تو منطقه یک روز دشمن داشت تجمع میکرد و قرارشد با بیسیم گرا بدم که بزنن ...
من تو اون محدوده ی مورد نظر نبودم و تا خودم رو برسونم طول میکشید از طریق شبکه هم دسترسی نبود و مجبور شدم به سرعت برم به اون سمت و تو حال دوییدن از بچه ها گرا بگیرم و پشت شبکه اعلام کنم ...
تو دوییدن خوب نشنیدم و اعداد رو جابجا گفتم و خدا رحم کرد که رو سر خودمون نخورد خمپاره ها ...
کار تموم شد و رفتم پیش مرتضی ، بی سیمهام رو دادم و گفتم نمیخوام وایسم میخوام برم عین یک فرد عادی نگهبانی بدم ...
نگاهم میکرد و من اوج گرفتم
گفت طلبکارهم هستی???
گفتم کدوم طلب ، بدهی دارم که میخوام برم ...
گفت هیچ وقت از زیر کار خرابت فرار نکن و درستش کن و مسیولیت رو بعهده بگیر ، بلد نیستی بگو یادت بدیم ولی شونه خالی نکن ...
من توقع توبیخ داشتم
توقع تنبیه
اونم بخاطر اشتباهی که ممکن بود به جان انسانها ختم بشه
ولی اروم و متین مدیریت کرد ...
خاطره ای از همرزم شهید ابوعلی