شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۵۹ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۷
آبان


رسول جعفری با کاروان سید الشهدا همراه شد و به فرزند شهیدش پیوست.

شهادتت مبارک

  • دوستدار شهدا
۱۷
آبان


بسم رب الشهدا والصدیقین

پاسدار رشید سپاه اسلام صحابه آخرالزمانی حضرت رسول الله 

(ص) وحید فرهنگی به خیل عظیم شهدای مدافع حرم پیوست...

هنیألک الشهادة

  • دوستدار شهدا
۱۶
آبان


 یکی از رفقایی که مدتها در چنگال داعش اسیر بود تعریف میکردند که

 وقتتان بخیر، روزی چون امروز شانزدهم صفر سال نودو یک هجری(پنج سال پیش) جمع 48 نفره که درسوریه بودیم ، یک نفرازبرادران تشریف آوردند وگفتند من دیشب یک خواب دیده ام گفته شد اینشاءالله خیر است گفتندخواب دیدم که نقیب (فرمانده گروهی که ما در اسارتشان بودیم) آمدبرگه های سفید در دستش بود یکی یکی از مامیبرد و امضاء می گرفت و زیر اون برگه هم یک مهر می زدو به دستمان میداد وقتی نگاه مهر کردم دیدم نوشته زیارت عاشورا گفته شد رمز آزادی ما درقرائت زیارت عاشورا (هرچندبرادران هرروز یک ختم قرآن می خواندند وثواب آن هدیه به ساحت مقدسه حضرت زهرا میکردند و دعاهای دیگرهمچون توسل و... می خواندند) معصومین علیهم السلام راه را به مانشان دادند باید زیارت عاشورا بخوانیم باتوجه خطراتی که داشت، کتاب دعا که نداشتیم گفتیم برادرانی که زیارت عاشورا هرچقدرحفظ هستندتشریف بیاورند و بخوانند یکنفر ازبرادران هم یک مدادشکسته و یک تکه مقوا پیدا کرد و می نوشت وبالاخره بندهای زیارت دست وپاشکسته تنظیم کردیم وخواب اون  برادر هم به بقیه برادران اعلام کردیم وگفتیم هرروز عصر دوساعت قبل ازنماز مغرب وعشا شروع می کنیم به قرائت زیارت عاشورای کامل باصد لعن و صد سلام ، از شانزدهم صفرشروع کردیم هنوز مدت ده روزنگذشته بود که روزبیست وپنجم صفردیدیم که بعدازنمازضهروعصر درب  زیرزمینی بازشد دیدیم نقیب باچندنفرآمدند یک بسته کاغذ سفید آ چهار دستش بود گفت همه تان به صف بشینید ویکی یکی بیایید اینجا این برگه راامضاء کنید ماهم یکی یکی می رفتیم مشخصات کامل ازماروی برگه می نوشت ویک اثرانگشت هم ازما می گرفت ومی آمدیم ، فردای آن روزساعت دو بعد از ظهر هم آزاد شدیم.

بگذریم ازحال وهوای برادران درآخرین زیارت عاشورای بیست وپنجم یعنی شب همون روزی که(چون کارنقیب تانزدیک مغرب طول کشید آن زیارت بعدازنماز خواندیم) آمده بودندوعین اتفاقی که درخواب دیده بودنداتفاق افتاد وهمه چقدرحال داشتند. یادش بخیر.

این نبودجزتاثیر زیارت عاشورا.

دلنوشته های یک طلبه

@Mohamadrezahadadpour

  • دوستدار شهدا
۱۶
آبان

 یا محسن قد اتاک المسیء و قد امرت المحسن ان یتجاوز عن المسیء انت المحسن و انا المسیء بحق محمد و آل محمد صل علی محمد و آل محمد و تجاوز عن قبیح ما تعلم منی. (ای خدایی که به بندگان احسان می‌کنی بنده گنهکار به در خانه تو آمده و تو امر کرده‌ای که نیکوکار از گناهکار بگذرد، تو نیکوکاری و من گناهکار، به حق محمد و آل محمد رحمت خود را بر محمد و آل محمد بفرست و از بدی‌هایی که می‌دانی از من سر زده بگذر)

  • دوستدار شهدا
۱۶
آبان

فاطمه‌ثنا دختر شهید دارابی؛

همه دنیا رو نمی‌خوام بابایی تو رو می‌خوام...

فاطمه‌ثنا؛ دختر دردانه بابا دلتنگ او شده. این دختر ناز و دوست داشتنی تازه به دنیا آمده بود که بابا مدافع حرم شد و چهار ساله بود که بابای خوبش شهید شد. فاطمه‌ثنا می‌گوید: بابای من شهید شده و رفته بهشت. او یک شعر زیبا را با کمک مامان حفظ کرده تا برای بابا بخواند. آخر مادر به او گفته که بابا عاشق شیرین‌زبانی‌های دخترش بوده. فاطمه برای بابا شعر می‌خواند و بابا از پشت قاب شیشه‌ای به دخترش لبخند می‌زند. 

