شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۳
تیر

خاطره

شهید مهدےنعمائےعالے

خواهر شهید :یادم میاد اخرین باری که آقامهدی اومد خونمون پیشونیش جای سوختگی بود گفتم مهدی جان پیشونیت چی شده؟

خندید، گفت: آبجی ، جای مُهره

منم خندیدم و گفتم نه واقعا چی شده؟

گفت که سوخته اما من نمیدونم چرا باورم نشد چون مهدی خیلی تودار بود و از غم و دردهاش هیچی نمی گفت،همیشه لبش خندون بود.

از زن داداشم پرسیدم که پیشونی مهدی چی شده؟ گفت خورده به بخاری ولی بازم فکرم مشغول بود که چرا اینجوری سوخته...

آخرش طاقت نیاوردم و گفتم که مهدی جان چند روز پیش اخبار گفت که بعضی از مناطق سوریه رو شیمیایی زدن نکنه خدایی نکرده رو پوست شما اثر گذاشته حتما برو دکتر ببین چرا اینجور سوخته؟!..

خندید گفت باشه میرم .

چند روز بعد از شهادت آقامهدی یکی از همکارانش تعریف کرد که آقا مهدی یک شب بعد از چندین روز که از درگیری ها اومده بود ونتونسته بود این چند روز استراحت کنه ، خیلی خسته بود ، نشست کنار بخاری تا گرم شه ولی همان طور که کنار بخاری نشسته بود خوابش برد و توی خواب سرش خورد به بخاری و پیشونیش سوخت و از خواب بیدارشد...

مهدی جانم روحت شاد

 حالا دیگه نمی خواد دلواپس کارای رو زمین مونده باشی دیگر از شدت خستگی صورت قشنگت نمیسوزه !.. ای کاش می شد فقط یکبار دیگه می دیدمت و پیشونیت رو می بوسیدم....

شهید مهدےنعمائےعالے

اللهم صل علےمحمدوآل محمدﷺ

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۰۳
تیر


داری شبیه اشک من

آهسته می روی

سنگ صبور

عاشق دلخسته الامان

آهسته آمدی به برم

بی خبر نرو

جانم به لب رسیده

دمی بیشتر بمان ...

وداع همسرشهیدمدافع حرم‌ مهدی حسینی

@Haram69

  • دوستدار شهدا
۰۳
تیر


بسم الله

امروز ۹۵/۲/۲۷ سه روز است که بیمارستان میدانی عامر را تحویل گرفتم. مشکلات زیاد است و قول و قرار قبلی هم به دلیل مشکلات جنگ طبق معمول به واقعیت تبدیل نشده‌. شخص من تقریبا مشکلی ندارم چون برایم اهمیتی ندارد که روی خاک بخوابم یا روی تشک ابری حتی اهمیتی ندارد که بخوابم یا نخوابم.

 شاید دلیل اینکه معمولا مسئول راه اندازی بیمارستان میدانی هستم همین است. مشکلات که هموار شد مسئول هم عوض می‌شود‌. برای ذائقه من جای راحت مناسب نیست. روزی که راهی شدم باخود عهدی کردم که به دنبال جمع خیرات برای آخرت باشم نه جمع امتیازات برای دنیا.

کاش ۲۰ سال بعد که این نوشته‌ها را می‌خوانم به خودم بگویم خیرات جمع کردم نه امتیازات.

چند وقتی است فکر می‌کنم ای کاش تیر نخورم. ای کاش صدمه‌ای بر من وارد نشود. نه به خاطر اینکه ازجانم ترس دارم یا ....، بخاطر اینکه دشمنی که مرا می‌کشد خوشحال خواهد شد. دوست دارم شهید شوم ولی نه با گلوله، دوست دارم اینقدر در راه اسلام زحمت بکشم که بمیرم‌. باقی باشد برای فردا...

تمام

از دست نوشته‌های شهید محمدحسن قاسمی شهید جامعه پزشکی


  • دوستدار شهدا
۰۲
تیر


تصویر رزمنده حزب الله لبنان که امروز در منطقه تدمر(حمص شرقی) به اسارت تکفیری ها درآمد

 اللّهُمَّ فُکَّ کُلَّ اَسیرٍ 

برای آزادی این مدافع حرم دعا بکنیم.

