شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۶۸ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۳
آبان

دو هفته گوشیش خاموش بود ،از همسر دوستش سراغشو گرفتم ،گفت همسرم برای مرخصی اومده. به شوهرش گفتم زنگ بزن سوریه و پیگیری کن که چرا حسین زنگ نمیزنه،که گفتن حسین زخمی شده،فقط دو بار تو این مدت گوشیش رو جواب دادن که من متوجه حرفشون نمیشدم و بعدا فهمیدم که گوشیش به دست داعشی ها افتاده بوده،و بعد از دو سه روز هم متوجه شدم که حسین شهید شده.

آرزوی مادرانه 

آرزو دارم بچه هاشو جوری بزرگ‌ کنم که مثلِ خودش خوب باشن ،و به کشور های اسلامی خدمت کنن.

الانم دیگه ناراحت نیستم ،چون حسین برای خدا و بی بی زینب رفت.


با نامه ازم خواستگاری کرد

باید پدر باشی تا بدونی مزه ی عشقی رو که به سه تا فرزندت میدی و ازشون عشق میگیری چه جوری همه ی قلبت رو فرا میگیره. حسین شهیدِ افغانِ مدافع حرم به عشق حضرت زینب از زینبش،و از مهدی و علیش گذشت. زهرا رحیمی همسر حسین براتی است‌ از بهترین فرماندهان مدافعان حرم از قصه‌ زندگی عاشقانه اش با‌حسین اینگونه می گوید:


زهرا رحیمی  سی ساله ،از همسر شهید ِ مدافع حرم، حسین براتیِ ۳۸ ساله ،که یکی از بهترین فرمانده های مدافعان حرم بودن برامون روایت می کنه:

خواستگاری با نامه

حسین پسر دایی پدرم بود،۲۳ سال بود که با خونوادش به ایران اومده بود و ایران بزرگ شده بود و من که افعانستان بودم اصلا ندیده بودمش…روزی که اومدن خونه ی ما من خونه نبودم،موقع رفتنشون ،داخل حیاط همو دیدیم‌،که بعدا شهید با نامه ازم خواستگاری کرد.

زمانی که حسین به سوریه رفت هفته ای یکی دو بار به ما زنگ میزد،به من میگفت بیا ایران،اما من خونوادم افغانستان بودن و می خواستم پیششون باشم‌.

فقط وقتی میومد مرخصی میومدیم ایران ،هر دو ماه یکبار میومد ایران دیدن ما.چون نمیتونست بیاد افغانستان،قانون افعانستان این بود که دوست نداشتن مرداشون تو کشورای دیگه خدمت کنن.


هر چه داشت رو به عشق حضرت زینب رها کرد.

تو افغانستان که بودیم حسین شغل ثابت داشت.سلمونی داشت و پنج تا شاگرد زیر دستش بودن،خونه و ماشین داشت ولی همه رو به عشقِ خدمت به حرمِ بی بی زینب رها کرد.


بعد از حسین، از صدای زنگِ گوشیم بیزارم.

سه تا بچه داریم.پسر بزرگم مهدی که وقتی به دنیا اومد حسین خیلی خیلی خوشحال شد،برام هدیه ساعتی رو خرید که هنوزم دارمش.پسر دومم علی که سرِ علی گل هدیه گرفتم.و تک دخترمون زینب که حسین خیلی دوستش داست و اسمش هم خودِ شهید انتخاب کرده بود.

سر زینب گوشی هدیه گرفتم ،وقتی که رفت سوریه با همین گوشی با هم صحبت می کردیم ،اما بعد شهادتش وقتی گوشی زنگ میخوره صداش اذیتم می کنم،میگم حسین که نیست ،حسین که شهید شد،صدای این زنگ ،از تماس حسین که نیست و برای همین از صدای زنگش ناراحت میشم.


بابا رو تنها نمی ذاریم

مهدی با این‌که افعانستان به دنیا اومده و اونجا بزرگ ‌شده اما ایران رو دوست داره چون میگه مزار بابام اینجاست 

مهدی میگه اگه بابام الان اینجا بود بهش میگفتم نرو سوریه،نجنگ که شهید نشی، بذار من بزرگ شم‌ تا با هم بریم و من کمکت کنم.

علی میگه وقتی بزرگ شم میخوام از داعشی ها انتقام بابام رو بگیرم.

زینب هم  ایران رو دوست داره و میگه بابامو که نمیتونم بذارم اینجا برم افغانستان.

با ذوق و شادی تعریف می کنه که بابام تو افغانستان قبل اینکه بره سر کار همیشه بهم پول می داد.

با شیطنت میگه که یه بار ماملن می خواست منو تنبیه کنه ،رفتم‌ پیش بابام،و مامان دیگه منو بخشید..


عاشقانه ها و دلتنگی های پدر و فرزندی

حسین که برای مرخصی میومد پیشمون به مهدی می گفت زمانی گه من نیستم تو مرد خونه ای.

به علی و زینب هم نیگفت اصلا مامان رو اذیت نکنید 

از من هم میخواست که هم مادر باشم براشون هم پدر.

با بچه ها بازی هم زیاد می کرد.

بعد از شهادتش هم بچه ها همیشه شبای جمعه براش قرآن می خونن و ب خاطر این‌که روح باباشون ناراحت نشه سعی می کنن به حرفش گوش بدن و منو اذیت نکنن.

بچه ها به خصوص زینب خیلی دلتنگ میشه.مهر ماه که رفت مدرسه ،گریه می کرد که همه ی دخترا رو باباهاشون با ماشین میاره اما من بابا ندارم.منم بهش می گفتم خودم هم مامانتم هم بابات.

ایران تنهاییم،چون مادر و خواهر حسین هم‌ازمون دورن،مشکلی پیش میاد به حسین‌میگم ما تنهاییم‌ خودت کمکمون کن تا مشکلمون حل شه.

بخور و بخواب کنار داعشی ها!!

به حسین میگفتم‌ اونجا اوضاع چطوره،میگفت می خوریم و می خوابیم. اینجور میگفت که ما نگران نشیم اما وقتی تو فرودگاه میدیدمش،همه ریش هاش سفید شده بود و موهای جلوی سرش ریخته بود.


مرده و قولش!

زندگی خیلی خوبی داشتم با حسین،ازش خیلی راضی بودم.

من تو افغانستان یک جور شامپو استفاده می کردم،وقتی تموم شد،حسین نتونست برام بخره ولی از سوریه همون شامپو رو خرید و وقتی اومد برام  آورد.

از افعانستان که می رفت سوریه انگشتر خودش رو به من داد برای یادگاری،از مرخصی که اومد ایران دیدن ما ،انگشتر رو بهش دادم و گفتم دست خودت باشه اما گمش نکن،قول داد که برام بیاره و وقتی شهید شد ،انگشترش رو بهم دادن،حسین خیلی وفادار بود و به قولش عمل کرد.



  • دوستدار شهدا
۰۳
آبان


دوست شهید مدافع حرم اسماعیل زاهد پور:

حاج اسماعیل عاشق شهید و شهادت بود و هرجا یادواره شهدا برگزار میشدباذوق وشوق درآن مراسم شرکت میکرد و معتقد بود هرچه که درآن مراسم میل میشود تبرک است وشفا...

یکی از رفقامیگوید او دراین ماههای اخربسیار بی تاب بود و دائما به سپاه رفت وآمد داشت وپیگیراعزام به سوریه بود. 

به اوگفتم:اگربه سوریه بروی وشهید شوی بچه ها،ارمیا چه میشود؟تو که از وابستگی ارمیا به خودت با خبری!

حاج اسماعیل درجواب گفت:آرزوی ماانسانها تمامی نداردنگران فرزندانم هستم اما انها را به خدا و حضرت زینب(سلام الله علیها)میسپارم.

او بالاخره رفت و پنجمین شهید مدافع حرم استان گلستان شد.خداخوبان را زود گلچین میکند.

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۰۳
آبان


شهید  هادی باغبانی 

از حضورش در سوریه فقط من خبر داشتم . همسرش فکر می کرد که برای مصاحبه با شخصیت های لبنانی به لبنان می رود .  بار اول که از سوریه برگشته بود می گفت :

صدای تیر و ترکش هایی که از بالای سرش رد می شد را می شنید . آنجا فهمیدم شجاعتش خیلی بالاتر از این حرف هاست . می گفت بعد اذان صبح از آن طرف خط فریاد می زدند : لبیک یا یزید ، لبیک یا معاویه . بهش گفتم : چرا اینقدر جلو می روی ؟!

 گفت : از جلو خیلی چیزها را بهتر میشه نشان داد . 

یک بار چند تا از سلفی ها تعقیبشان می کنند و هادی و همراهانش می روند در یک ساختمان نیمه کاره که پنهان شوند . اما می فهمند عده ای از تکفیری ها طبقه بالا هستند . می گفت خیلی صحنه های خوبی از درگیری با تکفیری های طبقه بالا ضبط کردند.

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۰۱
آبان

شهید بیضائی خطاب به همسر بزرگوارشان :

...مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآییم، شرمنده و خجل باید به حضور خداوند و نبی‌اش و ولی‌ّاش برسیم چرا که مقصریم.

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا 

و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم.

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۰۱
آبان

برگ‌هایی از زندگی طلبه‌شهید زینبیون محمدحسین رضوی؛

نذر کرد پوتین همرزمانش را واکس بزند

شهید محمدحسین رضوی - زینبیون

محمدحسین خیلی خوب به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت. برای همین وقتی در سوریه بود مسئولان حزب‌الله لبنان به وی پیشنهاد دادند که با آن‌ها همکاری کند و گفتند امکانات لازم را در اختیارش قرار می‌دهند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - در جمع خانواده شهید مدافع حرم لشکر زینبیون محمدحسین رضوی حاضر می‌شوم. جمعی مهربان و صمیمی که آنقدر خوب و جذاب از فرزند شهیدشان روایت می‌کنند که نیازی به سؤالات پی‌درپی‌مان نیست. دستگاه ضبط را که روشن می‌کنم، روایت خاطرات شروع می‌شود. یکی بعد از دیگری با ذوق فراوان دستگاه ضبط را به دست می‌گیرند و از شهید مدافع حرمشان می‌گویند. شهید محمدحسین رضوی کوچک‌ترین فرزند خانواده ۱۰ نفری رضوی‌ها بود. پدرش که اهل جهاد بود، سال ۶۷ برای ادامه تحصیلات حوزوی به همراه خانواده از پاکستان به ایران می‌آید. او تصمیم داشت هر چهار پسرش در ایران طلبه شوند، اما محمدحسین معتقد بود عالم دینی اول باید مجاهد باشد بعد مبلغ. برای همین بعد از دو سال تحصیل در حوزه علمیه قم راهی سوریه می‌شود تا در دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) با تروریست‌های تکفیری جهاد کند. برای آشنایی با این طلبه شهید به منزلشان در قم رفتیم تا زندگی، اخلاق، اعتقادات و چگونگی شهادتش را از زبان پدر، مادر، برادر و خواهرش بشنویم. 


پدرشهید: رزمنده مجاهد

سال ۶۸ مقارن با رحلت امام خمینی (ره) به ایران آمدم و مشغول تحصیل علوم حوزوی در حوزه علمیه قم شدم. چهار پسر و چهار دختر دارم که محمدحسین متولد سال ۷۷، کوچک‌ترین فرزند خانواده بود، ۱۸ سال داشت که به شهادت رسید. 

محمدحسین که در یک خانواده حوزوی تربیت شده بود، بسیار به بزرگ‌ترها به ویژه به پدر و مادرش احترام می‌گذاشت، مثلاً همیشه موقع بیرون رفتن یا بازگشت به منزل دست من و مادرش را می‌بوسید. سعی می‌کرد ما را از خود راضی نگه دارد، جوان مؤدبی بود. اهل شرکت در مجالس و محافل مذهبی بود، به اهل‌بیت (ع) ارادت ویژه‌ای داشت و در ایام محرم و صفر کمتر در خانه بود و بیشتر در هیئت‌های مذهبی حضور داشت. 

من نیت داشتم پسرانم در ایران طلبه شوند و درس دینی بخوانند. وقتی محمدحسین گفت: می‌خواهد به سوریه اعزام شود، گفتم: بهتر است بمانی و درس حوزوی را ادامه بدهی و در لباس روحانیت به مردم و اسلام خدمت کنی. او خندید و گفت: پدرجان غیر از من سه پسر دیگر داری که می‌توانند روحانی شوند و به دین و مردم خدمت کنند، اما من می‌خواهم مدافع حرم شوم و با خون خودم به اسلام و مسلمانان خدمت کنم. 

بعد از اصرار او برای رفتن، من راضی شدم، اما مادرش هنوز رضایت نمی‌داد. یک روز مادرش آمد و گفت: من راضی به رفتن همه پسرانم به عنوان مدافع حرم هستم. تعجب کردم و گفتم: شما راضی به رفتن محمدحسین نبودی چطور اکنون راضی به رفتن همه پسرانت شدی؟ همسرم خوابی را که دیده بود، برایم تعریف کرد. بعد گفت: دیگر نمی‌توانم مخالفتی داشته باشم. من که در مقابل بی‌بی زینب (س)‌کاره‌ای نیستم.

رزمنده غیور

محمدحسین نسبت به سرنوشت مسلمانان بی‌تفاوت نبود. اخبار فلسطین، سوریه، عراق، یمن، بحرین و دیگر مسلمانان را دنبال می‌کرد و از ظلمی که در حق آن‌ها می‌شد، ناراحت بود. یک روز مادرش به او گفت: این داعشی‌ها هیکلی قوی دارند. اگر خدای نکرده اسیر آن‌ها شوی نمی‌ترسی؟ گفت: نه، من ایمانم قوی‌تر از آنهاست. اگر می‌ترسیدم که اینقدر اصرار بر رفتن نداشتم. واقعاً هم همینطور بود، ترس در وجودش نبود و خیلی غیور بود. 

محمدحسین خیلی خوب به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت. برای همین وقتی در سوریه بود مسئولان حزب‌الله لبنان به وی پیشنهاد دادند که با آن‌ها همکاری کند و گفتند امکانات لازم را در اختیارش قرار می‌دهند، اما چون کار پیشنهادی آن‌ها در پشت جبهه بود نه در میدان نبرد، نپذیرفت و گفت: من آمده‌ام تا با تروریست‌ها جهاد نظامی کنم نه اینکه در پشت جبهه باشم. او اهل دنیا نبود. هدفش دفاع از دین اسلام و حرم اهل‌بیت (ع) بود.

من خودم شوق جهاد و شهادت داشتم. در دوران جنگ بوسنی و نسل‌کشی مسلمانان از سوی صرب‌های افراطی برای حضور در آنجا ثبت‌نام کردم، حتی آموزش نظامی دیدم، اما توفیق حضور نداشتم. همین شوق در فرزندانم هم دیده می‌شد. برادران دیگر محمدحسین بسیار مشتاق بودند تا به عنوان مدافع حرم در جبهه مقاومت حضور داشته باشند. «ان‌الله غیور و یحب‌الغیور» خداوند غیور است و غیرتمندان را دوست دارد. غیرت دینی مدافعان حرم موجب شد تا از زندگی دنیوی بگذرند و از تعلقات این دنیا رها شوند و راه جهاد را برگزینند.


مادر شهید 

محمدحسین از من می‌خواست دعا کنم سرباز امام زمان (عج) شود. به اخبار مربوط به اهل‌بیت (ع) حساس بود. به ویژه وقتی خبر تخریب مقبره اصحاب معصومین (ع) را شنید، ناراحت شد و نگران حرم اهل‌بیت بود. طوری اصرار بر رفتن داشت که یقین می‌دانستم اگر برود شهید می‌شود. محمدحسین می‌گفت: فکر نکن زنده برمی‌گردم! وقتی شهید شدم گریه نکن تا دشمن خوشحال نشود. من برای دفاع از دین می‌روم. اگر دلتنگ من شدید حضرت زینب (س) و مصیبت‌های روز عاشورا را به یاد بیاورید. روز اربعین زنگ زد و گفت: ما الان در عراق هستیم. برای تأمین امنیت زائران اربعین به کربلا آمده‌ایم. شهادت محمدحسین باعث افتخار ماست و خدا را برای داشتن چنین فرزندی سپاسگزاریم. شاید ابتدا راضی به رفتنش نشدم، اما بعدها خوابی دیدم که رضایت دادم همه پسرانم برای دفاع از حرم عمه سادات راهی شوند. 

یک شب همزمان با حضور محمدحسین در کربلا خواب دیدم که سرهای جدا از تن شهیدان را در یک سالن قرار داده‌اند. چند نفری داخل سالن شدند، اما بانویی آنجا بود که به من اذن دخول نداد. بعد هم با نشان دادن آن‌ها به من گفت: همه این‌ها مادر داشتند. همه این‌ها عزیز خانواده‌هایشان بودند تو چرا به فرزندت اجازه جهاد نمی‌دهی؟ از خواب که بیدار شدم دیگر نتوانستم با رفتن محمدحسین مخالفت کنم.

برادر: نذر رفتن

محمدحسین، چون کوچک‌ترین عضو خانواده بود، جایگاه خاصی نزد همه داشت و همه دوستش داشتند. نسبت به اعضای خانواده خیلی مهربان بود. حتی اگر از دستش عصبانی می‌شدیم و اعتراض می‌کردیم با خنده و رفتار خاص خودش مثل دست در گردن انداختن و روبوسی کردن از دل ما درمی‌آورد و ناراحتی ما را تبدیل به شادی و خوشحالی می‌کرد. 

جلب رضایت والدین برای اعزام او سخت بود. خیلی پافشاری کرد تا توانست رضایت آنان را جلب کند. البته علاقه‌مند به تحصیلات حوزوی هم بود و قصد داشت تحصیل در حوزه را شروع کند. محمدحسین برای رفتن خیلی نذر و نیاز کرد. هم در حرم حضرت معصومه (س) و هم در حرم امام رضا (ع) نذر کرد تا پدر و مادرمان به رفتنش رضایت بدهند. یک بار هم به زیارت عتبات عالیات رفته بود. یکی از دوستانش گفت: نیمه‌های شب در پشت‌بام هتل رو به حرم ایستاد و با صدای بلند حاجت خود را از حضرت ابوالفضل (ع) خواست. همان شب بود که مادرم خواب عجیبش را دید و راضی به رفتن همه پسرهایش شد. 

برادر کوچکترم می‌گفت: محمدحسین نذر کرده بود اگر به عنوان مدافع حرم به سوریه برود، مدتی کفش‌های رزمندگان را واکس بزند. همین کار را هم کرد. تا لباس سربازی ارباب را به تن کرد، نذرش را ادا کرد. 

خیلی پیگیر اخبار سوریه بود. یک شب دیروقت به خانه آمدم، محمدحسین متوجه حضور من نشد، دیدم شبکه العالم را تماشا می‌کند. زبان عربی‌اش خوب بود. تلویزیون صحنه‌هایی از درگیری مدافعان حرم با تروریست‌های داعشی را پخش می‌کرد. دیدم اشک‌های محمدحسین سرازیر شد. او خیلی دغدغه دین و اوضاع مسلمانان را داشت. 

هنگام اعزام به سوریه می‌گفت: من شهید خواهم شد. حتی نحوه شهادت خودش را می‌گفت و ما حرف‌هایش را به شوخی گرفتیم. البته بعد از شهادت فهمیدیم همه حرف‌هایش جدی بود، نه شوخی. 

خوب به یاد دارم قبل از اعزام محمدحسین به سوریه، پدرم برای اینکه شجاعت و ایمان او را محک بزند چند کلیپ از رفتار خشونت‌آمیز و جنایت‌های داعش علیه مدافعان حرم را به او نشان داد و گفت: ببین چقدر راحت سر را از بدن جدا می‌کنند، اگر اسیر این‌ها بشوی چه بسا از ترس حرف‌هایی بزنی که حتی از دین خارج شوی. محمدحسین گفت: پدرجان من فیلم‌ها و صحنه‌هایی خشن‌تر و به مراتب وحشتناک‌تر از این‌ها را هم دیده‌ام، اصلاً علت تصمیم من برای رفتن به سوریه همین‌هاست. سر مسلمانان بی‌گناه را از تن جدا می‌کنند و شما از من انتظار دارید ساکت بنشینم و اینجا در آرامش زندگی کنم. 

محمدحسین به دعا و راز و نیاز با خداوند اهمیت زیادی می‌داد. معمولاً دعای معروف مفاتیح را می‌خواند. در هیئت‌های مذهبی و دسته‌های عزاداری فعال بود. هرگز نماز صبحش قضا نشد. مثلاً اگر نیمه شب از هیئت به خانه می‌آمد برای اینکه نمازش قضا نشود، تا اذان صبح بیدار می‌ماند و بعد از خواندن نماز می‌خوابید.

خواهرشهید: تاب و تب اعزام

برادرم دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) را وظیفه دینی خودش می‌دانست. می‌گفت: نمی‌توانم در برابر وضعیت ناگوار شیعیان در سوریه و عراق آرام بنشینم. محمدحسین چهار سال قبل از شهادتش در تب و تاب اعزام به جبهه مقاومت بود. ابتدا نگران بودیم، اما کاری کرد که هنگام رفتن همه راضی شدیم. وقتی مقدمات اعزام فراهم شد، حال و هوایش هم تغییر کرده بود. شور و شوق خاصی داشت و سر از پا نمی‌شناخت. شجاع بود، همرزمانش می‌گفتند ما از وجود او انرژی می‌گرفتیم.

محمدحسین نیمه شعبان اعزام شد و در سالروز شهادت امام رضا (ع) در بوکمال سوریه به شهادت رسید. نحوه شهادتش به این شکل بود که برای انجام عملیات شناسایی آزادسازی بوکمال با یکی از فرماندهان لشکر فاطمیون به منطقه می‌روند که در این عملیات هر دو نفر به شهادت می‌رسند. یک گلوله به سر و سه گلوله به پهلوی برادرم اصابت کرده بود. پیکرش سه روز زیر آفتاب در آن منطقه ماند که با عملیات نیروهای ما و عقب‌نشینی تروریست‌ها از بوکمال، پیکرش کشف و به عقب منتقل شد. 

خبر شهادت محمدحسین را برادران سپاه به ما دادند. مراسم تشییع پیکرش همراه با تعدادی دیگر از شهدای لشکر فاطمیون بسیار با شکوه برگزار شد. جمعیت کثیری از ایرانی‌ها، افغانستانی‌ها، پاکستانی‌ها و عراقی‌ها در مراسم تشییع حضور داشتند. مراسمی که متعلق به شهدا بود و خودشان حضور داشتند به خوبی و با شکوه هر چه تمام‌تر برگزار شد. 

از خدا می‌خواهیم که توفیق تداوم راه شهدا به ویژه راه شهدای مدافع حرم را نصیب ما کند. ان‌شاءالله کاری کنیم شرمنده شهدا نباشیم.

منبع: روزنامه جوان

  • دوستدار شهدا
۰۱
آبان

پیری و مرگ ؛

عجب قصہ جانفرسایی‌ست

تا جوانیــم دعـا ڪن

بہ شهـادت برسیم . . .

پاسـدار مدافع حـرم

شهـید مسلم نصر

سالروز شهــادت

@ravayate_fath

  • دوستدار شهدا
۰۱
آبان


اربعینے ها نائب الزیـــاره جـــــوان‌هایے 

باشید ڪہ علی‌اکبــــری رفتند

اما علی اصغــــری بازگشتند!

هر  زائر اربعین نایب یک شهید

iD ➠ @sangarshohada

  • دوستدار شهدا
۰۱
آبان

مسافران آسمانی یکم آبان ماه ۱۳۹۴ مصادف با  تاسوعای حسینی.

شهدای مدافع حرم :

شهید سجاد طاهر نیا

شهید مصطفی صدرزاده

شهید پویا ایزدی

شهید روح الله طالبی اقدم

شهید حجت اصغری

شهید امین کریمی

شهید ابوذر امجدیان

شهید محمد ظهیری 

شهید حسین جمالی

شهید سید محمد حسین میردوستی

شهید سید روح الله عمادی

  روحشان شاد و یادشان گرامیباد.

| @Shahid_Pouyaizadi |

🌷کانال شهید پویا ایزدی🌷

  • دوستدار شهدا