سن من کمه ولی خیلی چیزا سرم می‌شه.... می دونم رفتی که بر نگردی، بی‌نشون بودی... بابایی تو بهترین بابای این زمون بودی... رفتی آسمونی شی تنگه الان دلم برات... عاشق خدا بودی زندگی دادی تو دادی برا همین... دنیا خیلی کوچیکه برا کسی که با خداست... کسی که اهل خداست از همه آدما جداست... تو گرفتی کف دستت جون تو چه همتی... کی داره یه  همچی شجاعت و مروتی... عاشقی هنر می‌خواد خطر می‌خواد سفر می‌خواد... عاشقی قلب پر از عشق و پر از شرر می‌خواد... هیچ کسی شجاعتش مثال و همتای تو نیست... چی عزیزتر از جونه شجاع‌تر از شماها کیست... بابایی شجاع ترین مدافع حرم بودی... واسه پرواز همیشه بالم بودی پرم بودی...بابا جون مثل شما چند نفرن دور حرم... خدا حفظ شون کنه بابا جونم تاج سرم... دل من تنگه برات خیلی دلم پریشونه... همه دنیا برای من خرابه و داغونه... همه دنیا رو نمی‌خوام... بابایی تو رو می‌خوام... کی میشه منم یه روز دیوونه تا حرم بیام... بچه بی قرار در انتظار و بی‌شکیب... مونده از محبت و دست پدر چه بی‌نصیب... هر گلی بویی داره اما تو شب بویی بابا... شبا که غمت میاد می‌شینه کنج سینه‌ها... بابایی دیدی حسین بزرگ شده آاقا شده... همه ورد زبونش می‌دونی که بابا شده...

  • دوستدار شهدا
۱۶
آبان


یک وجه این خودسازی‌ها فردی است. وجه دیگرش قاعدتاً به رفتارهای اجتماعی شهید برمی‌گردد، در برخورد با دیگران چطور بود؟

عباس تواضع و مهربانی عجیبی داشت. در محل کارش، هوافضای سپاه، مسئول ارزشیابی شایستگی پاسدارها بود. با کلی سرباز سر و کار داشت، اما همیشه در برخورد با زیردستانش یک دست روی سینه داشت و با تواضع و مهربانی برخورد می‌کرد. آقای ابوالفضل محمدی یکی از سربازان برادرم بعد از شهادتش با همشهری مصاحبه و از حسن اخلاق شهید تعریف کرده است. حتی مادرم به او می‌گفت: عباس جان تو چرا اینقدر دست به سینه‌ای. عباس هم پاسخ می‌داد: نوکر امام حسین(ع) باید دست به سینه باشد. اعتقاد داشت اگر می‌خواهیم اسلام را تبلیغ کنیم باید از راه قلب‌ها وارد شویم. اخلاق به خصوصی هم داشت. مثلاً برای یک خانم چادری و یک خانم بدحجاب به یک اندازه ارزش قائل بود، چراکه می‌گفت میزان سنجش آدم‌ها ما نیستیم. کسی چه می‌داند که در قلب مردم چه می‌گذرد.

در کار خیر هم شرکت داشت؟

از قول سرهنگ یزدیان یکی از فرماندهانش، عباس نصفی از حقوق ماهانه‌اش را صرف امور خیریه می‌کرد. در واقع او بخشی از حقوقش را به دو خانواده‌ای می‌داد که یکی‌شان بیمار سرطانی و دیگری بچه یتیم داشتند. باقی حقوقش را هم بخشی صرف امور روزمره‌اش  و بخشی را خرج هیئات و مراسم مذهبی می‌کرد. در طول ماه شاید 20 روزش را روزه می‌گرفت و غذایی که محل کارش به او می‌دادند، به خانواده‌های مستمند می‌داد. یکبار که می‌خواست به مأموریت برود، دو، سه غذا توی خانه گذاشت و به پدرمان گفت شما برای فلان خانواده ببر. بابا گفت من خجالت می‌کشم دو غذا دستم بگیرم و ببرم. اما عباس اصرار داشت که اگر کم هم باشد باید به مردم کمک کرد و باری از دوش کسی برداشت.

کمی فضای گفت‌وگو را تغییر دهیم، گویا شما 13 سالی از برادرتان بزرگ‌تر بودید، دلیل این همه تفاوت سنی چیست؟

من و عباس دو فرزند خانواده هستیم. من متولد 55 هستم و او متولد 68 بود. والدین‌مان بعد از من بچه‌دار نمی‌شدند تا اینکه سال 67 مادرم خواب می‌بیند حضرت عباس(ع) یک پارچه سبز به ایشان می‌دهد. آن موقع ما در کرج همسایه خانواده دهباشی بودیم که دو فرزندشان جزو شهدا هستند. مادر شهیدان دهباشی به مادرم می‌گوید تعبیر خوابت این است که خدا به شما یک پسر می‌دهد. سال بعد هم عباس به دنیا می‌آید. اول می‌خواهند اسمش را امیر عباس بگذارند اما بعد نامش را عباس می‌گذارند. به برکت و احترام خوابی که مادر دیده بود. من 13 سال از او بزرگ‌تر بودم و شاید بتوانم بگویم پوشکش را هم من عوض می‌کردم. گاهی به عباس می‌گفتم نمی‌دانم تو را بیشتر دوست دارم یا دخترم را.