  • دوستدار شهدا
۰۲
تیر



  • دوستدار شهدا
۰۲
تیر

حضور نازدانه های شهید مهدی نعمایی

(رضوانه خانم و ریحانه خانم) در راهپیمایی روز قدس / کرج



حضور نازدانه های شهید بهمن مصائبی (زینب و زهرا و ضحی خانم ) در راهپیمائی روز جهانی قدس/زنجان

بابا بهمن راهت ادامه دارد

@shahidmasaebi

  • دوستدار شهدا
۰۲
تیر

همسر شهید مدافع حرم رضا کارگر برزی:

یک روز قبل از اعزام رضا من در آشپز خانه مشغول تهیه شام بودم و رضا در حال آماده شدن برای نماز بود . قبل از شروع نماز متوجه گریه های من شد و دلیل گریه هایم را پرسید،

گفتم : رضا مرگ حق است . اما من از دو چیز می ترسم یکی اینکه اسیر بشوی و دیگری اینکه اگر شهید بشوی ، پیکرت سالم به دستم نرسد.!

 گفت : از خدا خواستم که اسیر نشوم و اگر شهید شدم ، جسمم صحیح وسالم به دستت برسد.

@Agamahmoodrez

  • دوستدار شهدا
۰۲
تیر

شهدا وروز قدس

آقا مصطفی شرکت در راهپیمایی رو از واجبات میدانستند و حتی اگر مریض بودیم، اصرار داشتند که فقط چند قدم هم که شده، در این کار شرکت کنیم.

یادمه وقتی امیرعلی فقط چند ماهش بود، شب راهپیمایی روز قدس آقا مصطفی نشست و منو راضی کرد که فردایش در راهیمایی شرکت کنم. بهم گفت خودم امیرعلی رو میگیرم که شما اذیت نشید...

روز قدس، اقا مصطفی ، امیر علی رو با خودش برد، بااینکه بعدا فهمیدم خیلی هم اذیت شده ولی اعتقادی که داشت براش خیلی مهم بود و خودش اصلا از سختی اون روز برام نگفت و فقط از من بابت این همراهی تشکر کرد.

اصلا این اصرار و تلاشش برای حضور حداکثری در راهپیمایی ها فقط مربوط به خانواده خودش نبود. همیشه شب قبل از راهپیمایی با افراد فامیل و دوستان تماس میگرفت و همه رو تشویق به این حضور میکرد و حتی به کسانی که مشکل رفت و آمد داشتند میگفت که خودم دنبالتان می آیم. گاهی دو سرویس می رفت و عده ای رو به مسیر راهپیمایی می آورد. مخصوصا برای حضور کودکان و نوجوانان خیلی تلاش میکرد.

همسرشهیدمدافع حرم مصطفی عارفی

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

  • دوستدار شهدا
۰۱
تیر

سالگرد شهادت شهیدان مدافع حرم علی امرائی ، حسن غفاری ، محمد حمیدی گرا می باد 

1 تیر 1394

 @jamondega

  • دوستدار شهدا
۰۱
تیر
گفت‌و‌گوی «جوان» با زهرا ردانی، همسر شهید مدافع حرم مهدی نعیمایی
چه نوعروسانی که بیوه گشتند. چه کودکان معصومی که یتیم شدند. چه چشمانی که منتظر برادر نشستند. چه پدر و مادرانی که برای به‌سلامت بازگشتن فرزند خود، نذرها کردند. اینها همه برای این است که ایران نشود سوریه و عراق...
   صغری خیل فرهنگ
چه نوعروسانی که بیوه گشتند. چه کودکان معصومی که یتیم شدند. چه چشمانی که منتظر برادر نشستند. چه پدر و مادرانی که برای به‌سلامت بازگشتن فرزند خود، نذرها کردند. اینها همه برای این است که ایران نشود سوریه و عراق، ناموسمان به تاراج نرود، دینمان به غارت نرود. کشورمان نشود جولانگاه تروریست‌های خارجی و داعشی‌ها، خاکمان نشود پایگاه جنایتکاران غربی. . . آری کسانی هستند که در اوج عشق، از پدر و مادر و زن و فرزند خود بریدند، تا ما در امنیت کامل به سر بریم. در این مسیر همسران رزمندگان نیز دوشادوش آنها حرکت کردند و به زعم خود سختی‌های بسیاری را پشت سر گذاشتند. بانوانی چون زهرا ردانی، همسر شهید مهدی نعیمایی که طی سال‌ها حضور همسرش در جبهه مقاومت اسلامی، او را همراهی کرد و حتی در مقطعی نیز به سوریه جنگزده هجرت کرد. گفت و گوی ما با این همسر شهید مدافع حرم را پیش رو دارید. 
مسلماً زندگی با یک نظامی سختی‌های خودش را دارد، وقتی با شهید نعیمایی وصلت می‌کردید، آمادگی زندگی با یک نظامی را داشتید؟
پدرم در دوران جنگ تحمیلی در جبهه حضور داشت. در خانواده و اقوام جانباز و چند پاسدار داشتیم. بنابراین با فضای زندگی با یک نظامی تا حدودی آشنایی داشتم. از طرفی موقعی با شهید ازدواج کردم که مدت‌ها از اتمام جنگ تحمیلی می‌گذشت. مهدی متولد 1363 بود و پس از گذراندن مقاطع تحصیلی و قبولی در کنکور وارد دانشگاه افسری شد. پاسداری شغل مقدسی است. کسی که وارد این شغل می‌شود باید با تمام وجود به آن علاقه داشته باشد تا بتواند سختی‌ها و مشکلاتش را به خوبی تحمل کند. عاشق که باشی همه داشته‌های معشوق در نظرت زیبا است. آقا مهدی همیشه می‌گفت من کارم را خیلی دوست دارم، مهدی عاشق کارش بود و همه سختی و دشواری‌های کارش را با جان و دل می‌پذیرفت. من می‌دانستم که با یک نظامی زندگی کردن صبوری خاصی می‌خواهد اما چون عاشقش بودم به خواسته او احترام می‌گذاشتم و همراهی‌اش می‌کردم. به گفته آقا مهدی شما انتخاب شدی که همسر پاسدار باشید. نگرانی‌ها و استرسم بسیار زیاد بود، اما می‌دانستم که این سختی‌ها اجر خودش را دارد.
چطور با هم آشنا شدید؟
قبل از ازدواج خانواده‌هایمان با هم آشنا بودند. ولی رفت و آمدی نداشتیم. برادرم قصد ازدواج داشت و ما می‌دانستیم که خانواده نعیمایی دختر خانمی دارند از این رو برای آشنایی بیشتر برادرم با خواهر شهید به خانه آنها رفتیم و بعد ماجرای خواستگاری برادرم از خواهر شهید و متعاقباً عقدشان پیش آمد. بعد از شش ماه آقا مهدی و خانواده به خواستگاری من آمدند. به خواست خدا ما با هم عقد کردیم. بعدها آقا مهدی برایم تعریف کرد پیشتر من از شما خوشم آمده بود و می‌خواستیم به منزل شما بیایم که شما زودتر آمدید و خواهرم را برای برادرتان گرفتید. به همین خاطر من کمی صبر کردم و بعد از شما خواستگاری کردم. مهدی من بسیار متواضع، صبور، توانا، خوش قلب و مهربون و بسیار باهوش بود. من و آقا مهدی هر دو در خانواده‌ای ساده و به دور از تجملات و مادی‌گرایی، معتقد، مذهبی، مقید به امور مذهبی و ولایی بار آمده بودیم.
چه مدت شریک زندگی شهید نعیمایی بودید؟
 ما در تاریخ 8 خرداد 1388 به عقد هم درآمدیم. 22 مهرماه 89 هم وارد زندگی مشترک شدیم. ما هفت سال و 8 ماه و 21 روز با هم زندگی کردیم. آقا مهدی می‌گفت اگر بودن‌های من را جمع‌بندی کنید فکر کنم بیشتر از سه سال پیشتان نبودم. الحمدلله زندگی کوتاه ولی پرباری داشتیم. زندگی ما بر مبنای ساده‌زیستی و صداقت و عشق بنا شده بود. به هم سخت نمی‌گرفتیم و همیشه با محبت با هم صحبت می‌کردیم. ایثار و از خودگذشتگی زیادی در زندگی‌مان به خرج می‌دادیم. هیچ چیز موجب نمی‌شد من و آقا مهدی از هم ناراحت بشویم و اگر ناراحتی کوچکی پیش می‌آمد، سریع یک زمان گفت و گو معین می‌کردیم.  این عشق و صمیمیت بود که روز به روز در زندگی‌مان بیشتر می‌شد. حاصل ازدواج ما دو دختر به نام‌های ریحانه خانم 5 ساله و مهرانه خانم 3 ساله است. ان شاءالله ادامه‌دهنده راه پدر باشند.
موقعی که ایشان عزم رفتن به دفاع از حرم  را کرد، هر دو فرزندتان را داشتید؟
ریحانه را باردار بودم که از محل کار آقا مهدی به موبایلش زنگ زدند. گوشی را برداشت و رفت داخل اتاق صحبت کرد. وقتی آمد بیرون کنجکاو شده بودم. پرسیدم چیزی شده؟ کجا می‌خواهی بروی؟ اول انکار کرد بعد از اصرار من، با خنده گفت جایی نمی‌روم. یک سر می‌روم سوریه و برمی‌گردم. به خواست خدا آن مرتبه یک نفر دیگر جای ایشان رفت و رفتن آقا مهدی کنسل شد. قسمت شد برای تولد ریحانه کنارمان بماند. من سپردمش به خدا و از ریحانه خواستم که بابا را دعا کند و از حضرت زینب(س) خواستم که به من توان تحمل بدهد. ولی ته دلم می‌خواست که برای تولد ریحانه پیشمان باشد و بعد برود. لطف خدا شامل حالمان شد. آقا مهدی زمان تولد دختر دوممان بود و 23 روز بعد از تولد مهرانه اعزام شد.
این بار برای رفتنش رضایت داشتید؟
من سعی کردم هیچ وقت گلایه‌ای نداشته باشم. برای آقا مهدی سؤال بود که چرا من حرفی نمی‌زنم و اعتراضی نمی‌کنم. در جواب گفتم نمی‌خواهم شرمنده حضرت زینب(س) بشوم. نمی‌خواهم روبه‌روی شما بایستم و مانع رفتنت بشوم. می‌خواهم پشتت باشم و حمایتت کنم و اجر ببرم. مهدی با توجه به شغلش مأموریت‌های برون‌مرزی هم داشت ولی می‌توانست کمتر برود و بیشتر کنارمان باشد، اما خودش را وقف نظام کرده بود و از خدمت دست بر نمی‌داشت.
چند مرتبه اعزام شدند؟
از اوایل جنگ سوریه در منطقه حضور داشتند و تاریخ‌های اعزام‌هایشان خیلی زیاد است. اواخر هم که من و ریحانه و مهرانه به سوریه رفتیم تا کنار آقا مهدی باشیم و از دوری‌ها کم کنیم. مواقعی که ما ایران بودیم، مهدی هر شب تماس می‌گرفت. خیلی کم پیش می‌آمد که تماس نگیرد. به علت مشغله کاری که داشت گاهی اوقات ساعت 4 یا 5 صبح تماس می‌گرفت و عذرخواهی می‌کرد که دیر زنگ زده. می‌گفت «همین الان رسیدم تا الان کار داشتم. خیلی خسته بودم ولی الان که صدایت را شنیدم سرحال شدم.» البته زمانی که ما سوریه بودیم اکثر شب‌ها به منزل می‌آمد ولی دیر وقت، کمتر اتفاق می‌افتاد که طی روز تماس بگیرد. زمانی که از مأموریت می‌آمد مدت کمی پیش ما بود. 50 روز مأموریت و دو هفته خانه. سعی می‌کردیم در این مدت کوتاه به همه‌مان خوش بگذرد. من از اتفاقات و اوضاع اینجا برایش می‌گفتم و توقع داشتم ایشان هم از اوضاع آنجا برایم بگوید. می‌گفت همه چیز خوبه خوب است و با دعای شما بهتر هم می‌شود.
شده بود شما را آماده شهادتش کند؟
اوایل از نحوه کار در سوریه و شهادت هیچ صحبتی نمی‌کرد. نمی‌خواست نگران شوم ولی رفته رفته شروع شد؛ از منطقه، از شهادت رفقا، از اجر شهید و اجر همسر شهید و خانواده شهید بودن و. . . برایم می‌گفت. مهدی می‌خواست آماده‌ام کند. می‌گفت خانم من انتخاب شده‌ای که همسر پاسدار باشی، همسر جانباز که شده‌ای و احتمالاً همسر شهید هم بشوی.
آخرین اعزام‌شان کی بود؟
در واقع آخرین وداع ما صبح روز شنبه 23 بهمن ماه سال 1395 بود. همان روز عصرش، ایشان به شهادت رسید. خدا را شکر می‌کنم که تا آخر عمر دنیایی آقا مهدی، کنارش بودم و از این بابت خوشحالم. همیشه آقامهدی دیر به خانه می‌آمد. روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت 10 به خانه آمد. خستگی از چهره‌اش می‌بارید. به بچه‌ها گفت خسته‌ام و نمی‌توانم با شما بازی کنم. بچه‌ها هم پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچه‌ها را نمی‌دیدم، ولی صدای بلند خنده‌شان را می‌شنیدم. خودم را رساندم پیششان دیدم بابایشان با تمام خستگی‌ای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازی‌شان شده است. یعنی آخرین بازی بچه‌ها با بابا مهدی‌شان بود. فردایش رفت و به شهادت رسید.
از لحظه عروجشان چه شنیده‌اید؟
مهدی روز شنبه 23 بهمن ماه 1395 مصادف با شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) به شهادت رسید. ایشان به همراه دو نفر از همکارانشان با ماشین به سمت منطقه رفته بودند. آقامهدی جلو، یک نفر پشت فرمان و دیگری عقب نشسته بود که انفجار از سمت آقا مهدی اتفاق می‌افتد. ایشان شهید می‌شود و دو نفر دیگر به شدت مجروح می‌شوند. موج انفجار آن قدر شدید و سنگین بود که ماشین را پرتاب می‌کند. دفعه قبل دقیقاً  دو سال پیش هم نظیر همین اتفاق می‌افتد که باعث مجروحیت آقا مهدی شده بود.
خبر شهادت ایشان را چطور متوجه شدید؟
خبر شهادت را کسی نداد قلبم به من گفت و با اتفاق‌هایی که آن روز دور و برم افتاد، از تماس همکار ایشان که گفت امشب آقا مهدی منزل نمی‌آیند متوجه شدم و گفتم چرا با خودم تماس نگرفت. گفت با من هم تماس نگرفت از طریق بیسیم خبر داد و حرف‌های ریحانه و مهرانه که می‌گفتند: مامان چرا نگرانی؟ ما دیگه بابا نداریم!؟ بارها شهادتش بر من گواه شده بود، چند بار هم خواب شهادت همسرم را دیده بودم. می‌دانستم خدا می‌خواهد من را نسبت به این موضوع مطلع و آگاه کند. مراسم خیلی باشکوهی برگزار شد و الحمدلله در شأن ایشان بود، درحقیقت شهید فقط برای ما نیست متعلق به این کشور به اسلام و این مرز و بوم است.
ایشان سفارش یا وصیت خاصی نداشتند؟ چه برنامه‌ای برای بچه‌ها دارید؟
از آقا مهدی فعلاً وصیتنامه‌ای به دست ما نرسیده است. اما طبق وصیت شفاهی‌اش از من خواست که در امامزاده محمد کرج بین شهدای دفاع مقدس دفن بشوند. من گفتم: چرا شهدای دفاع مقدس؟ گفت: همه شهدای مدافع از دوستانم هستند همیشه با آنها بوده‌ام این بار می‌خواهم در کنار شهیدان جنگ تحمیلی دفن بشوم.
 برای دخترها و یادگارهای مهدی از خدا می‌خواهم که کمکم کنند مثل همیشه. از آقا مهدی هم می‌خواهم کمکم کند تا بتوانم بچه‌ها را آن طوری که دوست دارد و در شأن پدرشان است تربیت کنم. وقتی می‌روم مزار می‌گویم من تنهایی نمی‌توانم بزرگشان کنم کنارم باش مثل قبل دوتایی با هم دخترهایمان را بزرگ کنیم. مهدی هم درکنار من بودنش را ثابت کرده است.
قطعاً شما هم حرف و کنایه‌های دیگران را درباره مدافعان حرم و حقوق‌های نجومی‌شان شنیده‌اید؟
امان از حرف‌هایی که در حیات و مماتشان شنیده‌ایم. شهدا تا زمانی که زنده بودند و در حال دفاع از حرم، حرف‌های بسیار آزار دهنده پشتشان بود. من همیشه از همسرم و هدفش دفاع می‌کردم و هرگز ساکت نمی‌ماندم و حالا که شهید شده‌اند باز هم دست برنمی‌دارند. حرف‌ها و توهین‌ها را به خانواده‌های شهدا به حد اعلای خود رسانده‌اند. درک و فهم بسیار بسیار پایینی دارند که نمی‌دانند این آسایش و امنیت را مدیون چه کسانی هستند؟ روز عرفه در حرم حضرت رقیه(س) نشسته بودیم که مداح حین مداحی گفت خیلی‌ها پشت سر مدافعان حرم حرف‌هایی می‌زنند که اینها برای پول می‌روند و. . . فقط باید گفت لعنت به آنها. به نظر من همین برای این دنیا و آن دنیایشان کافی است. من اگر بار‌ها و بارها مهدی زنده شود و بخواهد دوباره راهی شود رضایت می‌دهم چراکه با خدا معامله کردم. یک بار خانمی پرسید: راضی بودی همسرت برود؟ گفتم: نه تنها راضی بودم برود بلکه خودم هم با ایشان همراه شدم.
  • دوستدار شهدا