شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۷۹ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۰
تیر

سید مهدی سه ویژگی داشت: با بصیرت، شجاع و ولایت مدار. زندگی خوبی داشت کارمند اداره بازرگانی بود. می توانست در رفاه و آسایش زندگی کند اما به محض اینکه احساس کرد که حرم حضرت زینب(س) در معرض خطر قرار گرفته است طاقت نیاورد و به عنوان نیروی داوطلب خود را به سوریه رساند  بار اول رفت و دو ماه بعد برگشت. بار دوم که خواست اعزام شود. گفتم: بابا بروی شهید می شوی گفت: نه بابا جان من لیاقت شهادت ندارم ولی اگر بروم تا زنده هستم نمی گذارم حضرت زینب(س) دوباره اسیر شود. من و مادر و همسرش رفتیم فرودگاه برای بدرقه اش اما سرش را به سمت ما برنگرداند و بدون نگاه کردن ما رفت و این آخرین دیدار ما بود.

شهید مدافع حرم

سید مهدی موسوی

سالروز شهادت

@Modafeaneharaam

  • دوستدار شهدا
۰۹
تیر

 نهم تیرماه، روز تولد شهیدآقا محمدحسین محمدخانی (حاج عمار)، 

کسی که حاج قاسم سلیمانی برایش صدقه کنار میگذاشت...

عمار حلب

نهم تیرماه

ولادتت مبارک حاج عمار

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

شهید محمدحسین محمدخانی

@modafeanharam77


🍃🌺

  • دوستدار شهدا
۰۹
تیر

عاشق حضرت زهرا س بود 

۱۴ساله بودکه درمجلس حضرت زهراازهوش رفت

درعملیات آزادسازی نبل والزهرا شهیدشد

رمزعملیات یازهرا

موقع شهادت سربندیازهرا و پلاک یا زهرا س همراهش بود

@ahmadmashlab1995

شهیدسعیدعلیزاده

  • دوستدار شهدا
۰۹
تیر


وقتی روز اعزام معلوم شد: ‌

دو هفته بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها) رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا تلفن محسن زنگ خورد. فکر کردم یکی از دوستانش است. یواشکی گفت: « چشم آماده می‌شم.» 

گفتم: «کی بود؟» میخواست از زیرش در برود. پاپی‌اش شدم. گفت: «فردا صبح اعزامه.» احساس کردم روی زمین نیستم. پاهایم دیگر جان نداشت.

سریع برگشتیم نجف آباد. 

گفت: « باید اول به پدرم بگم؛ اما مادرم نباید هیچ بویی ببره، ناراحت میشه.» ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد.

همان موقع عکس پروفایل تلگرامم را عوض کردم: 

من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...

‌ ‌راوی:همسرشهید

محسن حججی

@Modafeaneharaam

  • دوستدار شهدا
۰۹
تیر


بخشی از کتاب دلتنگ نباش :

[روح‌الله گفت:] من اوایل، هر شب هیئت بودم. بعد از چند وقت دیدم این‌جوری نمی‌شه. باید جوری هیئت برم که به کارامم برسم. از اون به بعد کمتر رفتم. مثلاً هر چهارشنبه جلسات حاج‌آقا مجتبی تهرانی رو می‌رم. می‌دونید! به‌نظرم باید اهم و مهم کنیم. باید ببینیم کدوم کار مهم‌تره. مثلاً وقتی پدرم بهم احتیاج داره، درست نیست ول کنم برم هیئت. پدرم واجب‌تره. همیشه سعی می‌کنم تو زندگی‌م این رو رعایت کنم.


@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا
۰۹
تیر



شهیـدی که همانند حضرت علی‌اکبر ع اِرباًاربا شد

 در دوره آموزشی برای ورود به مجموعه سپاه و ملبس به لباس سبز پاسداری شدن با علی‌آقا هم گردان بودم. در یکی از روزهایی که حدود یک ماه از تاریخ شروع آموزش‌مان گذشته بود در میدان صبحگاه دانشگاه بودیم و همه گردان‌ها تجمیع بودند، فرمانده گفت: باید دو نفر از گردان ما به گردان دیگری برود. 