رابطه عمو و برادرزاده چطور بود؟

برادرم یک اخلاق حسنه‌ای که داشت، سعی می‌کرد بچه‌ها را با دادن هدیه به حفظ قرآن تشویق کند. به خانه ما که می‌آمد، همیشه یک جایزه با خودش داشت تا اگر دخترم سوره‌ای حفظ کرده باشد، آن هدیه را به عنوان جایزه به او بدهد. از قِبَل توجه عباس، الان دخترم چندین سوره قرآن را حفظ کرده است

شهدای مدافع حرم به نوعی نسل دوم شهدای بعد از انقلاب هستند. خیلی‌هایشان الگوهایی از میان شهدای دفاع مقدس داشتند، شهید آسمیه هم اینطور بود؟

عرض کردم که قبلاً ما در کرج همسایه دیوار به دیوار خانواده دهباشی‌ها بودیم. حاج قاسم یکی از پسران این خانواده بود که سال 66 به شهادت رسید. آن زمان من 11 سال داشتم. حاج قاسم را خوب به یاد دارم. تعریف شهید دهباشی در یک کلام می‌شود «اخلاق کامل» هرچه از این بزرگوار بگوییم کم است. ایشان نمازجمعه کرج را راه انداختند و در تمام میادین از کردستان گرفته تا دفاع مقدس شرکت کرده بود. دست راست شهید چمران هم به شمار می‌رفت. بعدها دهباشی‌ها به واسطه ازدواج یکی از پسران خانواده آنها با دخترخاله‌مان، با ما فامیل هم شدند. شهید حاج‌قاسم دهباشی در فکر و ذهن من که موقع شهادتش یک نوجوان بودم خیلی تأثیرگذار بود. من از او خیلی برای عباس تعریف می‌کردم. یک کمدی داشتم که تصاویر شهدا رویش بود. برادرم از کودکی در مورد این شهدا از من می‌پرسید و من هم جوابش را می‌دادم. رفته رفته عباس بدون آنکه شهید دهباشی را دیده باشد مرید او و شهدای دیگر شد. توی این مقوله از خود من هم پیشی گرفت و به شهدا عشق می‌ورزید.

چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟ ایشان که در هوا فضا کار می‌کرد قاعدتا اجباری در رفتنش نبود؟

نه اصلا، کاملاً داوطلبانه رفت و خیلی هم تلاش کرد که اعزامش کنند. برادرم یک دوره‌ای با شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده و شهید سجاد عفتی جلساتی داشت. از این دو شهید بزرگوار خیلی تأثیر گرفته بود. از سال 93 تصمیم جدی گرفت که مدافع حرم شود. حتی می‌توانم بگویم که عاشق رفتن شده بود. می‌گفت باید دشمن را در همان جایی که سر بلند کرده خفه کنیم. منتها محل کارش به او اجازه اعزام نمی‌دادند. به سال 94 که رسیدیم دیگر تاب ماندن نداشت. اردیبهشت همان سال تقاضای استعفا داده بود که نپذیرفته بودند. از تیرماه هم که دنبال نامه عدم‌نیاز بود. فرماندهانش می‌گفتند خیلی وقت‌ها عباس پشت در اتاق جلسات‌شان می‌ایستاده تا بلکه نامه عدم‌نیازش را امضا کنند که موافقت نمی‌کردند. برادرم اواخر آبان 94 در مراسم پیاده‌روی اربعین شرکت کرد. کلاً در امر زیارت خیلی پر روزی بود.

سالی چهار، پنج بار مشهد می‌رفت و یک یا دو بار هم به کربلا مشرف می‌شد. اگر یک سال به کربلا نمی‌رفت انگار چیزی گم کرده باشد، تمام سال پکر بود. به هرحال وقتی از پیاده‌روی اربعین 94 برگشت، پدرمان پرسید آنجا دعا کردی که خدا یک دختر خوب نصیبت کند. عباس هم با لبخند گفت از هر دو ارباب شهادتم را طلب کردم. کمی بعد دعایش در کربلا مستجاب شد و فرمانده‌اش نامه عدم‌نیازش را امضا کرد و توانست مجوز اعزام بگیرد. از قبل آموزش‌های لازم را گذرانده بود. از طرفی خودش هم ورزش می‌کرد. با ما باستانی کار می‌کرد. در تکواندو و دوی سرعت هم که قهرمانی داشت. والیبالیست خوبی هم بود. بعدها فهمیدم که در آموزش‌هایش دوره‌های دراگانت (قناسه جدید) و توپ 23 را تخصصی گذرانده است.

چه زمانی اعزام شد و چه زمانی به شهادت رسید؟ احساس می‌کردید عباس شهادت را نصیب خودش کند؟

