شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۶۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۲
مرداد

لبخنـدت

مساحت ڪوچڪی

از صورتت را در بردارد

اما مساحت بزرگی

در دل ما تسخیر ڪردہ ای

بخنـد جانا . . .

شهـید رضا ڪـارگر برزی

اولین شهید مدافع حرم

استان البـــــرز

سالروز ولادت

@ravayate_fath

  • دوستدار شهدا
۰۱
مرداد

منبع: وبلاگ شهید

  • دوستدار شهدا
۰۱
مرداد

متن از شهید سید طاها ایمانی

والعصر

ان الانسان لفی خسر

الا الذین امنو و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر


و قسم به آن زمان، که موعد دیدار ما فرا برسد ... و چه کسی شرمسارتر از من در برابر توست؟ ... تو رحمان و رحیمی و من بنده گنهکاری که چشم به رحمت و غفرانت دارم ... که بر من ببخشای ای کریم ترین کریمان ... و ای بخشنده ترین بخشندگان ... 

و قسم به آن زمان ... که من در حسرت دیدار تو هستم ... روزی که مرا از زندان نفسم برهانی ... و به حرمت بزرگی خودت، مرا بپذیری ... که این نفس خسران زده، جز امید رحمت تو چیزی ندارد ... 

و مرا چنان ببر که نامی از من نماند ... و نه نشانی، که کسی بر فراز آن اشک بریزد ... که دلم می گیرد ... می گیرد از حقارتم ... و شرمنده می شوم در برابر عظمت کبریایی تو ... و عزیزان و محبوبانت ... 

و می ترسم از روزی که وجود حقیرم گره بخورد به نام مقدست ... که وای از آن زمان ... که نام مرا با این همه شرم و تقصیر در کنار خوبان و برگزیده گانت ببرند ... و می ترسم از روزی که قطره شرمی باشم بر پیشانی روزگار ... که نبودم مگر اشک اندوه پسر فاطمه ... 

مرا چنان ببر که نه نامی بماند نه نشانی ... شاید به حرمت بی نشانه ها در برابرت نشانی بیابم ... و این روح ناآرام با این کوله بار خالی، سکنی گیرد و آرامش پذیرد ... که خسته ام از این نفس سرکش و ناآرام ...

منبع: وبلاگ شهید سید طاها ایمانی

  • دوستدار شهدا
۰۱
مرداد



عمار حلب

د‌لداده‌ے ارباب بود 

درِ تابوت را باز ڪردند 

این آخرین فرصت بود ...

بدن را برداشتند تا بگذارند داخل قبـر؛ بدنم بے حس شده ‌بود ، زانو زدم ڪنار قبـر دو سـہ تا ڪار دیگر مانده‌ بود . باید وصیت‌ هاے محمد حسین را مو بہ مو انجام مے دادم.

پیراهن مشڪے اش را از توے ڪیف درآوردم. همان ڪہ محرم ها مے ‌پوشید. یڪ چفیہ مشڪے هم بود ، صدایم مے لرزید . بہ آن آقا گفتم ڪہ این لباس و این چفیہ را قشنگ بڪشد روے بدنش ، خدا خیرش بدهد. توے آن قیامت پیراهن را با وسواس ڪشید روے تنش و چفیہ را انداخت دور گردنش ...

جز زیبایے چیزے نبود براے دیدن و خواستن ! بہ آن آقا گفتم:« مے خواست براش سینہ بزنم ؛ شما مے تونید؟ یا بیاید بالا ، خودم برم براش سینہ بزنم » بغضش ترڪید. دست و پایش را گم کرد . نمے توانست حرف بزند

چند دفعہ زد رو سینہ محمد حسین. بهش گفتم:« نوحہ هم بخونید.» برگشت نگاهم ڪرد. صورتش خیس خیس بود. نمے دانم اشڪ بود یا آب باران. پرسید:« چے بخونم؟» گفتم :« هر چے بہ زبونتون اومد. » گفت:«خودت بگو » نفسم بالا نمے آمد ....

انگار یڪے چنگ انداختہ بود و گلویم را فشار مے داد ، خیلے زور زدم تا نفس عمیق بڪشم

گفتم :

از حرم تا قتلگاه 

زینب صـدا مے زد حسیـن

دست و پـا مے زد حسیـن

زینب صـدا مے زد حسیـن ...

سینہ مے زد براے محمد حسین

شانہ هایش تڪان مے خورد ... 

برگشت با اشاره بہ من فهماند 

همہ را انجام دادم ؛ خیالم راحت شد ...

پیشِ پاے ارباب تازه سینہ زده‌ بود ...


  عمار حلب

[ خاطرات شهید محمدحسین محمدخانی ]

 انتشارات روایت فتح

تراب‌الحسین 

 @alaahasannajme 

  • دوستدار شهدا
۰۱
مرداد

  • دوستدار شهدا
۰۱
مرداد

دکتر احمدرضا بیضائی :

حاج مرتضی، بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز.

آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد.

بعد بلند شد آمد کنار.

حاج بهزاد اصرار میکرد یکی از بچه‌ها حرف بزند.

هیچکس حاضر نشد حرف بزند.

کنار مرتضی ایستاده بودم.

اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد.

گفت: میشه کوثر رو بگیری بیاری؟

گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی. 

یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... 

داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندن؟ گفتم کوثر رو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم... و های های گریه کرد.

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۰۱
مرداد


پدر بزرگوار شهید حاج مرتضی مسیب زاده : 

بعد از سال‌ها خاتمه جنگ تحمیلی

مرتضی‌ها داریم که می‌روند و شهید می‌شوند. سفارش همه شان این است که 

"رهبر را تنها نگذاریم.!"

@Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا