شبی که قرار بود فردای آن روز به سوریه برود به خانه آمد، به بچهها گفتم:«بابا تا حالا به این حد، در خانه ذوق زده نبوده که بگوید و بخندد» به همسرم گفتم:«با خواهرهایت تماس بگیر و خداحافظی کن» که اول کمی ممانعت کرد و گفت:«نه الان آنها میخواهند پشت تلفن، گریه کنند و من اعصابم خرد میشود» گفتم:«بالاخره خواهر هستند و دوست دارند که تماس بگیری» در نهایت، تماس گرفت. بعد از آن، دو تا از خواهرهایش همراه پسرانشان به خانه ما آمدند و به قدری آن شب با آنها گفت و خندید که اصلا فکرش را نمیکردند که او راهی سوریه است.
قرار بود ساعت 8 صبح به پادگان برود ولی ساعت 5 از خانه رفت، هر چه گفتم:«ساعت 8 باید آنجا باشی. الان زود است.» گفت:« نه،5 صبح میروم تا زودتر برسم.» برای رفتن، خیلی شتاب داشت. الحمدالله نه من و نه بچهها هیچ کدام از رفتن ایشان جلوگیری نکردیم و حتی برای رفتن، او را تشویق هم میکردم.
مستشاری که در کسوت یک رزمنده در سوریه حضور داشت
سردار فرزانه در سوریه چه فعالیتهایی داشت؟ به عنوان مستشار نظامی در جایگاه یک کارشناس و مربی حضور پیدا کرد؟
به عنوان یک رزمنده رفت، اصلا دوست نداشت به عنوان یک کارشناس معرفی شود و دوست داشت در کسوت رزمنده او را بشناسند، ولی آنجا بیشتر به عنوان یک کارشناس و مستشار از ایشان استفاده کرده بودند.
همسرتان وصیت خاصی هم درباره اوضاع زندگی و بچهها برای شما داشت؟
وصیت کردن کار همیشگیاش بود، همیشه دوست داشت که بچهها، راه شهدا را ادامه دهند و در راه اسلام باشند. همیشه می گفت:«بچهها، جا پای شهدا بگذارید و امر ولایت را قبول کنید.» چون دنبال مادیات نبود، هیچ وقت از مسائل مادی حرف نمیزد. یک مرتبه به ایشان گفتم:«وصیتنامه بنویس» به شوخی گفت:«وصیت نامه برای چه بنویسم؟ وصیت نامه را کسی مینویسد که دنبال مادیات باشد، ما که دنبال همچین چیزهایی نیستیم. وقتی از همه زندگی من خبر دارید، من دیگر چه چیزی بنویسم؟ احتیاج به نوشتن نیست.» همه مسائل زندگی را با من درمیان میگذاشت، البته خیلی مسائل پادگان را مطرح نمیکرد، ولی گاهی اگر به مشکلی میخورد، به من میگفت تا با کمک همدیگر آن را حل کنیم. در خانه ما همیشه حرف جبهه و جنگ بود.
شما در زمان جنگ، بارها شده بود که همسرتان را بدرقه کرده بودید، این بار که برای رفتن به سوریه بدرقه کردید، تفاوتی با آن زمان احساس کردید؟
چون جنگ سوریه، یک جنگ شهری بود، خطر را احساس میکردم و قطعا میدانستم که خطر دارد و اگر برود شاید برنگردد. ولی چون از اول زندگی به همین منوال بود، رفتنش عادی بود. اما یک حس غریبی داشتم ولی نه به اندازهای که فکر کنم این سفر، آخرین سفر ایشان است.
روز آزادسازی نبل و الزهرا گفت: در سوریه جشن آزادسازی خرمشهر تکرار شده است
از سوریه با شما تماس می گرفت؟ از فضای آنجا چه میگفت؟
به دلیل این که تلفن قطع میشد، خیلی نمی توانست طولانی صحبت کند. روزی که دو شهرک شیعه نشین نبل و الزهرا آزاد شده بود، خیلی ذوق زده و خوشحال بود و تماس گرفت. چون پسر کوچکترم خیلی با پدرش به راهیان نور میرفت و دوست داشت این مسائل را بداند، همسرم با ایشان صحبت کرد و به او گفت:«آقا محمد حسین، جای تو اینجا خالی است، بیا ببین که اینجا چه خبر است» بعد با من صحبت کرد و گفت:«جای شما هم اینجا خالیست، اینجا شبیه صحنه آزادسازی خرمشهر شده، مردم اینجا جشن گرفتهاند که شبیه جشن آزادسازی خرمشهر ماست»
بچه ها میگفتند: بابا در جوار حضرت زینب(س) چله گرفت تا به شهادت رسید.
سردار چه مدت در سوریه بود و چه روزی به شهادت رسید؟
از روز رفتن تا شهادت، 40 روز شد. 12 دی ماه رفت و ساعت 8 صبح روز 22 بهمن ماه به شهادت رسید. بچهها میگفتند که: «بابا رفته پیش حضرت زینب(س) چله گرفته تا به شهادت رسید.»
از روزی که سردار به شهادت رسید، برایمان بگویید. چه کسی خبر شهادت را به شما داد؟
از صبح همان روز، دوستان همسرم تماسهایی گرفته و ما شک کرده بودیم که اتفاقی افتاده ولی فکر نمیکردیم که شهید شده است. شب بود، با پسرم آقا مسعود نشسته بودیم و پسرم در اینترنت کار میکرد. من یک لحظه در اینترنت، جستجو و سایت شهید تقوی را باز کردم که دیدم اسم حاج آقا را به عنوان شهید در آن سایت نام بردهاند. پیش خود گفتم شاید دروغ باشد، چون قبل از آن و 15 روز بعد از اعزام، شایعه شده بود که ایشان به شهادت رسیده که همان شب، همسرم تماس گرفت و گفت:«به این شایعات توجه نکنید.» بعد از آن، سایت شهدای مدافعان حرم مشهد را بررسی کردم که اسم حاج آقا را در آن دیدم و حدس زدم که از شایعه رد شده است.
به آقا مسعود گفتم:«همچین چیزی نوشتهاند.» گفت:« نمیدانم مامان» سپس با یکی از دوستان همسرم تماس گرفتم که گفت: «نه مجروح شده و اینها دروغ است.» در حالی که دوستانش از روز پنج شنبه اطلاع داشتند ولی به ما نگفتند. ما تا صبح استرس داشتیم، با دوستان زیادی تماس گرفتیم تا این که ساعت 22 جمعه شب، متوجه شدیم که خبر درست است و24 بهمن ماه تعدادی از دوستان همسرم، منزل ما آمدند و خبر شهادت را تایید کردند.
میگفتم: اگر به مرگ طبیعی بمیرید، در حقتان ظلم شده است
فکر میکردید شهید شود؟
خیلی لایق شهادت بود. من همیشه به همسرم میگفتم: «اگر شما به مرگ طبیعی بمیرید، در حقتان ظلم شده است.» شهادت، واقعا حق ایشان بود چون زندگیاش در راه خدا بوده است. حتی زمان شهادت سردار همدانی، وقتی به منزل آنها رفتم، به خواهرش گفتم: «اگر آقای همدانی، شهید نمیشد و به مرگ طبیعی، فوت میکرد، در عدل خدا شک میکردم.» چون اینها واقعا لیاقت شهادت را داشتند و تمام زندگی خود را وقف راه خدا کرده بودند. همسرم، هیچ گاه به دنبال مادیات و کسب مقام نبود و دنبال زندگی خدایی بود.
با توجه به این که پیکر سردار برنگشته، علاوه بر داغ نبود ایشان، داغ نیامدن پیکر هم مضاعف شده، این فضا را چگونه برای خود و خانواده مدیریت میکنید؟
اول از همه این که نظر خداوند و بعد هم نظر خود شهید بوده است. کسی که همه عواقب رفتن همسرش به دفاع را قبول کرده، باید قبول کند که شهادت، نیامدن پیکر یا اسارت هم در این مسیر وجود دارد. در تحمل این داغ، خداوند نظارت میکند و وقتی یک عزیز را میگیرد، خود نظارت کرده و به خانواده صبر آن را میدهد.
بعد از شهادت سردار، شما سر مزار شهدای خاصی به نیابت از مزار همسرتان میروید؟
سر مزار شهدای گمنام شهرک محل سکونت میروم. یک مزار و یادبودی برای ایشان در بهشت زهرا(س) گرفتیم که برای روحیه بچهها خوب باشد. اگر توفیق شده و پیکر برگشت که بهتر، اگر هم نیامد که بچهها به یاد پدر به سر همان مزار میروند.
داعش پول زیادی برای معامله پیکر میخواست/با این پول میتوانستندده ها نفر مثل همسر من را از بین ببرند
چه شد که پیکر ایشان در منطقه ماند؟
خیلی دقیق در این باره نمیدانیم و حرفهای زیادی میشنویم، یکی میگفت: «مبلغ زیادی پول برای معامله پیکر میخواستند» یکی دیگر میگفت: «پیکر را دفن کردهاند و نمیتوانند نبش قبر کنند» و هر کسی یک مطلبی میگفت. ولی اگر پول هم بخواهند من از طرف خود و بچههایم قبلا هم گفتهام ما پولی نمیدهیم چون آنها این پول را میخواهند تا با آن دهها اسلحه دیگر بخرند و ده ها نفر دیگر مثل همسر من را از بین ببرند. حالا پیکر آنجا باشد یا اینجا، خیلی فرقی ندارد. خداوند نظارت دارد و برای ما مشکلی نیست و اگر توفیق باشد بر میگردد.
* حضور معنوی سردار بعد از شهادت را، در زندگی احساس میکنید؟
بله، مگر میشود که حضور نداشته باشد. بالاخره زندگی سختیهای خود را دارد به خصوص وقتی که پدر بالای سر بچهها نباشد ولی خدا را شکر ما در این مدت مشکل نداشتهایم و همه کارهایمان مثل گذشته پیش رفته که حتما نظارت خود شهید هم بوده است. شب ولادت حضرت زهرا(س) در عالم خواب دیدم که همسرم آمده و میگوید:«بلند شوید، میخواهم ببرمتان پیش آقا» که خیلی تعجب کردم و گفتم: «با یکی از دوستان میرویم؟» گفت: «نه، من آمدهام خودم ببرمتان» از خواب که بیدار شدم به خودم گفتم به قدری در زندگی حاضر هستند که برای روز زن، که آقایان برای همسرانشان هدیه تهیه میکنند، ایشان نیست ولی در خواب آمده و این را میگوید. بعد از آن به یکی از همسران شهدا که به دیدن ما آمده بود، گفتم: «چقدر این شهدا به خانواده نظارت دارند که حتی روز زن، خودش میخواهد ما را به همچین جاهایی ببرد.» همه اینها در زندگی تاثیر دارد، حضور جسمی ندارد ولی روحش اثرگذار است.
* خیلی از زمانها، شهید فرزانه به خاطر مشغله زیاد در منزل حضور نداشت اما شرایط الان فرق دارد، چطور سعی میکنید که نبود پدر را برای بچهها جبران کنید؟
نبود ایشان، الان خیلی فرق دارد ولی چون بچهها آمادگی داشتند و اکثر اوقات همسرم حدود 45-40 روز تهران نبوده و در منطقه بود، خدا را شکر روال زندگی خود را از دست ندادند. چون اکثر اوقات نبود، همسایه ها سوال میکردند:« شما چطوری زندگی میکنید؟ ما هر موقع میپرسیم میگویید حاج آقا خانه نیست.» الان گاهی اوقات فکر میکنم که ایشان، ماموریت است و میخواهد برگردد و هنوز در زندگی من حاضر بوده و روال گذشته را دارد که در منطقه بوده است. ولی بالاخره نبود پدر روی بچهها به خصوص پسر بچهها خیلی تاثیر دارد ولی توانستند به خوبی این موضوع را قبول کنند که دلیل دیگر آن، هیئت رفتن بچهها است. پسر بزرگم می گوید:«وقتی ما امام حسین(ع) را از اعماق قلب بفهمیم و نگاهمان باز باشد، پذیرش شهادت خیلی برایمان راحتتر است.»