15 دی ماه 94 از خانه رفت و 16 دی به سوریه پرواز کرده بودند. تنها پنج روز بعد طبق پیش‌بینی‌هایش در روز 21 دی ماه به شهادت رسید. عباس قبل از اعزامش گفته بود که من بروم خیلی زود شهید می‌شوم. مادرم که این حرف را شنید به او گفت چرا شهید شوی. برو بجنگ و برگرد. اما عباس گفت در سوریه چیزی جز شهادت در انتظارش نیست. یادم است شب چهارم دی ماه با هم خلوت کردیم. خیلی از حرف‌هایش را با من در میان می‌گذاشت. غیر از برادری مثل دو تا دوست بودیم. آن شب به من گفت: تمام شد. گفتم چی تمام شد؟ گفت شهادت نزدیک است. آرام ضربه‌ای به شانه‌اش زدم و گفتم اول رضایت پدر و مادرت را بگیر بعد. گفت قانونی هم که حساب کنیم از 22 سالگی دیگر کسب اجازه والدین مطرح نیست. فهمیدم که تصمیمش جدی است. چند روز بعد رفت و نهایتا پنج روز بعد از اعزامش در خان‌طومان به همراه شهدایی مثل عباس آبیاری، میثم نظری، مهدی حیدری، مصطفی چگینی، مجید قربانخانی، محمد آژند و. . . به شهادت رسیدند. مقاومت آنها باعث شده بود تا خیلی از نیروها اسیر یا کشته نشوند. برادرم جزو 15 نفری بود که روی یک تپه مقاومت می‌کردند و از میان آنها 13 نفر شهید و دو نفر مجروح شدند. پیکرشان هنوز بازنگشته است.

از عباس آسمیه 26 ساله چه یادگاری‌هایی برای جوانان هم سن و سالش باقی مانده است؟

عباس توصیه‌هایی داشت به این مضمون که باید عاشق اهل‌بیت باشیم، چراکه این بزرگواران هم در دنیا و هم در آخرت دستگیر ما هستند. به ولایت فقیه هم تأکید خیلی زیادی داشت و می‌گفت اول باید هرکسی ولایت را از تبعیت پدر و مادر و بزرگترها و مسئولانش تمرین کند و کم کم که پخته‌تر شد تبعیت از ولایت فقیه را انتخاب کند. توصیه زیادی به خواندن زیارت عاشورا داشت و خودش هم هر شب این زیارت را با صد بار لعن و صد بار سلامش می‌خواند. می‌گفت اگر نشد زیارت عاشورا بخوانیم حتماً باید حدیث کسا بخوانیم. شاید توصیه‌اش به خواندن زیارت عاشورا، یک یادگاری ارزشمند از این شهید باشد برای جوانان سرزمین‌مان.

بعد از شهادت برادرم، جمعی از مادران شهید رزکان شهرستان فردیس به دیدار خانواده شهید مدافع حرم عباس آسمیه رفتند. در این دیدار مادران شهید لوحی با این مضمون نوشتند: «تو نیز مادر شهید شدی و هیچ‌کس مثل من از حال دل داغدارت باخبر نیست. من ایمان دارم که این داغ تو را هم بزرگ خواهد کرد، این خاصیت داغ شهید است. زینب(س) را ببین...»

منبع: جوان

  • دوستدار شهدا
۱۶
آبان


شهیدی که نیمی از درآمدش را صرف امور خیریه می‌کرد

شناسه خبر: 1270866 سرویس: رسانه ها

 ۲۸ آذر ۱۳۹۵ - ۱۴:۳۴

شهید عباس آسمیه

شهید عباس آسمیه یک برنامه هفتگی برای خودش طرح‌ریزی کرده بود و چهار سال تمام طبق همین برنامه در مساجد و مراسم مختلف شرکت می‌کرد.

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، شهید عباس آسمیه یک برنامه هفتگی برای خودش طرح‌ریزی کرده بود و چهار سال تمام طبق همین برنامه در مساجد و مراسم مختلف شرکت می‌کرد. شاید دانستن مفاد برنامه خودسازی که او برای خودش در نظر گرفته بود، پاسخی به این سؤال باشد که چرا از میان این همه مدعی، قلیل مردانی می‌توانند پرده‌های تردید و شائبه‌های سست‌کننده را کنار بگذارند و مدافع حرم شوند. شهید آسمیه جوان 26 ساله‌ای بود که چشم و گوشش را بر محشورات زمانه بست تا بتواند غربت اهل بیت را بهتر از خیلی از ماها ببیند و به صف مدافعان حرم بپیوندد. برگ‌هایی از زندگی عجیب او را از زبان تنها برادرش شنیدیم. علیرضا آسمیه که 13 سال از عباس بزرگ‌تر است، در گفت‌وگو با ما می‌گفت: من عباس را در آغوشم بزرگ کرده بودم. گاهی فکر می‌کردم دختر شش ساله‌ام را بیشتر دوست دارم یا عباس را.

غالباً سؤالات ما از ماهیت خانواده شهدا آغاز می‌شود، چراکه ریشه‌های یک شهید از همانجا شکل می‌گیرد. شما چطور خانواده‌ای داشتید؟

ما اصالتاً تهرانی هستیم. پدربزرگ مادری‌ام حوالی مولوی زندگی می‌کردند و پدربزرگ پدری‌ام هم اهل جوادیه بودند. بعدها به نازی‌آباد رفتیم و بزرگ شده آنجا هستیم. می‌توانم بگویم یک خانواده اصیل و مذهبی داریم. پدر‌بزرگم حاج‌مهدی فریدونی، معروف به حاج مهدی سلاخ یا مهدی گری، از لوتی‌های قدیمی و از دوستان نزدیک شهید طیب حاج‌رضایی بود. معروف بود که علامت 21 تیغه هیئت آقا طیب را پدربزرگم روی دوش می‌کشید. خود حاج‌مهدی هم هیئت منتظران حضرت ولی‌عصر(عج) را حوالی سال‌های 41 یا 42 در نازی‌آباد تأسیس کرد. الان بیشتر از 50 سال است که خانواده ما از پدربزرگ‌ها و پدرها گرفته تا پسرها و نوه‌ها، همگی خادم این هیئت هستیم و در جلساتش شرکت می‌کنیم.

بعدها که به کرج نقل مکان کردیم، عباس از همان سنین خردسالی همراه من و پدرم از کرج به نازی‌آباد می‌آمد و با حضور در جلسات این هیئت، رگ و ریشه‌اش حسینی شد. عباس از رزق حلالی خورد که پدرمان سر سفره ما می‌گذاشت و در دامان پاک مادرمان تربیت یافت. اما خودش هم تلاش و ایمان و اعتقاداتش را تقویت کرد. پدرمان بازنشسته ارتش است. 30 سال در ارتش خدمت کرد اما حتی یکبار هم ما از تسهیلات رفاهی ارتش استفاده نکردیم. بابا همیشه می‌گفت ما دستمان به دهنمان می‌رسد، بهتر است اگر مثلاً سفری برای کارکنان ارتش در نظر گرفته می‌شود، ما از آن استفاده نکنیم تا همکارانی که بیشتر احتیاج دارند از آن بهره ببرند. از چنین پدر و مادری بچه‌ای مثل عباس تحویل جامعه می‌شود.

قاعدتاً خود برادرتان هم ریشه‌های مذهبی‌اش را تقویت کرد؟ کمی بیشتر شهید را معرفی کنید.

شهید عباس آسمیه متولد 10 تیرماه 1368 در تهران بود. از شش سالگی در هیئات مذهبی شرکت می‌کرد. از اواخر دوران راهنمایی عضو بسیج شد و چهار سال دبیرستان به صورت افتخاری خادمی مسجد حضرت معصومه(س) در محله 13 آبان کرج را می‌کرد. یک دوستی داشت به نام علی خدابخشی که به همراه پدرش حسن آقای خدابخشی و خانواده‌شان خادم مسجد بودند. عباس هم به صورت افتخاری به آنها کمک می‌کرد و خیلی وقت‌ها در مسجد می‌ماند. شاید در طول هفته دو روز به خانه خودمان می‌آمد. یک بچه‌مسجدی به تمام معنا شده بود. در همان دوران دبیرستانش گویی تحولی در وجودش رخ داده بود. به جرئت می‌توانم بگویم که اهل‌بیت را از ته دل شناخته بود. این حرفم غلو نیست. اگر برنامه هفتگی که از دوران دانشجویی برای خودش در نظر گرفته بود نگاه کنید، می‌بینید که یک جوان بیست و چند ساله چقدر می‌تواند روی خودسازی‌اش کار کند. از همین دوران تزکیه نفس و قرائت قرآن و حضور مستمر در جلسات سخنرانی و روضه‌خوانی و فعالیت جدی‌تر در پایگاه بسیج شهید ترکیان مسجد حضرت معصومه(س) و. . . را دنبال می‌کرد. اواخر عمرش از 30 روز ماه، 20 روزش را روزه می‌گرفت.

این برنامه هفتگی که گفتید چه بود؟

عباس در طول هفته یک برنامه منظم برای خودش طرح‌ریزی کرده بود. شنبه‌ها از منبر و مجلس مسجد جامع کرج استفاده می‌کرد. یک‌شنبه‌ها به مسجد حضرت معصومه(س) در محله 13 آبان کرج می‌رفت. دوشنبه‌ها به مسجد امام حسن(ع) در دهقان ویلای کرج می‌رفت و از درس عرفان و تفسیر قرآن دکتر روحی که از شاگردان آیت‌الله بهجت هستند بهره می‌برد. سه‌شنبه‌ها با آقای عباس چهرقانی که بعدها همرزم‌شان شد، در هیئتی شرکت می‌کرد که گاهی در منزل آقای چهرقانی برگزار می‌شد و گاهی در مسجد امام جعفرصادق(ع) در فاز یک شهرک اندیشه. چهارشنبه‌هایش هم وقف عملیات شبانه (گشت، ایست و بازرسی و...) در کوهسار تهران بود که با دوستش آقای صالح خضرلو در آن شرکت می‌کردند. پنج‌شنبه هم که مسجد فلکه دوم فردیس دعای کمیل می‌رفت. جمعه صبح در همان مسجد فلکه دوم دعای ندبه شرکت می‌کرد و عصر جمعه دوباره به شهرک اندیشه و به مسجد امام حسن(ع) می‌رفت.

یعنی تمام هفته‌هایش همه این مراسم را شرکت می‌کرد؟ تا چند سال برنامه‌اش این بود؟

چهار سال دوران دانشگاهش، هر هفته عیناً طبق همین برنامه عمل می‌کرد. تلاشش خودسازی بود. دو گوشی قدیمی داشت که از آنها استفاده می‌کرد. یکبار برایش گوشی هوشمند خریدم و گفتم عباس‌جان الان گوشی‌های جدید آمده، تلگرام و واتساپ و این چیزها هست. تا کی می‌خواهی از موبایل قدیمی استفاده کنی. گفت نمی‌خواهم این چیزها من را از خودم دور کنند و از فعالیت‌هایم فاصله بگیرم. اما گوشی را گرفت و گفت از آن استفاده‌ای می‌کنم که بعدها می‌فهمی. بعد از شهادتش موبایل عباس را چک کردم و دیدم به گفته استادش دکتر روحی که تأکید کرده بود احادیث اهل‌بیت را حفظ و به آن عمل کنید، عباس در گوشی‌اش احادیث را ضبط و آنها را حفظ می‌کرده است. برادرم متولد 68 بود. جوان همین دوره و زمان بود اما سعی می‌کرد مشغله‌های زمانه او را از خودش و اعتقاداتش غافل نکند.


  • دوستدار شهدا
۱۵
آبان


به مناسبت سالروز شهادت

نمازجماعت ازلسان همسرشهید

شهیدمدافع حرم موسی جمشیدیان

شهیدبزرگواربسیار اهل نماز اول وقت به جماعت بودند یکبار به همراه خانواده داشتیم برای زیارت به امامزاده شاهرضا میرفتیم بین راه اذان گفتند ایشان وقتی به مسجد رسیدیم توقف کردند واز آقایی که آنجا بود سوال کردن که آیا روحانی در این مسجدبرااقامه نمازجماعت می آیند؟

چون مسجد بین راه بود وخیلی بعید بود که روحانی آنجا بیاید آن مرد آقاموسی رو مسخره کرد وحرف ناپسندی زد ولی ایشون سرشون رو پایین انداختند و گذشتند رفتیم وضو گرفتیم واومدیم داخل همینکه میخاستیم نماز بخونیم حاج آقایی تشریف آوردند  وما به ایشون اقتدا کردیم ودر کمال ناباوری نماز رو به جماعت خوندیم .موقع بر گشتن آقا

موسی به اون مرد خندیدن وگفتن دیدید حاج آقا اینجا هم پیدا میشه؟

شهیدمدافع حرم موسی جمشیدیان

تاریخ شهادت:۹۴/۸/۱۴

محل شهادت:حلب سوری

شادی روحش صلوات

کانال جاماندگان قافله شهدا


💠 @jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۵
آبان

پدر شهید رحیمی در پاسخ به این سوال که از آغاز نبردهای سوریه و حضور رزمندگان جهان اسلام از ایران و سایر کشورهای اسلامی، شبهه‌ای بین برخی از مردم رایج شد مبنی بر اینکه افرادی که در این کشور با نیروهای تکفیری می‌جنگند و یا به شهادت می‌رسند در قبالش از ایران مبلغ قابل توجهی دریافت می‌کنند، افزود: اصلاً چنین حرف‌هایی صحت ندارد آن کسانی که چنین می‌گویند چقدر حاضرند در برابر گرفتن یک بند از انگشتشان پول دریافت کنند؟
ما را متهم می‌کنند که در برابر اعزام فرزندمان پول دریافت کردیم
وی با اشاره به اینکه پشت سر خانواده‌های ما شهیدان از این حرف‌ها بسیار است، ادامه داد: متأسفانه از وقتی که پسرم به شهادت رسید بسیاری پشت سرمان می‌گویند که فرزندمان بابت دریافت پول از ایران به سوریه رفته و شهید شده است؛ این حرف‌ها را هم در افغانستان به ما گفته‌اند و هم در ایران اما مگر جز تحمل راه دیگری در برابر این حرف‌ها داریم؟ 
محمد عیسی رحیمی گفته‌های خود را این گونه ادامه می‌دهد: بسیاری از روی ناآگاهی این حرف‌ها را می‌زنند اما به خدا قسم وقتی که مردم این حرف‌ها را می‌زنند جگرم آتش می‌گیرد. دقیقاً  از همان روز اول که حسن به شهادت رسید شنیدن این حرف‌ها برایم سخت بود.
بغضی گلوی این پدر شهید را فشار می‌دهد و چشمانش را بارانی می‌کند و در ادامه با همان حالت می‌گوید: پول مگر چقدر ارزش دارد که فردی جانش را فدایش کند؟ شهید ما در نوع خودش بسیار غریب است و شما اولین گروهی هستید که می‌آیید راجع به او از ما مصاحبه می‌گیرید. من در این راه صبر کرده و همواره شاکر خداوند هستم که فرزندم به شهادت رسیده است.
وی بیان کرد: چند بار برای اعزام به سوریه رفتم ثبت‌نام کنم که آخرین بارش در همین هفته جاری بود اما به من اجازه ندادند تا بروم که اگر این اتفاق بیفتد حتماً خواهم رفت و جای فرزند شهیدم را پر خواهم کرد.

توصیه به جوانان جهان اسلام
این پدر شهید در پایان صحبت‌هایش طی توصیه‌ای به جوانان و نوجوانان در ایران و سایر کشورهای اسلامی، گفت: از پیرها که گذشته است این راه راهی‌ست که باید جوانان ادامه‌دهنده مسیرش باشند و اسلام در دست این قشر از جوامع اسلامی قرار دارد.
فعالیت در تدارکات؛ شرط حضور در میدان نبرد
زهرا رحیمی، خواهر شهید رحیمی هم در ادامه از احوالات شهید رحیمی گفت و بیان کرد: از آنجایی که برادرم سنش کم بود هیچ کس در پادگان قبولش نداشت وقتی که می‌پرسیدند برای چه اینجا هستی؟ جواب داد: من خواب دیده‌ام که در سوریه به شهادت می‌رسم، این در حالی بود که اطلاعات دقیقی نسبت به آنجا نداشت وقتی که او را به خاطر کمی سنش بازخواست می‌کردند با حالتی بغض‌آلود می‌گفت وقتی که همه لیاقت شهادت را دارند من چه چیزی از دیگران کم دارم؟ هنگامی که چنین حالتی از او می‌بینند حضورش را قبول می‌کنند منتهی به شرطی که در قسمت تدارکات فعالیت کند.
وی در ادامه یادآور شد: حسن در سوریه به عمویم که فرمانده پشتیبانی بود اصرار می‌کند تا جزو نیروهای خط شکن باشد اما او اجازه نمی‌دهد وقتی عمویم برای مدتی به مرخصی می‌رود از فرصت استفاده کرده و خودش را میان نیروهای خط شکن قرار می‌دهد. 
خواهر شهید رحیمی با بیان اینکه برادر شهیدم همیشه با من و خواهرهایم تلفنی صحبت می‌کرد و حرف‌های جالبی از سوریه برایمان می‌گفت، اظهار کرد: میان لباس‌‎های محلی افغانستان برادرم به رنگ سفید هیچگاه علاقه نشان نمی‌داد اما در یکی از تماس‌هایی که با یکی از خواهرهایم داشت گفته بود که برایم یک لباس افغانی به رنگ سفید بخرید.

وی در ادامه گفته‌های خود تصریح کرد: برای خواهرم جای تعجب داشت. هنگامی که صحبت می‌کرد آرام و همانند مردهای بزرگسال دنیا دیده صحبت می‌کرد.
زهرا رحیمی در پایان صحبت‌هایش گفت: اگر فرصتی دوباره دست دهد و برادرم دوباره به دنیا بازگردد هرچند که ابتدا با رفتنش مخالف بودیم اما این بار مجدد به او اجازه خواهیم داد که به جبهه‌ها رفته و باز به این راه ادامه دهد و مسلماً این بار بیشتر از قبل او را تشویق خواهیم کرد.
مخالف رفتنش بودیم
زهرا رحیمی، عمه شهید حسن رحیمی، در ادامه با اشاره به اینکه شهید رحیمی هنگامی که به ایران آمد مدتی را در خانه ما در مشهد اقامت کرد و از آنجا به سمت سوریه رفت، بیان کرد: او ابتدا از افغانستان به تهران و از آنجا به مشهد آمد و از مشهد به سمت سوریه حرکت کرد. 
عمه شهید رحیمی عنوان کرد: وقتی که از تهران آمد برای اعزام به سوریه بسیار بی‌قرار و بی‌تاب بود چراکه علاوه بر او عمو، برادرهایش هم در آنجا بودند به همین علت او هم بی‌تاب رفتن بود، همگی به خاطر داشتن سن پایین با رفتنش مخالف بودیم اما او اصرار داشت تا اینکه با پسر خواهرم به سوریه اعزام شد. 
وی در ادامه گفته‌های خود این چنین عنوان کرد: پس از دو ماه که از سوریه برگشته بود مجدد به مشهد آمد و یادم می‌آید آن روز حسن گفت: هرکس که به سوریه برود دیگر طاقت ماندن در جای دیگر را ندارد. او در این سفر با تعدادی از دوستان و همرزمانش به قم هم سفر کرد و زیارتی هم انجام داد.

رایحه حرم زینبی در لباس شهید رحیمی
عمه شهید رحیمی در ادامه به ذکر خاطره‌ای از پسر خواهرش در رابطه با شهید رحیمی گفت: دفعه اول که به سوریه رفته بود در قسمت پشتیبانی فعالیت می‌کرد مثل سایر رزمندگان که به سوریه رفتند از غربت آنجا مخصوصا حرم حضرت زینب(س) برایمان می‌گفت او وقتی که برای مرخصی به مشهد آمده بود همراهش جلیقه‌ای بود که بوی خوشی داشت. استشمام آن بو برایم خیلی خوشایند بود پرسیدم حسن این عطر را چند گرفته‌ای؟! گفت: من عطری نخریده‌ام؟ گفتم: پس این بوی خوش از کجاست؟ آن شهید جواب داد: در حرم حضرت زینب(س) یک نفر این عطر را به من زده است.
شهاب ابراهیمی


  • دوستدار شهدا
۱۵
آبان
به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا) از خراسان رضوی، هنگامی که جنگ هشت ساله تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران با پذیرش قطعنامه 598 پایان یافت بسیاری بر این پندار بودند که دیگر حماسه سازی‌های شهیدان، بخصوص جوانان و نوجوانان، فقط مربوط به این دوره و زمانی خاص بوده است و دیگر تکرار نخواهد شد. اما در همان سال‌ها شهید مصطفی چمران، وزیر دفاع، جمله‌ای پر مغز گفت که هرچه زمان می‌گذرد عمق گفته و نگاه او بیشتر تجلی می‌یابد، او گفت: «وقتی که شیپور جنگ نواخته شود فرق بین مرد و نامرد، تشخیص داده می‌شود». تجلی این گفته شهید چمران را در دوران معاصر باید میان مدافعان حرم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) جستجو کرد.
در پی گزارش‌های متعدد در خصوص شهدای مدافع حرم، این بار سراغ جوان‌ترین شهید این عرصه رفته‌ایم، شهید حسن رحیمی، کسی که در سن 16 سالگی و در اوج گمنامی از کشورش افغانستان به ایران آمد، به لشکر فاطمیون پیوست و از کشور ایران عازم سوریه شد در آنجا در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل مبارزه کرد.
شهید رحیمی در تاریخ یکم شهریور 1378 در قم به دنیا آمد، آنها که در قم سکونت داشتند هجرتشان زیاد دوام نیاورد و مجدد به افغانستان بازگشتند، شهید رحیمی در آنجا به خاطر شرایط تحصیلی افغانستان تا سال پنجم ابتدایی درسش را ادامه داد اما از یک دوره‌ای به بعد همراه پدرش علاوه بر بنایی درسش را هم می‌خواند.
شهید رحیمی؛ بزرگ‌مردی از دیار افغانستان
برای تهیه گزارشی از این خانواده، به خانه عمه شهید رحیمی واقع در گلشهر مشهد رفتیم، با استقبال و مهمان‌نوازی محمد عیسی رحیمی، پدر شهید رحیمی مواجه شدیم؛ او ما را به داخل خانه خواهرش راهنمایی کرد و در آنجا علاوه بر خواهر، دخترش زهرا و همسرش لیلا رحیمی هم به استقبال ما آمدند. 
در داخل خانه آنچه که بر دیوار سفید رنگ چشم‌نوازی می‌کرد پرچم طلایی لشکر فاطمیون، تصاویر شهید و همچنین پرچم سبز رنگی بود که متبرک به نام امام هشتم(ع) بود.
محمد عیسی رحیمی، پدر شهید رحیمی به تصاویر فرزندش که بر روی دیوار نصب شده اشاره‌ای می‌کند و با اشاره به اینکه وی به حسن اخلاق شهره بود و همواره به ائمه اطهار(ع) ارادت ویژه‌ای داشت اظهار کرد: او علی رغم اینکه کم سن و سال بود اما رفتارش همواره مانند انسان‌های بزرگ نمود داشت.

پدر شهید رحیمی در خصوص رفتن فرزندش می‌گوید: وقتی که حسن به سوریه رفت و تصاویرش را برایمان ارسال کرد اصلاً باور نمی‌کردیم که خودش باشد بسیار بزرگتر از آن چیزی بود که ما در افغانستان می‌دیدیمش.
تودار بودن شهید رحیمی
وی با اشاره به تودار بودن شهید رحیمی، ادامه داد: او اغلب موارد آنچه که در فکرش بود را نگه می‌داشت و اصلاً بروز نمی‌داد برای مثال وقتی که اخبار سوریه پخش می‌شد اصلاً مطلبی را بیان نمی‌کرد وقتی هم که تصمیم گرفت به سوریه برود به صورت تلفنی تماس گرفت و گفت که من در مرز ایران و افغانستان هستم و قصد دارم تا از آنجا برای زیارت به مشهد بروم.
محمد عیسی رحیمی گفت:  حسن پس از یک ماه که به ایران آمده بود، گفت که عازم سوریه است، من ابتدا اجازه ندادم اما پس از اصرارهای چندباره‌اش اجازه دادم تا برود. وی یک ماه به سوریه رفت و پس از گذشت این مدت مجدد به ایران بازگشت اما به افغانستان نیامد، یک هفته ای را در خانه عمه اش در مشهد ماند و مجدد به سوریه بازگشت و قبل رفتن تلفنی از ما خداحافظی کرد و حلالیت طلبید.
سن شهادت بیش از سن واقعی
وی درباره اطلاع از نحوه شهادت فرزندش می‌گوید: دوستانش می‌گفتند که وقتی نیروهای دشمن راکت زدند ترکش‌هایش باعث شد تا فرزندم به شهادت برسد. هنگامی که فرزندم شهید شد برادرم نیز در آنجا حضور داشت و به همین علت او خبر شهادتش را به من اطلاع داد.
پدر شهید رحیمی ادامه گفته‌های خود را اینگونه بیان می‌کند: من صبح سرکارم بودم که برادرم با من تماس گرفت و به صورت ناگهانی خبر شهادت حسن را به من در افغانستان داد. خیلی برایم سخت بود علاوه بر این مادرش هم هنگامی که در خانه بود به او هم یک نفر دیگر به طور ناگهانی خبر شهادتش را داده بود به طوری که حال او هم از دادن این خبر به شدت بد شد. 
محمد عیسی رحیمی تصریح کرد: بر روی سنگ مزارش سال ولادتش 74 حک شده است این در حالی‌ست که او متولد سال 78 است؛ این شهید به عمد تاریخ ولادتش را به اشتباه گفته بود تا بگذارند راحت‌تر به جبهه‌ها برود، هنگام اعزام از او شناسنامه‌ای نخواسته بودند به همین خاطر او توانسته بود از این طریق سن خود را بزرگتر از آن چیزی که بود بگوید.

  • دوستدار شهدا