شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

لباس سپاه،آخرین لباس من

دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۲۲ ب.ظ

داشتم در حیاط خانه  لباس می‌شستم سرم به کار خودم بود که دیدم یک نفر با مشت به در می‌کوبد، دلم ریخت صدای حمید از آن طرف در می‌آمد که فریاد می‌کشید «در را باز کن» وقتی داخل شد دور حیاط می‌چرخید و می‌گفت: «مامان مژده بده .. دانشگاه قبول شدم».

یک روزنامه در دستش بود که آن را جلوی چشمانم باز کرد دور اسم خودش در ستون قبولی‌های دانشگاه امام حسین (ع) خط کشیده بود. اشک نشست توی چشمانم صورت ماهش را بوسیدم. گفتم: «مادر، خدا را شکرکه به آرزویت رسیدی» و همان جا برایش از خدا عاقبت به خیری خواستم.

اولین باری که از دانشگاهش در اصفهان به دیدن‌ ما آمد، لباس سبز سپاهی‌اش را پوشیده بود؛ دلم صعف رفت برای آن قد رشیدش، از نوجوانی که قد کشیده بود دیگر تپل و سنگین نبود.

آن قدر ورزش می‌کرد که ورزیده و سرحال بود، نگاهم کرد و گفت: «مامان بهم می‌یاد؟» قربان صدقه‌اش رفتم و گفتم: «معلومه بهت می‌یاد مادر..»لبخندی زد و گفت: «خوب نگام کن مامان... این لباس لباس آخر منه...»‼️

دل چرکین شدم. بغضم گرفتم.. گفتم چرا با این حرف‌ها دلم را می‌خراشی.. آمد بغلم و گفت «مرگ حقه. دور و برت رو نگاه کن.. همه می‌رن یه روزم نوبت منه.. مرگ قسمت همه است مامان.. فقط دعا کن من با افتخار بمیرم.. دعا کن شهید شم...»

بعد از شهادتش بود که یک بار دیگر این جمله‌ها را دیدم.. با خط خودش..

راوی؛مادر شـ‌هید

شـهید حمید آسنجرانی



  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی