شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی
۱۶
بهمن


 اگر از من بپرسند یکی از رزمندگانی که تو جنگ تحمیلی و مدتی را که در سوریه بودی، دیدی که خستگی را خسته کرده بود، چه کسی است؟ بدون هیچ فکر کردنی ، بی شک نام شهید رجایی فر را خواهم آورد.

در طول مدتی را که من با او بودم، جز تلاش و کوشش بی امان و کارهای طاقت فرسای شبانه روزی چیزی ندیدم، بدون منت و خالصانه ماموریتی که به او سپرده می شد را به درستی به پایان می رساند و از آن دسته رزمندگانی بود که در هر شرایطی برای پایان درست ماموریتش بی وقفه تلاش می کرد... 

تو خان طومان که بودیم هر دو شب در میان و گاهی هم هر شب، به تعداد شش الی هفت هزار کیسه ی خاک را برای سنگر سازی به خط مقدم می برد تا دوستان همرزمش جان پناه خوب و محکمی را داشته باشند. بی ریا در پر کردن گونی ها و خالی کردن آن ها در خط مقدم، به نیروهایش کمک می کرد.

بارها شاهد بودیم که سر تا پایش خاکی بود به طوری که در چند متری شناخته نمی شد.  همیشه به چشمان خسته و سر و روی خاک آلودش غبطه خوردم 

و به نظرم هیچ عمل تکریمی نمی توانست از مجاهدت خالصانه اش تجلیل به عمل آورد، به جزء اهدا مقام شهادت که از سوی خداوند منان به او تقدیم شد.. 

به قلم مفید اسماعیلی سراجی

شهید حسن رجایی فر

لشکر آسمانی ۲۵کربلا

@bisimchi1

  • دوستدار شهدا
۱۶
بهمن

دست نوشته 

شهید سجادطاهرنیا

 در دفتر خاطرات

این بیت شعر جزء ابیاتی بودند که زیاد در دستنوشته هایش وجود دارد.

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


  • دوستدار شهدا
۱۶
بهمن

«می‌گفت من آمده‌ام که برای دفاع از اسلام و عمه سادات بروم»

شهید محمد حسینی می‌گفت من آمده‌ام ایران که بروم سوریه و مدافع حرم شوم. من آمده‌ام که برای دفاع از اسلام و عمه سادات بروم.

مسافر ایران شد تا رزمنده سوریه شودبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهید مدافع حرم محمد حسینی از برادران غیور افغانستانی است که تنها به جهت حضور در جمع مدافعان حرم، مدت کوتاهی مسافر کشور ایران شد و سپس در قالب لشکر فاطمیون به سوریه رفت. محمد راه و رسم جهاد را خوب شناخته بود و پایان راه پرمخاطره‌ای که انتخاب کرده بود نیز به شهادت ختم شد. آن چه در پی می‌آید روایتی است از مجاهدت مهاجری که مهاجر الی‌الله شد.

گویی برادرتان تنها به نیت حضور در بین مدافعان حرم از افغانستان به ایران مهاجرت کرد.

بله، محمد ساکن افغانستان بود. به همراه پدرم در تابستان‌ها کار می‌کرد و در پاییز و زمستان برای ادامه تحصیل به کابل می‌رفت. برادرم تا کلاس 12 درس خوانده بود. منبع درآمد خانواده ما در افغانستان از راه دامداری و کشاورزی بود و خدا را شکر خانواده محتاج کسی نبود. راستش من برادرم محمد را زیاد نمی‌شناختم چراکه وقتی من به ایران آمدم او هنوز به دنیا نیامده بود. مدتی قبل محمد به ایران آمد و مدت خیلی کوتاهی مهمان خانه ما بود. محمد آمده بود تا از ایران عازم سوریه شود. آمده بود تا برای دفاع از اهل بیت راهی میدان جهاد شود.

باتصمیمش مخالفت نکردید؟

من از او خواستم این کار را نکند اما قبول نکرد. به محمد گفتم پدر و مادر ما کسی را ندارند تو باید پیش آنها بمانی اما گفت من آمده‌ام ایران که بروم سوریه و مدافع حرم شوم. من آمده‌ام که برای دفاع از اسلام و عمه سادات بروم بعد تو از من می‌خواهی که به افغانستان برگردم. بعد از اینکه مرحله اول عازم شد و به مرخصی آمد، سعی کردم با او صحبت کنم تا شاید پشیمان شود اما هنوز مرخصی‌اش تمام نشده بود که بار سفر بست تا مجدداً برود. گفتم داداش، این راهی که شما می‌روی 99 درصدش خطر است. 

یک درصد امید برگشت از منطقه را داری. گفت من هم همین را آرزو دارم. آرزوی شهادت دارم. محمد عزمش را جزم کرده بود حتی اصرار برادرهایم در کابل هم فایده‌ای نداشت. آنها به محمد گفته بودند بیا ما برای تو بهترین کار را آماده می‌کنیم. اما نپذیرفت. وقتی یکی از همسایه‌های‌مان در روستا در راه دفاع از عقیله بنی‌هاشم(ع) به شهادت رسید، محمد هم تصمیم گرفت تا اسلحه او را بردارد و راه او را ادامه بدهد.

(((پدر و مادرتان چطور در جریان اعزام برادرتان قرار گرفتند؟)))

محمد از ایران با پدر و مادرم تماس گرفت و آنها هم وقتی از نیت فرزندشان در دفاع از حرم بی‌بی خبردار شدند اجازه دادند که برای خدمت به اسلام برود. سال 1393 بود که از کرج اعزام شد و رفت و بعد از مدت‌ها حضور در جبهه مقاومت اسلامی در تاریخ 6 بهمن 1393 به آرزویش رسید و شهید شد. محمد می‌گفت: مردن برای همه هست اما بهتر از شهادت مرگی نیست. بهترین مرگ شهادت است. مرگی که در راه دفاع از اهل بیت (ع)‌ و اسلام باشد جای افتخار دارد و ما هم به این شهادت برادرمان افتخار می‌کنیم.

ازخبر شهادتش چطور مطلع شدید؟

من با برادرم در منطقه در تماس بودم. ده روزی می‌شد که از ایشان بی‌خبر بودم. برای همین کمی نگران شدم. با خودم می‌گفتم شاید در جایی است و نمی‌تواند با من در تماس باشد. در این مدت یک بار بنده خدایی تماس گرفت و از من سؤالاتی درباره خانواده‌ام کرد. وقتی علت این پرسش‌ها را از ایشان خواستم گفت برای تشکیل پرونده محمد است. یک هفته بعد شهیدی از هم‌محلی‌هایمان را آورده بودند و من برای تشییع پیکر این شهید رفته بودم و وقتی به خانه بازگشتم دیدم همه بستگان و فامیل در خانه ما حاضر هستند و خبر شهادت محمد را به من دادند. برادرم محمد در روند اجرای یک عملیات در جنوب دمشق به نام شیخ مسلم به شهادت رسید. گویی محمد پشت تیربارتانک بوده که با اصابت خمپاره به تانک و ترکش به سرش به شهادت می‌رسد.

نکته پایانی؟

خیلی‌ها می‌گویند افغانستانی‌ها برای گرفتن اقامت و پول به عراق و سوریه می‌روند اما من می‌خواهم بگویم هیچ کدام از این ادعاها صحت ندارد. برادر من برای گرفتن اقامت یا پول نرفت. ایشان رفت تا از حرم بی‌بی زینب (س) دفاع کند. تاب ماندن نداشت و نمی‌توانست ببیند که حرامی‌ها قصد تعدی به حریم اهل بیت را کرده‌اند. پدر و مادر من کسی را در خانه نداشتند تا کمک حالشان باشد. محمد آخرین فرزند‌شان بود و نیاز مالی هم نداشتند اما برادرم به خاطر اعتقاداتی که داشت راهی شد.

 @fatemeuonafg313

 ڪانال رسمے فاطمیون

  • دوستدار شهدا
۱۶
بهمن

شهید جواد محمدی مفرد  به ابوفاضل معروف بود  واما داستان شهادتش

خانطومان بودیم تو منطقه ای که الان به نام ابوفاضلی هستش بالای انبار کاه . خبر دادن دشمن تحرکاتش شده و بچه های جیش سوری ترسیده بودن و اعلام نیاز کمک و نیرو داشتن شهید دلاور جواد به همراه چهار نفر به منطقه اعزام شدند .

از اونجایی که جواد دل آسمونی داشت و تو بدترین شرایط روحیه ی خودش و بجه ها رو حفظ میکرد مطمین بودیم میتونه سرو سامون بده حتی یک تیپ رو...

اما وقتی رسید به موقعیت که سوریها منطقه رو طبق معمول با یک تکون خالی کرده بودند و اطلاعی هم نداده بودند ، جواد و یارانش بی خبر از سقوط منطقه و با علم به اینکه منطقه دست خودی هاست وار شدند. درگیر شدند و دلاورانه جنگیدند . 

تو یک خونه گیر افتادن و محاصره شدند و اسیر ، وقتی صداشون از پشت بی سیم اومد بچه ها سریعا خودشونو رسوندن ... دشمن قصد داشت زنده با خودش ببرتشون ولی وقتی دیدن نیرو های کمکی ما رسیدن بچه ها رو قتل عام کردن....

یکی از بچه ها رو سرش رو تا نصفه بریده بودن ، طبق معمولشون برای زجردادن ما صدای بیسیم رو باز گذاشته بودن که صدای ناله هاشون رو بشنویم..وقتی چندتا تیر تو بدن جواد زده بودن و بعد هم خلاصی تو سرش....

امان از دل زینب.

وقتی با بچه ها میشینیم و یاد خان طومان رو میکنیم اشکهامون به پهنای صورتمون میریزه...

بخاطر همینه اسمش رو گذاشتیم کربلای خان طومان...

حرف دل :

اینبار هم برای فتح خانطومان هستیم و انتقام سختی از تکفیریها میگیریم .... و خیلی زود ان شاالله...

راوی یکی از رزمندگان مدافع حرم و همرزمان شهید 

دم عشق دمشق

  • دوستدار شهدا
۱۶
بهمن

برگے از دفتر خاطرات 

 شهید عسکر زمانی

 نگاشتہ شده در سوریہ 

چے میشہ روی قبر من

  نوشته شه یہ روز 

  شهیـد راه ڪربلا 

  مدافع حـرم 

ولادت ۷۲/۱۱/۲۵

شهادت ۹۴/۱۱/۱۶ 

 سالروز شهادت

@Shahid

  • دوستدار شهدا
۱۶
بهمن

همسر شهید سعید سامانلو

شب عروسی مون خیلی اتفاقی شب تولد حضرت زینب(س) شد.

اون شب تا نیمه های شب سعید نماز می خوند و با خدا راز و نیاز میکرد

 وقتی پرسیدم چرا امشب اینقدر با خدا خلوت کردی؟! گفت :

چند سال پیش خوابی درباره حضرت زینب (س) دیدم فکر می کنم با وجود داشتن تو خوابم تعبیر شده و الان دارم خدا را شکر می کنم.

حالا میفهمم که تعبیر خوابش من نبودم بلکه خودش بود.

آقا محمودرضا

  • دوستدار شهدا
۱۶
بهمن


چند نفری تو سوریه دور هم نشسته بودیم و شوخی می کردیم درباره چیزهای مورد علاقه مون میگفتیم تا به رنگ مورد علاقه رسیدیم 

هر کی یه چیزی میگفت و رنگی رو دوست داشت شهید عربی و شهید سامانلو هم تو اون جمع بودند، نوبت شهید عربی شد که قرا شد رنگ مورد علاقه اش بگه.....

 گفتیم علی چه رنگی رو دوست داری خندید و گفت رنگ عشق وووووووو

شهید سامانلو هم از اون ور داد زد گفت  شهادت رنگ عشقهههههههه

همه خندیدیم گفتیم باشه بابا، دوتاتونم ایشالله رنگ عشق شهادت بگیرید

واقعا چه لحظه ایی بود و چه مرغ آمینی نزدیک ما بود.!!!

آقا محمودرضا

  • دوستدار شهدا
۱۵
بهمن


حماسه بانو: خانم عارفی، آقا مصطفی هیچ وقت در مورد شهادتشون با شما صحبت کرده بودن؟ 

همسر شهید: بله.. یک ماه قبل از شهادتشان با من و پسرم صحبت کرده بود، طوریکه طاها تقریبا آماده شنیدن خبر شهادت پدرش بود. ایشون از مشکلات بعد از شهادت میگفتند. یه جورایی وصیت میکردند. میگفتند :" از این پس باید کمر همت ببندی و منتظر هرگونه سختی زندگی و نیش و کنایه های برخی نادانان باشی. باید بدانی که در نبودم هر اتفاقی بیفتد از خدا و ائمه مدد بخواهی..." 

هیچ وقت نمیگذاشتند فیلم و سریال غمگین و استرس زا ببینم و میگفتند:" بعد از من مطمئن باش خودت به اندازه کافی غم و غصه خواهی داشت، پس با دیدن این فیلم های غمگین، کاسه صبرت را لبریز نکن .."

اعتقاد داشتن دیدن این فیلم های پر از غصه یعنی ناشکری.. یعنی اینکه خدایا تو به من صبر و آرامش دادی ولی من به زور میخواهم خودم را غمگین کنم...

ولی از برنامه های شبکه افق خیلی راضی بود و میگفت حتما ببینم. از ملازمان حرم خوشش آمده بود و با شوخی میگفت خوب گوش کن که بدانی بعد از شهادتم چجوری صحبت کنی!! 

من هم شوخی میکردم و میگفتم: شما چون بصورت نیروی داوطلب و خودجوش میروی و وابسته به هیچ ارگانی نیستی، دعا کن شهید اعلامت کنند، تحویل گرفتن ما و مصاحبه پیشکش.. 

البته این شاید جلوی همسرم یک شوخی بود، ولی در ذهنم دقیقا همین بود. فکر میکردم چون بصورت نیروی بسیجی رفته، حتی شهید هم اعلام نشود، چه برسد به این همه ابراز لطف و محبت مردم که واقعا شرمنده شدیم..

حماسه بانو: خانم عارفی، برخورد بچه ها با شهادت پدرشون چطور بود؟

همسر شهید: همسرم قبل از رفتن به سوریه با طاها در مورد اهدافش در دفاع از حرمین و مسلمانان صحبت کرده بود. از مقام بالای شهدا براش گفته بود. از اینکه شهادت آرزوی یک انسان مومن است و بهترین نوع مرگ هست. یه مقدار در مورد داعش و جنایاتشون براش توضیح داده بود به حدی که وقتی از طاها پرسیدم:" آیا راضی هستی که بابا بره با داعش بجنگه؟" خیلی محکم گفت:" آره! چرا راضی نباشم؟ بابا رفته تا داعش رو نابود کنه تا دیگه نتونن بچه ها و مردم رو شکنجه کنن. منم وقتی بزرگ شدم حتما میرم کمکشون!"

خلاصه اینکه فکر میکردم طاها آماده هر نوع خبری باشد، ولی وقتی خبر شهادت مصطفی رو شنیدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چطور به طاها بگم؟ و با بی قراری های امیر علی چه کنم؟

چون یکی دو ساعت قبل از شنیدن خبر شهادت، داشتم مقدمات آمدن مصطفی را انجام میدادم و به بچه ها میگفتم بابا تا چند ساعت دیگه میرسه. من و بچه ها منتظر اومدنش بودیم و خبر از شهادتش نداشتیم.

برا همین سخت بود یه دفعه بهش بگم باباش شهید شده. ولی به همه گفتم خودم باید این خبر رو به طاها بدم. دوستان همسرم لطف کردند و او را به خونه شون بردند و سرگرمش کردند تا آخر شب که گفتم بیاریدش تا بهش بگم... 

حماسه بانو: چطور به طاها گفتین؟

همسر شهید: خیلی سخت بود. طاها رو به اتاق بردم و درحالیکه سعی میکردم اشکم نریزد، خیلی آرام شروع کردم  و گفتم:" پسرم! هرکسی وقتی زمان مرگش برسد، به نحوی از دنیا میره. ولی خیلی ها شکل مردنشون خیلی سخته. مثلا تصادف میکنند یا از بلندی پرت میشن یا اینکه دچار آتش سوزی میشن... مردم وقتی میبینن یکی این جوری از دنیا رفته، به خانواده ش تبریک نمیگن و اصلا نمیگن خوش به حالش! بلکه میگن چقدر مرگ بدی داشت! خدا بیامرزدش! ولی یه تعداد خیلی کمی از انسان ها هستند که مردنشون یه جوری هست که همه میگن خوش بحالشون. همه میگن اون آدم جاش تو بهشته. اون آدما بهترین نوع مرگ رو دارن. اونا شهدا هستن. وقتی کسی شهید میشه، همه به خانواده ش تبریک میگن. به بچه هاش میگن خوش بحالتون که چنین پدری داشتید....."

اینا رو که گفتم دیگه اشکهای طاها فرو ریخت و کم کم به هق هق افتاد...

بهش گفتم یادته بابایی چقدر از شهدا تعریف میکرد؟ میگفت خوش بحالشون زودتر رفتن خونه های نزدیک امام حسین و بهترین جاهای بهشت رو بگیرن...  یادته میگفت خدا کنه جاهای خوب بهشت تموم نشه و برای ما هم جا بمونه؟؟ یادته میگفت دوست دارم شهید بشم، برم بهشت؟؟....  صدای گریه بچه م بلند شد. انگار دیگه مطمئن شده بود که حدسش درسته..

گفتم پسرم! بابا به آرزوش رسید. بهشتی شد. بابا رفته تا بهترین جای بهشت رو برامون بگیره...

دیگه گریه امونم نداد و گرفتمش تو بغلم و با هم خوب گریه کردیم...

یه لحظه یاد عکس لبخند مصطفی بعد از شهادتش افتادم. به طاها گفتم:" طاها میدونی بابایی وقتی شهید شده امام حسین رو دیده و از خوشحالی لبخند زنده؟ من عکسش رو که دیدم خیلی خوشحال شدم..."

طاها گفت منم میخوام ببینم. وقتی عکس رو آوردم و نشونش دادم خیلی آروم شد..

حماسه بانو: امیر علی چطور با این مسئله برخورد کرد؟

همسر شهید: امیرعلی چون کوچکتر بود، تا چند ماه بی تابی شدید میکرد و با زبون بی زبونی نشون میداد که دلتنگ پدرشه. یه روز صبح وقتی از خواب بلند شد گفت:"مامان! بابا توف توف (تفنگ) مرد... بابا بالا... " گویا خواب باباش رو دیده بود که با تفنگ جنگیده و کشته شده و رفته به سمت آسمون....

یه شب مهمون داشتیم، حواسم به امیرعلی نبود. کلیپ آقا مصطفی رو پخش کردیم و بچه م باباش رو دید. اون شب تا صبح گریه میکرد و باباشو صدا میزد.

هر روز عکس پدرش رو میاره پایین و باهاش صحبت میکنه. هی بهش میگه بابا پاشو بشین! یا وقتی میریم سر خاک، امیر علی قبر باباش رو میشوره و روی چشمهای او رو میبوسه..

دیدن این صحنه ها جگر آدم رو میسوزونه ولی هیچ وقت نذاشتم بچه ها بی تابی و اشکم رو ببینن. چون بچه ها نگاهشون به من هست..

حماسه بانو: از آقا مصطفی هم کمک میگیرید؟

همسر شهید: بله من حضورش رو خیلی حس میکنم. یه شب رفته بودیم هیات و چون تاریک بود، امیرعلی هی بهونه میگرفت که ببرمش بیرون. ولی دم در چند تا مرد ایستاده بودن و واقعا سختم بود اونجا بایستم. مجبور شدم با امیر علی رو به دیوار بایستم تا کسی فکری نکند. یه لحظه حس کردم آقا مصطفی کنارم ایستاده. با ناراحتی بهش گفتم:" دیگه وقتشه امیر علی رو بگیری! زشته همه مردا ایستادن، من هی بیام و برم.."

همون موقع امیر علی دستش رو به طرف داخل حسینیه گرفت که یعنی بریم داخل. تا رفتیم داخل نشستیم و سینه زنی شروع شد، گفتم الان دوباره لج میگیره. اما دیدم امیرعلی خودش بلند شد و با خوشحالی، انگار که یکی دستش رو گرفته،به سمت مردونه رفت و تا آخر مجلس بیرون نیومد.

دوستم ازم پرسید امیرعلی کو؟ گفتم دادمش دست آقا مصطفی نگهش داره!! و جالب اینه که دوستم به راحتی حرفم رو قبول کرد!

حماسه بانو: خانم عارفی، همسران شهدا چطور بر این غم ها صبر میکنند؟

همسر شهید: شاید مهم ترین چیزی که قلبمان را آرام میکند، یادآوری دلیل شهادت همسرانمان باشد. اینکه مردان ما چرا با وجود آنهمه عشقی که در زندگی داشتند، دل کندند و رفتند. 

وقتی قرار بود آقا مصطفی قبل از عید نوروز به سوریه برود، من بهش گفتم نمیشود بعد از عید بروید که ما بتوانیم ایام عید در کنار هم باشیم؟ مصطفی رو به من کرد و گفت:" زینب جان! از شما بعیده! شما که خودت همیشه مشوق من بودی! چطور راضی میشوی من و شما با خیال راحت به دید و بازدید عید برسیم و در گوشه ای دیگر مسلمانان با آه و حسرت ثانیه های زندگیشان را بگذرانند! .."

من از حرفم خجالت کشیدم و از اینکه اینقدر خودخواه بودم و لذت آرامش را فقط برای خانواده خودم میخواستم استغفار کردم. 

مصطفی نمیتونست بقیه مردم رو نادیده بگیره و سرش به زندگی خودش گرم باشه. نمیتونست فقط به راحتی زن و بچه خودش فکر کنه و این رو به من هم یاد داده بود.

من خداوند را شاکرم که به من حقیر هم این فرصت را داد که با تحمل سختی های این راه و غم تنهایی در اداره امور زندگی و تربیت فرزندان بتوانم سهم کوچکی در رفع آشفتگی ها و ظلم های جهان اسلام داشته باشم. گاهی برخی نادانان، صبر و شکیبایی همسران شهدا را خیلی بد معنا میکنند. چطور فکر میکنند ما غم از دست دادن عزیزترین فرد زندگیمان،سایه زندگی و پدر فرزندمان را به این راحتی فراموش کرده ایم؟؟ مگر میشود؟؟ 

من طبق وصیت همسرم، هیچ وقت نگذاشتم بی تابی و اشکم را کسی ببینند. هرچند این حجم از صبوری و استقامت را که از همسران شهدا میبینید، همه از الطاف خداوند و ائمه معصومین و حضرت زینب (س) است. وگرنه من خودم هرگز فکر نمیکردم بتوانم چنین روزی را ببینم و دوام بیاورم . ولی مصطفی وعده اش را به من داده بود.گفته بود که مطمئن باش که حضرت زینب کمکت خواهد کرد و من هم دعایت میکنم که بتوانی صبوری کنی.. 

و من با تمام وجود حس میکنم ، دعاهای او را و نگاه عمه سادات را..

خواهران مدافع حرم

@molazemaneharam

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

http://s4.img7.ir/vlp8F.jpg

  • دوستدار شهدا
۱۵
بهمن


حماسه بانو: پس چطور بالاخره مشکل اعزام حل شد؟

همسر شهید: اواخر بهمن ماه بود و آقا مصطفی خسته از پی گیریها و آموزش های متعدد و قول های واهی برای اعزام، یک شب با ناراحتی گفتن که تصمیم دارن بروند حرم امام رضا (ع) و برات سوریه رو از آقا بگیرند. آن شب، شب تولد حضرت زینب (س) بود. در راه حرم، با بغض به من میگفتن: "امشب تا حاجتم را نگیرم به خانه برنمیگردم. شاید تا نیمه های شب طول بکشد..." 

خیلی برافروخته و ناراحت بود. وقتی به حرم رسیدیم، از هم جدا شدیم. آن شب برای اولین بار از ته دل برایش دعا کردم که حاجت روا شود.

بعد از دو ساعت از زیارت برگشتند. با چشمانی ورم کرده و قرمز ، ولی با لبخند به من گفتند :"برویم! من حاجتم را گرفتم!"

در مسیر برگشت گفتند :" من امشب ، شب تولد حضرت زینب (س) حاجتم را گرفتم و این را ثبت میکنم تا شما و فرزندانم بدانید که هروقت حاجتی داشتید، پیش چه کسی باید بیایید و از چه کسی طلب یاری کنید..." و این آخرین دلنوشته ایشان هم بود که بعد از شهادتشان پیدا کردم.

یکی دو هفته بعد از آن شب، یک روز صبح از خواب بیدار شدند و با خوشحالی گفتند :" من دیشب خواب دیدم یکی از دوستانم با من تماس گرفته و گفته مسئول اعزام عوض شده و قول داده از شما تست بگیرد  و اگر قبول شدید، اعزام شوید..." همین طور که داشتند خواب را تعریف میکردند گوشی اش زنگ زد...

حماسه بانو: کی پشت خط بود؟

 همسر شهید: همان دوستشان که در خواب دیده بودند!! و دقیقا هم همان حرفها رو زد!! بعد از صبحانه با خوشحالی حاضر شدن و رفتند تا آن مسئول را ببینند. 

شب که به خانه برگشتند،گفتند:" یکی از دوستان خواب دیده که همه همرزمان جمع هستیم و شهید کوهساری آمده و فقط مرا از بین دوستان بلند کرده و گفته بود مصطفی بیا برویم در سوریه بجنگیم و مرا با خود برده است..."

 مصطفی این خواب را با ذوق و شوق تعریف میکرد، اما در آن لحظه غمی بزرگ بر دلم سنگینی میکرد. خودم را کنترل میکردم تا مبادا گریه ام این لحظه زیبا و لذت بخش را از او بگیرد. فقط گفتم :"ان شاالله هرچه خواست خدا باشد همان میشود.."

 دو سه روز بعد آقا مصطفی برای آموزش و شاید اعزام به تهران رفتند. وقتی خواستم از زیر قرآن ردشون کنم، دست به روی قرآن گذاشت و گفت:"دعا کن به حق این قرآن کارم درست شده باشد و بر نگردم!!

 گفتم ان شاالله به حق این قرآن به سلامتی برگردی!

 گفت نه! برنگردم!

 و من دوباره برعکسش را میگفتم و میخندیدم.

 و مصطفی با خوشحالی رفت بدون نگاه آخر..

حماسه بانو: منظورتون از نگاه آخر چیه؟

همسر شهید: همیشه، وقت رفتن به مسافرت، وقتی تو ماشین می نشست، برمیگشت و برای آخرین بار نگاهم میکرد. ولی این بار هرچه منتظر ماندم برنگشت. خیلی دلم شکست. سریع بهش زنگ زدم و علت رو پرسیدم، ولی او فقط میخندید و شوخی میکرد. بعد گفت:"خانم جان! قطع کن! میخوای هنوز نرفته سوریه، بی شوهر بشی؟؟ دارم رانندگی میکنم خب!! بعد باهات تماس میگیرم!"

گوشی رو قطع کردم و نشستم یه دل سیر گریه کردم....

بعد از حدودا 25 روز ، آموزش در تهران، از همانجا به سوریه اعزام شدند.

قبل از رفتن حدودا 1 ساعت باهم تلفنی صحبت کردیم. من گریه میکردم و او هم با بغض و ناراحتی میگفت: "تو رو خدا گریه نکن! بذار صدای خنده هات تو خاطرم باشه!.."

اما من نمی تونستم. دست خودم نبود. خیلی باهام صحبت کرد و مدام سعی میکرد آرومم کنه. میگفت :" باید آنقدر قوی باشی که بتونی خودت لباس رزم بر تن پسرامون کنی. از این به بعد بچه ها به تو نگاه میکنند. اگه تو افسرده و ناراحت باشی، اونا هم ضعیف و پژمرده میشن. بذار با خاطری آسوده برم..."

بعد از اینکه قطع کردیم، نیم ساعت رو خودم کار کردم تا حالم خوب خوب بشه و دوباره باهاش تماس گرفتم و با شوخی و خنده صحبت کردم. خیلی خوشحال شد و گفت :"همیشه همین طور خندان باش...

حماسه بانو: خانم عارفی، شما با رفتن ایشون مخالف نبودید؟

همسر شهید: به هیچ عنوان. اصلا چطور میتوانستم مخالفت کنم؟؟ از یک طرف حرمین در محاصره بود و تهدید به تخریب شده بود. از طرف دیگر زنان و کودکان مظلوم سوری و عراقی ، چشم به یاری مسلمانان دوخته بودند.

زندگی ما سرشار از عشق و محبت بود. همسرم در محبت کردن به من و بچه ها ذره ای دریغ نداشت. در سخت ترین شرایط نگذاشت ذره ای خم به ابروی ما بیاید. وقتی چنین مردی با اینهمه محبت، حرف از رفتن میزند، من یک لحظه شک به درست بودن مسیری که میرود نکردم و اگرچه بخاطر از دست دادن مرد زندگیم که چون کوه صبر و استقامت برایم بود، بغض گلویم را فشار میداد، ولی رضایت قلبی خودم را اعلام کردم.

حماسه بانو: خب چرا؟ چطور؟

همسر شهید: در آن لحظه تمام ازخودگذشتگی های مصطفی جلو چشمم آمد و مرا از جواب رد دادن شرمنده کرد. 

یادم آمد از تمام رنج هایی که در زندگی از سوی جامعه و بعضی از مردم متحمل شد. تمام طعنه ها و تمسخرهایی که دید بخاطر اینکه نمیخواست معصیت خدا را بکند.

یادم آمد که چقدر همه عمرش را با عشق اهل بیت گذراند و جوانی اش را بجای گوش دادن به آهنگ ها و مجالس خوش گذرانی، فقط در مراسم ائمه و ذکر امام حسین (ع) طی کرد.

ولی حالا زمان آن رسیده بود که مصطفای من برای مدتی هم که شده بر وفق مراد خودش زندگی کند. زندگی با رنگ و بوی خدا و برای ائمه. وقتش بود که برای کمک به مسلمانانی که همیشه از غمشان اشک میریخت برود و من مانع آنچه او آرزویش را داشت نبودم و نشدم...

حماسه بانو: تاریخ اعزامشون کی بود؟ از اونجا تماس هم میگرفتن؟

همسر شهید: آقا مصطفی آخر اسفند 94 اعزام شدند. بله مدام تماس داشتیم. هرموقع امکانش بود پیام میداد یا زنگ میزد. پیامک های پر از محبتش رو هنوز دارم. حتی 2 ساعت قبل از شهادتش باهاش صحبت کردم. پرسیدم کجا هستید؟ گفتند:" من و دوستم تو سنگر بالای کوه هستیم... همه جا امن و امان.. خوش و خرم... داریم به هم نگاه میکنیم..." و مثل همیشه شروع کرد به شوخی و خنده...

من از فرصت استفاده کردم و بدون خداحافظی گفتم مصطفی گوشی... و تلفن رو دادم  دست امیرعلی. ولی ایشون تلفن رو قطع کردند...

بعدا از دوستانشون شنیدم که میگفتند:" آقا مصطفی هروقت شما گوشی رو میدادید دست بچه ها، فورا قطع میکردند و میگفتند میترسم مهر و محبت فرزندانم مرا از راهم برگرداند و دلم را بلرزاند....

طی آخرین تماس قرار بود یک پنج شنبه ای مشهد باشند که دقیقا هم پیکرشون همون پنجشنبه و دو هفته بعد از شهادتشون، به مشهد رسید. روزی که من خبر شهادتشون رو آن هم به طور ناگهانی و با تسلیت گفتن یکی از اقوام، شنیدم، مشغول کارهای منزل بودم چون قرار بود تا چند ساعت بعد مصطفی من به منزل برسد.... غافل از اینکه او همان روزی که صحبت کردیم یعنی 5 اردیبهشت 95 پر کشیده بود..






  • دوستدار شهدا
۱۵
بهمن

عزیز دل خواهر
شهیدمیثم مدواری
شهیدمدافع حرم
چه سختی ها و مرارت هایی کشیدی نازنین برادرم
یادمه وقتی از ماموریت برمیگشتی تا چند روز اشتها نداشتی میگفتی معدت عادت کرده به نخوردن.یادمه روی زمین سفت راحتر میخوابیدی تو حتی کوچکترین لذتهای این دنیا رو که شاید برای همه ما یک امر عادی و پیش پا افتاد بود رو نمیخواستی.وبه خودت حروم میکردی یادمه که چقدر ساده و رئوف بودی همیشه برای کمک به آشنا و غریبه پیش قدم بودی آخخخ که چقدر دلم برات تنگه عزیز دل خواهر این روزها بیشتر از همیشه به یادت هستم تو سنگ صبوری بودی که من از داشتنت محروم شدم تا به ابد.....
دعا کن لایق خواهریت باشم و خیلی زود زود بیام پیشت
نازنین برادرم.......
فیلم فوق گوشه ای از فعالیت و تلاش های شبانه روزی

عزیز دل خواهر و یاران و دوستان باوفایش
دلنوشته
یاران چو غریبانه رفتند از این خانه

  • دوستدار شهدا