شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

به مناسبت سالروز شهادت شهید محمدحسین محمدخانی

چهارشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۲۳ ب.ظ


د‌لـداده‌ ی اربـاب بـود 

درِ تابـوت را بـاز ڪردند 

ایـن آخـرین فرصـت بـود ...

بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل قبـر؛ بدنـم بی‌حـس شـده ‌بـود ، زانـو زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده‌ بـود . بایـد وصیـت‌های محمـدحسیـن را مـو بہ مـو انجـام می‌دادم.

پیـراهـن مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم. همـان که محـرم ها می ‌پوشیـد. یڪ چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم می‌لرزیـد . بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور گردنـش ...

جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« می‌خواسـت بـراش سینـه بزنـم ؛ شـما می‌تونید؟ یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید. دسـت و پایـش را گـم کـرد . نمی‌توانست حـرف بـزند

چـند دفعـه زد رو سینـه محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود. نمی‌دانم اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:«خودت بگـو » نفسـم بالا نمی‌آمد ....

انگار یڪی چنـگ انداختـه‌ بود و گلـویم را فـشار می‌داد ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم

گفتــم :

از حـرم تـا قـتلگـاه 

زینـب صـدا می‌زد حسـیـن

دسـت و پـا می‌زد حسـیـن ؛

زینـب صـدا می‌زد حسـیـن ...

سینـه می‌زد برای محمـدحسیـن

شانـه هایـش تکـان می‌خورد ... 

برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند 

همـه را انجـام دادم ؛ خـیالـم راحـت شـد ...

پیـشِ پـای اربـاب تـازه سینـه زده‌ بـود ...

عمار حلب

شهید محمدحسین محمدخانی 

قصه دلبری

به امید وصال

@shahidmohammadkhani

@ra_sooll

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۱)

احسنتتتتتتتتتت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی