینها، من بین ماشین سوخته و دیوار، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیکتر میشدیم بیشتر شمایل عباس درون دیده میشد، چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهرهاش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این عباس است، چون دوتا انگشترهای عباس را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. یکی از این انگشترها را یکی از بچههای سوری یادگاری به او داده بود و به عباس گفته بود که من شهید میشوم و وقتی که این انگشتر را دیدی یاد من کن، ولی عباس از همه جلو زد.
- ۹۷/۰۴/۰۹