چه داماد خوش تیپی
حامد چند باری فرمانده ش حاج احمد را دعوت کرده بود به صرف اُملت. بساط پخت و پزش هم همیشهی خدا جور بود. کنار قبضه و زیر آتش و دود و بوی باروت اُملتهائی درست میکرد که همسنگرها انگشتهایشان را هم با آن بخورند.
آوازهی اُملتهای حامد همه جا پیچیده بود و بالاخره یک روز صبح، سردار مهمان سفرهی صبحانهشان شد و همان یک اُملت کار خودش را کرد.
از آن شب به بعد، وقتی که حجم آتش کم میشد و سر و صدا میخوابید، حاج احمد کیسه خواب به دوش، میآمد سنگر حامد که پیش آنها بخوابد. آنقدر صمیمی که وقتی فهمید حامد 24 سالش هست و هنوز مجرد است، توپید بهش که «اگر میخواهی یک بار دیگر رنگ سوریه را ببینی و از یگان محل خدمتت بخواهم که تو را باز هم بفرستند اینجا، این بار که برگشتی ایران، زن میگیری و سری بعد که آمدی باید حلقهی نامزدی توی دستت داشته باشی.»
عملیات که تمام شد و برگشتند دمشق، مدت مأموریت حامد و رفقایش هم تمام شده بود. رفت پیش سردار برای خداحافظی. سردار گفت یادت نرفته که چه قراری گذاشتیم؟
حامد که خجالت و حیا گونههایش را سرخ کرده بود سرش را انداخت پائین و
گفت :
«حاجی راستش را بخواهید، مادرم اینها برایم رفتهاند خواستگاری و خدا بخواهد برگشتم میرویم قرار و مدارهای عروسی را بگذاریم.. »
گل از گل حاج احمد شکفت.گفت چه خوب! حالا که اینطور است،کت و شلوار دامادیت را هم من میخرم و حامد را برد توی یکی از پاساژهای شیک دمشق و یکدست کت و شلوار اعلا برایش خرید.حامد کت و شلوار را که پوشید سردار آمد جلو و پیشانیاش را بوسید
«بهبه!چه داماد خوش تیپی بشوی تو...!»
@Agamahmoodreza
- ۹۸/۰۳/۰۲