شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

چه داماد خوش تیپی

پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۶ ب.ظ


حامد چند باری فرمانده ش حاج احمد را دعوت کرده بود به صرف اُملت. بساط پخت و پزش هم همیشه‌ی خدا جور بود. کنار قبضه و زیر آتش و دود و بوی باروت اُملت‌هائی درست می‌کرد که همسنگرها انگشت‌هایشان را هم با آن بخورند.

آوازه‌ی اُملت‌های حامد همه جا پیچیده بود و بالاخره یک روز صبح، سردار مهمان سفره‌ی صبحانه‌شان شد و همان یک اُملت کار خودش را کرد. 

از آن شب به بعد، وقتی که حجم آتش کم می‌شد و سر و صدا می‌خوابید، حاج احمد کیسه خواب به دوش، می‌آمد سنگر حامد که پیش آن‌ها بخوابد. آن‌قدر صمیمی که وقتی فهمید حامد 24 سالش هست و هنوز مجرد است، توپید بهش که «اگر می‌خواهی یک بار دیگر رنگ سوریه را ببینی و از یگان محل خدمتت بخواهم که تو را باز هم بفرستند این‌جا، این بار که برگشتی ایران، زن می‌گیری و سری بعد که آمدی باید حلقه‌ی نامزدی توی دستت داشته باشی.»

عملیات که تمام شد و برگشتند دمشق، مدت مأموریت حامد و رفقایش هم تمام شده بود. رفت پیش سردار برای خداحافظی. سردار گفت یادت نرفته که چه قراری گذاشتیم؟

حامد که خجالت و حیا گونه‌هایش را سرخ کرده بود سرش را انداخت پائین و 

گفت :

«حاجی راستش را بخواهید، مادرم این‌ها برایم رفته‌اند خواستگاری و خدا بخواهد برگشتم می‌رویم قرار و مدارهای عروسی را بگذاریم.. »

گل از گل حاج احمد شکفت.گفت چه خوب! حالا که اینطور است،کت و شلوار دامادیت را هم من می‌خرم و حامد را برد توی یکی از پاساژهای شیک دمشق و یکدست کت و شلوار اعلا برایش خرید.حامد کت و شلوار را که پوشید سردار آمد جلو و پیشانی‌اش را بوسید 

«به‌به!چه داماد خوش تیپی بشوی تو...!»

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی