شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

چه می دونستیم انقدر نزدیکه.

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۲۳ ب.ظ


سکانس اول:

تو عملیات بودیم که پشت بیسیم گفتند یکی از بچه ها شهید شده و سه چهار تا زخمی...

بعد از یک مدتی گفتند: نه! شهید نشده!!

همین طوری پیش رفت تا شب، توی هیئت، وسط سینه زنی، خبر شهادت شهید امین کریمی را دادند 

همه بهم ریختیم


سکانس دوم:

شب تاسوعا بود...

جلو در هییت بودم که محمدرضا زنگ زد.

خیلی ناراحت بود، گفت: "الان از عملیات برگشتیم... "عبدالله باقری" زخمی شده، "امین کریمی" هم شهید شد...

به شوخی بهش گفتم: "بابا همه رفیقات شهید شدن تو سالمی میخوای برگردی ضایع س!حداقل یه خطی بنداز یا به بچه ها بگو یه تیری تو پات بزنن بگی جانباز شدم"

گفت: "آره اتفاقا تو فکرش بودم..."

سکانس سوم:

دو روز بعد، با محمدرضا که صحبت میکردم بهش گفتم: "یکی با اسم "کریمی" شهید شده"

گفت: "آره با ما بود، البته تیممون جداست ولی خیلی میدیدمش... از وقتی شهید شده حال و هوای بچه ها خیلی تغییر کرده...

چون خبر شهادتش رو توی هییت شب تاسوعا به بچه ها دادن..."

خوب موقعی گفتند...

بضیا همون موقع با همون حالشون حاجتشون رو گرفتن، شاید محمدرضا هم...

سکانس آخر:

وقتی خبر شهادت "امین کریمی" رو شنیدم اولین چیزی که ذهنم رو مشغول کرد این بود که اگه یک وقت محمدرضا شهید شه چی...

و از اون موقع بود که خیلی جدی تر به شهادت محمدرضا فکر کردم...

چه می دونستیم انقدر نزدیکه.

چه می دونستیم انقدر جدی تو فکرش بود..

شهید کریمی شب تاسوعا و محمدرضا 29 محرم...

 نقل از تعدادی از دوستان شهید محمدرضا دهقان امیری

| @shahid_dehghan

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی