شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۶۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۶
بهمن


شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانى (حاج عمار) به روایت همسر گرامى شهید؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

وقتی سوریه بود به خاطر اینکه ما را نگران نکند چیزی از آن‌جا نمی‌گفت، اما وقتی برمی‌گشت، جسته‌گریخته حرف‌هایی می‌زد. می‌گفت آن‌جا به وضوح، حضور امام زمان (عج) را درک می‌کنی. می‌گفت مثل شب عاشورا که امام حسین (ع) دو انگشت‌ مبارک‌شان را باز نگه‌داشتند و جایگاه یاران‌شان را توی بهشت به آن‌ها نشان دادند، توی سوریه امام زمان (عج) این کار را می‌کنند. 

می‌گفت توی جنگ تحمیلی اگرچه خیلی‌ها برای دفاع از اسلام به جبهه‌ها رفتند، اما در این بین مسئله حفاظت از خاک و وطن هم در میان بود، اما آن‌جا مسئله همه بچه‌ها فقط حفاظت از کیان اسلام و حریم آل‌الله است. همین است که باعث شده اخلاص بچه‌ها آن‌قدر بالا برود که فقط خدا را ببینند و بس!

با چنان شور و حالی از آن‌جا تعریف می‌کرد که می‌شد فهمید چه‌قدر با هم خوش هستند. توی این رفتن و آمدن‌ها رشد و بلوغ معنوی خاصی توی محمدحسین می‌دیدم. تغییراتی که مشخص بود دارد او را از قیل و قال این دنیا می‌کَند. او را هر بار جسورتر از دفعه قبل می‌دیدم.

 @labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا
۲۴
بهمن


دوست شهید که داشته باشی تا آنجا پیش خواهی رفت 

که دوست شهیدت نمیگذاردبمیری.. آخر شهیدت میکند...

شهیدمهدی قره محمدی

یگان ویژه صابرین

مدافع حرم

یادکنیدشهداراباذکرصلوات 

@jamondegan


  • دوستدار شهدا
۲۴
بهمن

خاطره اى از شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى) به روایت همسر گرامى شهید؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

مرتضی فردا ظهر مرخص شد و به همراه بچه‌ها با اتوبوس به مشهد برگشتیم. روزی سه بار باید پانسمان دست تعویض می‌شد. تعداد زیادى بخیه و نخ که مرتب باید با بتادین شستشو می‌شدند. با اینکه از گاز استریل روغنی روی زخم استفاده می‌کردم دفعه بعد باز کردن پانسمان مصیبت بود. چون به نخ‌های بخیه گیر می‌کرد و دردش را بیشتر می‌کرد. سعی می‌کردم با کمال آرامش و صبوری کارم را درست انجام بدهم. مرتضی فقط ظاهر من را می‌دید و از درون دل من خبر نداشت. انگشتان دست راستش اصلاً حرکتی نداشت. حدود دوماه طول کشید تا فقط گوشت‌های دست ترمیم شود.

یادم هست که، دکتر برای درد شدیدی که آقا مرتضی داشت ژلوفن تجویز کرده بود. با مصرف این قرص انگار که اصلاً مسکنی نخورده بود. شب‌ها از شدت درد یا زینب کبری سلام الله علیها می‌گفت و لحظه‌ای دردش کم نمی‌شد. صبح به داروخانه رفتم و تمام اوضاع را برای خانم دکتر داروساز تعریف کردم. ایشان دو نوع قرص تجویز کردند و طبق دستور به آقا مرتضی می‌دادم. چند دقیقه بعد از مصرف قرص گیج می‌شد. حدود بیست دقیقه آرام بود و دوباره درد شدیدی امانش را می‌برید.

بسته قرص که تمام شد، بسته خالی را به علی دادم تا مثل همان را از داروخانه بگیرد. علی برگشت و گفت: «داروخانه گفته برو بچه، این دارو را به کسی نمیدم». بعد از شهادت آقا مرتضی یک روز رفتم داروخانه و کلی از دکتر داروساز تشکر کردم و دعایشان کردم. خدا خیرشان بدهد که روزهایی که عزیزم خیلی درد داشت کمی از دردهای او کم کردند.

در این مدت، دکتر گفته بود که باید انگشتان دست مرتضى ورزش داده بشود تا حرکتش برگردد.

مرتب انگشتانش را ورزش می‌دادم، ولی کسی از دلم خبر نداشت؛ «خدایا، انگشتانش حرکت کنه دوباره به جنگ میره». هم باید وظیفه خودم را انجام می‌دادم تا انگشتانش را به حرکت بیندازم. از طرفی هم به حرکت درآمدن آن‌ها مساوی بود با تنهایی و دوری از مرتضی.

بارها سخن حضرت علی علیه السلام که فرمودند مثل استخوانی در گلو به خاطر مى‌آوردم. به خود می‌گفتم من هم هر کار کنم استخوان در گلو است. «خدایا، دستش باید راه بیافته. راه بیافته یعنی دوباره رفتن. دوباره رفتن یعنی دوری و تنهایی. تنهایی یعنی معلوم نیست دیگه مرتضی را داشته باشی». عجب برزخی بود.

قرار بود براى نشان دادن دست آقا مرتضى به دکتر، تهران برویم که دوباره مرتضی رفت سوریه. تلفنی با او صحبت کردم و گفتم: «پس دکتر چی»؟ گفت: «قبل از رفتن، دستم رو به دکتر نشون می‌دم». یادم هست، یکبار که با پلاتین داخل شست به سوریه اعزام شده بود، هنگام بیرون پریدن از هواپیما دستش زیر بدنش مانده بود و پلاتینِ دستش کج شده بود.

دو ماه بعد که آقا مرتضى از سوریه برگشت با هم به دکتر رفتیم. ایشان گفتند برای حرکت انگشت شست اصلاً استخوانی وجود ندارد، مگر اینکه پیوند استخوان بشود. برای دو هفته بعد تاریخ عمل جراحى گذاشتند.

برای جراحی به تهران رفتیم. صبح زود رسیده بودیم که از طرف نویسندگان کتاب «ابوعلی کجاست» براى مصاحبه به دنبال ما آمدند. بعد از آن در ترافیک‌های شهر تهران، ظهر به بیمارستان رسیدیم. خدا را شکر که دکتر هنوز نرفته بود. قرار شد دو روز بعد جراحی انجام بشود.

فردای آن روز را فرصت داشتیم. با برادر خانم شهید صدرزاده به قم منزل پدر شهید صابری و شهید مالامیری رفتیم و شب هم به منزل شهید تمام زاده. انگار این دو سه سال آخر در حال مسابقه بودیم و گویی هر آن، زمان سوت پایان وقت خورده می‌شود. یکسره در تلاش و تکاپو بودیم.

صبح فردا آقا مرتضى برای انجام آزمایشات تنها به بیمارستان رفت و من بعد از ظهر به بیمارستان رفتم. فردای آن روز علیرغم دردى که آقا مرتضى بر اثر تراشیدن استخوان داشت و با وجود اینکه نمی‌توانست درست راه برود، ترجیح دادیم به خانه برگردیم تا بچه‌ها را از تنهایی در بیاوریم.

تعویض پانسمان در دو محل شده بود، البته این بار به آن وسعت دفعه قبل نبود. روزی که بخیه‌ها باید کشیده مى‌شد، آقا مرتضی به بیمارستان امام حسین علیه‌السلام رفته بود. گفته بودند اسم شما در لیست ما نیست و نمی‌توانیم بخیه‌ها را بکشیم. ظهر عصبانی به خانه آمد. یکی از دوستان که پرستار بود به منزل ما آمدند و بخیه‌ها را کشیدند. فردای همان روز دوباره مرتضی به سوریه رفت.

 @labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا
۲۴
بهمن

خاطره اى از شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى) به روایت همسر گرامى شهید؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

چند روزی بود که دلم می‌لرزید و می‌دانستم برای آقا مرتضی اتفاقی افتاده است، ولی این ناراحتی را فقط در دلم نگه داشته بودم. به هیچ کس نمی‌توانستم بگویم در دلم چه می‌گذرد. ساعت یازده ظهر بود که گوشی‌ام زنگ خورد.

- «مامان؛ بیا مامان. بابا با شما کار دارند».

فهمیدم که خبرش به پدرم رسیده است. بعد از سلام، مهلت ندادم حرف پدرم شروع شود. گفتم پدر از مجروحیت آقا مرتضی می‌خواهید بگویید. پدر گفتند، الله اکبر.

می‌خواستم پدر را دل‌داری بدهم و بگویم خدا را شکر بخیر گذشته است که پدرم گفتند: «بابا تا زمانى که ایشان را ندیده‌اید، نمی‌توان گفت. برادر آقا مرتضی الان تهران هستند و آقا مرتضی امروز عمل جراحی دارند. بلیط می‌گیرم سریع به تهران بروید». به بچه‌ها گفتم حدود یک ساعت دیگر پرواز است سریع آماده بشوید.

پرواز تأخیر داشت و منتظر اطلاعات پرواز بودیم تا زمان دریافت کارت پرواز را اعلام کنند. دیگر نتوانستم سکوت کنم و تمام اوضاع اتاق بابا مرتضی را برای نفیسه و علی توضیح دادم.

- «سمت راست اتاق سه تخت وجود داره و روی تخت وسط بابا خوابیده. دست تا مچ باندی به رنگ قهوه‌ای و ...»

به تهران که رسیدیم، تاکسی گرفتم و به بیمارستان رفتیم. در ابتدا اجازه ورود به اتاق را نمی‌دادند. بعد از معطلی توانستیم به اتاق برویم. آقا مرتضی تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود و هنوز هوشیاری کامل نداشت. گاهی از شدت درد ناله می‌کرد.

یکی از دوستان، دستمالی متبرک به ضریح مطهر امام حسین علیه السلام را روی پیشانی آقا مرتضی گذاشته بودند. یک دفعه آقا مرتضی چشمش را باز کرد. تا چشمش به من و بچه‌ها افتاد، گفت: «کی رفتیم مشهد؟». همه خندیدیم.

خیلی درد داشت. فقط نگاهش می‌کردم. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. هنوز سختی دوری او در طول سه ماه و خورده‌ای از تنم بیرون نرفته بود که آقا مرتضی دوباره به سوریه رفته بود. ماه رمضان را هم که با سختی زیاد و دلتنگی مرتضی گذرانده بودم. حالا اصلاً نمی‌دانستم به او چه بگویم. تمام وجودم را دلتنگی پر کرده بود. تمام سلول‌های بدنم آرامش می‌خواست، آرامش زندگی بدون جنگ.

تا ساعت یازده شب بیمارستان بودیم. بیمارستان فقط تا این ساعت اجازه می‌داد خانم در بیمارستان باشد. تاکسی گرفتیم و به منزل خاله آقا مرتضی رفتیم. نمی‌دانستم ناراحت باشم یا خوشحال. فقط و فقط مرتضی مهم بود که حالا بود. دیگر می‌دانستم تیری به او نمی‌خورد. از طرفی خوشحال بودم که تا حال مرتضی خوب بشود پیش من می‌ماند.

فردا صبح اول وقت بدون صبحانه، سریع خودم را به مرتضی رساندم تا پیش او باشم. ظهر وقت ملاقات، بچه‌ها به همراه خاله آمدند. بعد از ملاقات به مرتضی گفتم: «موهای سر و صورتت خیلی بلند شده کوتاه کنم»؟ گفت: «اگر زحمتش را بکشی که خیلی خوب است». با اینکه ساعت ملاقات تمام شده بود، دوستان برای ملاقات می‌آمدند. مأمور بخش که آمد، از او خواستم مدت زمانی نگذارند کسی وارد اتاق بشود تا من بتوانم کار را به اتمام برسانم. ایشان گفت شما می‌توانید بمانید. من هم که از خدا می‌خواستم پیش مرتضی بمانم، بچه‌ها را با خاله جان فرستادم و دوباره تا شب پیش او ماندم. هم غصه می‌خوردم که درد می‌کشد و هم از بودن او خوشحال بودم.




  • دوستدار شهدا
۲۴
بهمن

رهبرانقلاب:

💢صهیونیستهای خونخوار بدانند که خون مطهر شهیدانی همچو عماد مغنیه صدها عماد مغنیه می‌آفریند ومقاومت در برابر ظلم را دوچندان میکند.

سالروز ترور شهید عماد مغنیه

 @jamondegan

  • دوستدار شهدا
۲۴
بهمن

شهیدان هوایےدگرداشتند 

زغیرت دلےشعلہ ورداشتند

شهیدان ڪہ دل رابہ دریازدند

عجب پُشتــ پایےبہ دنیازدند

شهیدمدافع حرم مهدے‌نعمائی

تاریخ شهادت:۱۳۹۵/۱۱/۲۳

سالروزشهادت


مدافعان حرم

سرسپردندوسرفداکردند

ارباًاربٰا،مُقَطَعُ الأعَضٰاء

ذکرلبهایشان دم آخر

لک لبیک زینب کبری

شهیدحاج عباس عبدالهی

تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱۱/۲۳

سالروز شهادت

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۲۳
بهمن


گمنامے را

انتخاب ڪرده ای

ڪہ قید زمان و مڪانے

در ڪار نباشد...

تا دلها را

هر ڪجا کہ باشند 

گِرد خود جمع ڪنے ...

شهید مدافع حرم جاویدالاثر

حاج حسین سعادت خواه

دزفول 

 @jamondega

┄┄

  • دوستدار شهدا
۲۳
بهمن

گوشـه ی صحرا 

سرت؛ 

آن سوی دیگر؛

پیکرت..!

بیقرارم کرده، جای خالی انگشترت..

شهید جبهه مقاومت اسلامی 

شهید جاوید الاثر مهدی ثامنی راد

جنوب حلب١٣٩٤/١١/٢٢

 @jamondegan┄┅═


هنوزازپس قرنها،نداۍهَل مِن

ناصِرِیَنصُرنۍسیـدالشّــ‌هدا

بگوش میرسدوڪربلادرتڪراراست.

شهیدمدافع حرم سید احسان میرسیار

سالروز شهادت

@jamondegan┅┄

  • دوستدار شهدا
۲۳
بهمن

پیکر مطهر حاج قربان؛ پس از 4 شبانه روز که به اذن الهی در کنار

سنگر تکفیری ها سالم مانده بود، بدست همرزمان شهیدش افتاد و به میهن اسلامی بازگشت...

شهید علی محمد قربانی 

دو سال

 @jamondegan

  • دوستدار شهدا
۲۳
بهمن

بسم رب الشهدا والصدیقین

پاسدار رشید سپاه اسلام سید فاضل (سیدمهدی)موسوی از اهواز و

از اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام  به خیل عظیم شهدای مدافع حرم پیوست

هنیألک الشهادة

  • دوستدار شهدا