پس از بحث و گفتگو گفتند که قرعه کشی می‌کنیم. یکی از آن دو اسمی که درآمد اسم من بود.من هم اصلاً راغب نبودم که بروم گردان دیگر، چون خیلی از رفقا و بچه محل‌ها تو این گردان بودند خلاصه پیش فرمانده که رفتم از من اصرار و از ایشان انکار و بی فایده بود. 

بعد علی آقا عبداللهی آمد و گفت من به جایت می‌روم گردانی که باید بروی  از همان موقع روحیه ایثار و شهـــــادت را در خودش تقویت کرده بود و فکر کنم این گذشت و فداکاری برای من ایثـــــار بزرگی جلوه می‌نمود وگرنه خیلی بزرگ‌تر از آن ایثار این بود که با داشتن همسر و فرزند برای جهاد فی‌سبیل‌الله به جنگ با کفار داعشی برود و الآن که سر سفره ارباب بی‌کفنش متنعم است.

راوی  دوست شهید

{مــــــدافــــــع حـــــرم

شھیـد علــــی عبداللهـــی}

                                                     

@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا
۰۵
تیر

گوینـد 

یڪ دست صدا نـدارد 

امّـــا ...

بی‌ دست‌ ها غوغا می‌کنند 

ای شهیـد بی ‌دست 

یاری ‌مـان ڪـن ..

شهادت : ۹۴/۰۴/۰۴ 

براثر جراحات جانبازی در سوریه 

شهید حامد جوانی

شهید ابوالفضلی

سالروز شهادت

@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا
۰۵
تیر

علی!

یادت هست می‌گفتی شهناز تو رو از حضرت معصومه گرفتم!

یادت هست گفتی قول می‌دم یه بار ببرمت حرمش ازش تشکر کنم!

یادت هست علی!

بخدا من یادم هست...

قول ماه عسل دادی برای مشهد...

ان هم نه یک بار... چندبار...

اسم نوشتیم... آماده شدیم... 

داشتی به قولت عمل می کردی

اما... هربار ماموریت... دوره... و در آخر هم اعزام به سوریه✌️!

رفتی... 

آن هم تنها....

تنهای تنها.... 

گفتی خواهی آمد... 

گفتی تدارک ببینم... دیدم...

نیامدی....

دیر شد... خیلی دیر....چهار سال...😔

تنها ماندم...

تنهای تنها.... 

چقدر سخت بود برایم

و حالا خبرت رسیده که می‌آیی

میگویند فقط چند تکه استخوانی... یا یک تکه لباس...

یا یک پلاک... نمی‌دانم...

اما همین را می دانم که من خواستم بد قول نشوی ...

صدای آمدنت چنان زنگی به گوشم زد که دیوانه وار امدم... به همه جا سر زدم و درخواست سفرمان را به مشهد کردم ....

در خواست ماه عسل!

رفتم سپاه...

دست به دامان امام مهربانی‌ها شدم

سپردم به خودت تا کارها رو ردیف کنی 

تا به آرزوی دیرینه‌ام 

بودن در کنار تو 

دست در دست تو 

توی حرم باشم. 

امروز

بهترین روز زندگیم‌ام هست 

علی

ببین

آمده ام

اوردیم به سمت آرزویم

می دانستم تو بدقول نبودی

قول ماه عسل داده بودی

نگاه کن علی!

کنارت هستم...😭

منم

معشوقه‌ات...

دنیایت...

همسرت...

ببین!

برایت لباس سفید آورده‌ام!!!

بیا...

بپوش...

سفارش خودت بود

وقتی به خواب یکی از دوستانم آمدی!

 پیام فرستادی و گفتی همسرم مرا از امام رضا(ع) بخواهد...💔

خواستمت...

با اشک چشم

با قلب شکسته و رنجورم

با غصه‌های تنهایی‌ام....

گفتی برایم لباس سفید بخر

خریدم

گفتی لباسم را تبرک کن!

آن را هم با جان و دل کردم بلکه بازگردی

علی ببین!

امام رئوف رویم را زمین نینداخته!

بپوش لباس سفیدت را

 ببینم به اندازه دامادیت؛

 به تنت می آید...؟!

لباس سیاه نپوش... 

سفید برازنده توست

خودم سیاهت را می پوشم

 سفید و سیاه بهم می آیند... 

حتی اگر عروس و داماد برعکس تنشان کنند

                                                        

@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا
۰۵
تیر

من و مادر ؛

همہ شب چشم بہ راهِ تو پـدر

تا سحــر دیـده بدوختیم ،

غریبــانه بـه دَر . . .

فاطمه‌سلما در کنار پدر

شهید مهدی ثامنی‌راد

اولین شب آرامش

@ravayate_fath

  • دوستدار شهدا
۰۳
تیر

دلنوشته همسر شهید

مهدی جان

اینک که گوش تا گوش شهر پر شده از خبر آمدنت ، دلم لرزیده و چشمانم اشکبار است نمی دانم برایت از چه بنویسم...

از چهار سال دوری ات..

 روزهایی که به دید دیگران چهار سال بود  و مرا هر روز هزار روز بی تو بودن بود...

از بزرگ شدن سلما ، که لحظه لحظه اش ،تصور کنار تو بودن بود...

از روزی که یاد گرفت بابا بگوید و دلم لرزید و گونه هایم شوره زار باران شد...

از روزی که از تونشان خواست و چمدانت را نشانش دادم

یا روزی که خواست قبر کوچکی داشته باشد که در خیال کودکیش تورا آنجا بجوید...؟

یک‌روز سر سفره بی هوا گفت برای بابا مهدی صلوات

و همه مات ماندیم و باریدیم...

یک روز در خیابان عکست را دید و با افتخار نشانت می داد و فریاد میزد بابا مهدی من...

آن روز که چادر سر کردو چقدر جایت خالی بود تا دستان کوچکش رابگیری و به مسجد ببریش... مثل آرزویت...

من با همه اینها چهار سال را چهار قرن گذراندم....

لحظه رفتن گفتی به حضرت زینب می سپاریمان... و من فهمیدم که باید صبرم زینبی شود پس زخم زبانها برایم عسل شد و صبوری پیرم کرد...

دنیا کنارم جمع شدند تا سارای شاد تو بازهم با طراوت باشد و من خندیدم تا در خلوتم با تو بگریم در آغوش عکس ها و خاطراتمان....

به تو بالیدم ، به شهادتت ، به فدایی ولایت بودنت ،به غیرت عباس گونه ات و چه عاشقانه در خود شکستم و آرزویت کردم....

در چهارمین سال رفتن بی باز گشتت، 

خبر از آمدنت آورده اند و من هنوز متحیرم زیستن پس از تورا... که چگونه تاب آوردم ...

در روزهای تولد سلما آمدی، در روزهای بی قراریم در غم اغیار باز آمدی...

اینها را چه به نامم که مگر نه آنکه آمدی تا بگویی کنارت هستم...

تویی که کنارم همیشه حاضر بودی...

مرا ببخش برای بی قراری هایم که تو شاد بودنم را عشق می ورزیدی و تلاشت این بود که رضایتم را داشته باشی اما چه کنم با این دل بی قرار....

مهدی جان 

دستت را روی قلبم بگذار

تطمئن القلوبم باش تا بتوانم تابوتت را نظاره کنم

دعا کن بتوانم صبوری را از مادر صبر وارث باشم تا شرمنده ات نشوم.کنارم باش تا داغ شهادتت ، چونان که برای خودت شیرین بود برای من هم التیامی شود....

نگاهت را از من و سلمایت برندار که این روزها داغدار توایم.

همسرانه

توراچشم انتظارم

شهید مهدی ثامنی راد

خوش امدی دلاور

@zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا