عکسٺ را ،لاے ڪتاب :)
عطرټ را ، بیـن نخ هاے ݜال گـردن
یادټ را ، ڪجای این خانہ پنهان کنم ...؟
@zakhmiyan_eshgh
عکسٺ را ،لاے ڪتاب :)
عطرټ را ، بیـن نخ هاے ݜال گـردن
یادټ را ، ڪجای این خانہ پنهان کنم ...؟
@zakhmiyan_eshgh
شهیـد حبیب بدوی حاج حبیب بدوی جزو کسانی بود که دنیا به صورت تمام عیار به او رو کرد و همه چیز داشت ولی او خیلی به دنیا میدان نداد. ◽️غائله سوریه و جسارت به حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها که راه افتاد کار و زندگیاش را رها کرد و چسبید به جنگ و جبهه؛ درآمد قابل توجه و کسب و کار پر رونقی هم داشت، اما شهید حبیب بدوی خیلی ساده از همه دلخوشیهای دنیا دل کند و رفت تا به آرزویش یعنی شهادت برسد و در نهایت ۲۰ آبان ۱۳۹۶ در البوکمال سوریه به یاران شهیدش پیوست.
@zakhmiyan_eshgh
در هنگام آسیب دیدگی علی سعی کرد بگوید : " یازهرا " اما کلمه به طور کامل از دهانش نیامد لبخندی زد و چشماش رو بست ..علی صادقانه ، خانم فاطمهالزهرا (س) را صدا کرد .علی امانت خانم فاطمه زهرا بود. "
علی شهید شد "
شهید علی الهادی بلوط حشدالشعبی
@zakhmiyan_eshgh
موقعیت عکس پادگان آموزشی نیروی هوائی سوریه در منطقه غسوله نزدیک فرودگاه دمشق که طی عملیاتی آزاد شده و در یکی از آشیانه ها این جنگنده بود. تیم سردار نصرتی ماموریت داشت کل منطقه را از تله و مین و مواد منفجره پاکسازی کند و بعلت اینکه نیرو و تیم تخریب متخصص در آن زمان نداشتیم این مسؤلیت سنگین را داداش حسین به عهده گرفت و با تعدادی از همرزمانش از جمله شهید یزدانی دست بکار شدند و منطقه را پاکسازی کردند،،،،،،،،، ✔️🍃🌸داداش حسین یکماه بعد از ما به دمشق رسیدند، هم گروه شهید حاج حیدر(حیدر جنتی) و شهید باقر(اکبر شهریاری) و تعداد دیگری از نیروها که جمعا حدود ۲۰ تا ۲۵ نفر بودند که هسته اصلی مقاومت شکل گرفت و با همکاری تیپ حیدریون (حاج ابوکوثر و مجاهدین عراقی) و برادران حزب الله که وظیفه امنیت حرم حضرت زینب(س) به عهده آنها قرار گرفت ، ✔️تنها نیروهای عمل کننده نیروهای شهید حسین نصرتی و حاج ابو کوثر و تعدادی از نیروهای سوری دفاع وطنی (نیروهای مردمی) استخدام شده بودند که هیچ تجربه و آگاهی از جنگ نداشتن و با تلاشهای شهید نصرتی پادگان آموزشی راه اندازی و نیروهای متخصص قرارگاه با همکاری حاج ابو کوثر سر و سامان گرفتند و عملیاتهای بعدی از کیفیت بالاتر و بهتری برخوردار شد و نیروی حزب الله در زمینه های تخصصی بازوی قدرتمند و پشتیبانی قابل اعتماد بود که پیروزیهای سرافرازانه و با افتخاری رقم خورد. شهید محمودرضا بیضائی حسین نصرتی جبهه مقاومت اسلامی زمینه سازان ظهور
@Barayekosar
نگاهت را نوشتهام
صدایت را بوسیدهام
و لبخندت را سنجاق کردهام
به دلم حالا تو
هرچه میخواهی
نباش
من با علاقهات زندهام
و با خیالت خوش..
شهید حیدر جلیلوند
@zakhmiyan_eshgh
ابوتحسین الصالحی از تک تیراندازهای ماهر و معروف تیپ حضرت علی اکبر بسیج مردمی عراق عصر در جریان درگیری ها با عناصر تروریستی داعش در رشته کوههای مکحول استان کرکوک به شهادت رسید. ابوتحسین از سال 93 و همزمان با عضویت داوطلبانه در بسیج مردمی عراق در خط نخست درگیری با عناصر تروریستی بود و به یکی از تک تیراندازهای با مهارت تبدیل شد و تا روز شهادتش توانست 322 تن از تروریست ها را به هلاکت برساند. ابوتحسین الصالحی 44 سال سن داشت و در 3 سال گذشته در مناطق مختلف از جمله عملیات پاکسازی استان های « صلاح الدین و الانبار» نقش ویژه ای ایفا کرد؛ او در عراق به شیخ قناصین هم معروف شده بود.
شهید ابوتحسین صالحی حشدالشعبی
@zakhmiyan_eshgh
آن روزها که در کربلا بودیم، سجاد مرتب حرم میرفت و از من میخواست روضه بخوانم. از همان شبها گریههایش شروع شد. ارتباط خاصی با سیدالشهدا علیهالسلام داشت و در مناجات با گریه و فریاد به سید الشهدا میگفت: «مگه به من نگفتی بیا، مگه نمیگفتی میبخشی منو؟ پس ببخش منو. مگه نمیگفتی دستتو میگیرم؟ پس بگیر دستمو...» من تا حالا هیچجا در هیچ هیئتی ندیده بودم کسی با این حالت گریه کند. دریکی از کوچههای منتهی به بینالحرمین، روبه روی حرم حضرت عباس علیه السلام مینشستیم و گریه میکرد. رزق شهادتش را هم در همان روزها و شبها گرفت. مدافع حرم شد و آخرش هم شهید!
راوی دوست شهید سجاد عفتی.
کتاب «عمود آخر»، خاطرات پیاده روی اربعین از 40 شهید مدافع حرم
@Agamahmoodreza
خوشبختی من زمانی است که به
سمت شما در خاکریزها می آیم.
شهید ابومهدی شهیده رعنا العجیلی
خبرنگار نظامی حشدالشعبی
@zakhmiyan_eshgh
به آقا مصطفی گفتم برای اتمام حجت و آرامش خودم برویم حرم واستخاره بگیریم. (در مورد اعزام همسرم به سوریه) وقتی رسیدیم حرم خجالت می کشیدم وارد حرم شوم چون از خدا خواسته بودم که به بنده اش نشان دهد آیا راهی که می رویم درست است یا نه و آیا حضرت آقا راضی به این کار هستند یا نه و خداوند به خوبی با خواب صادقه و تحقیقات نشانم داده بود. وقتی استخاره گرفتیم جوابش اینگونه بود؛ دعوت پیامبر با دعوت انسانهای عادی فرق می کند به او اجازه دهید. از آقا علی بن موسی الرضا خواستم همانگونه که تا کنون مراقبم بود از این پس نیز هوایم را داشته و صبوری نصیبم کند. هنوز از حرم مطهر بیرون نرفته بودم که به آقا مصطفی گفتم: به گمانم امام رضا(ع) برمن منت گذاشتند و صبوری بسیاری به من عطا کردند. آرامشی خاص وجودم را فرا گرفته بود و از آن همه نا آرامی و بیتابی خبری نبود.
روایتی از همسر شهید مصطفی عارفی
@zakhmiyan_eshgh
بسم الله الرحمن الرحیم قربة الی الله
گرم است بازارِ پوشاکِ زمستانی! در شهر گویی قحطِ آغوش است تازه پای کوه بودیم و هنوز یکی دوتا پیچ بالاتر نرفته بودیم که برف شروع به باریدن کرد، و ما هر دو دیوانهیِ برف بودیم... تا خود مقصد برف بارید و تا خودِ مقصد برفهایی که چون پرافشانِ پریهایِ هزار افسانه از یادها رفته باریده بود و تو مسیر نشسته بود، روشون قدم گذاشتیم و به جای پاهایی که ازمون روی برفا میموند نگاه کردیم و سرخوشانه میرفتیم. برف میبارید... و کفش من که عمرش به سر رسیده بود تو مسیر دهان واکرد و داشت نفسهای آخرش رو میکشید و مثل غریقی که توی دریا گرفتار شده باشه، با هر باز کردن دهانی، برف و آب و گل و شل، گلوی کفش رو پر میکرد و داشت از نفس میانداختش. پام خیسِ خیس بود و سرما نشسته بود به جونم اما از لذت کوه و شب و برف و تو، دل و جونم گرمِ گرم بود. وقتی رسیدیم به مقصد، به زحمت تیکه زمین خشکی پیدا کردیم و چادر رو برپا، و با چند قطعه چوبی که با خودمون آورده بودیم، چایی درست کردیم بلکه از سرمای رخنه کرده تو جونمون کم بشه. حسابی خسته بودیم رفتیم داخل چادر یه پتوی نازک داشتیم که انداختیم زیرمون و دوتکه پتوی مسافرتی که کشیدیم رومون. سرد بود... اینقدر سرد که فکم به شدت و با صدا بهم میخورد، هر چی سعی میکردم جلوی لرزم رو بگیرم، نمیشد. دندونهام بی اختیار و پر قدرت و پر صدا بهم میخورد. حریف سرما نشدم، پشتم رو مالونده بود به خاک رو سینه ام نشسته بود. زورم بهش نمیرسید، خودت رو بهم نزدیک کردی دستت رو انداختی دور گردنم و من رو کشیدی تو آغوشت... تا خودِ صبح به گرمای وجودت پناه بردم. با کمکت و تو آغوشت، تونستم پشت سرما رو به خاک بمالم، محمود... . . نزدیک به بیست ساله که وقتی آذرماه میرسه، ساعت قلبم زنگ میخوره و بهم هشدار میده که: هی! حواست رو جمع کن، چند شب دیگه تولدشه! و وقتی که به امشب میرسم، با قلبم برات جشن میگیرم، جشن تولد تورو محمودرضا. و تو ذوق چشمات غرق میشم وقتیکه با اون غرور لعنتیت میخوای ذوق چشمات رو نشون ندی. . . محمودرضا! میدونی که دلم میخواست، امشب هم غافلگیرت کنم و بشونمت پایِ جشنِ تولدت و با بچه ها تا خود صبح بگیم و بخندیم و با تو خوش باشیم، اما، دستم کوتاهه داداش... شرمنده. . میدونی محمودرضا، ما بعد تو پیر شدیم. امشب بعد مدتها با موری تماس گرفتم، تصویری. وقتی دیدمش، جا خوردم، خیلی شکسته شده بود. تو این سرمای استخون سوز رفته بود پشت بوم. نمیدونم میدونست امشب تولدته یا نه، ولی... پشت دودِ سینهش، صورت شکسته ش رو ازم قایم میکرد... اما... کلی خندیدیم. خندیدیم محمودرضا!! ما بعد تو خندیدیم... . . تولدت مبارک پسر. خوش اومدی عزیز. ببخشید که دستمون خالیه. آخه تو سرمایِ روزگار گیر افتادیم و زمین گیرمون کرد. نشسته روی سینه هامون و پشتمون رو به خاک مالیده. کاش ما رو بکشی تو امن آغوشت. کاش سینه مون رو بچسبونی به سینهت قلبمون رو گرم کنی زنده مون کنی. محمودرضا! این همه سال شبِ تولدت من غافلگیرت کردم، امشب تو غافلگیرم کن. بغلم کن... من رو از زمستون وجودم نجات بده... من، سردمه . . تولدت مبارک داداش امشب اولین شب از آخرین سالِ دههی سوم زندگیته ای زنده ترین... . . مادرم همیشه می گفت هر چیز ی باید سر جای خودش باشد؛ پس لطفا مرا بغل کن... . .
رفیق محمود بغلم کن
هجدهم آذر
تولدت مبارک
اینجا بس هوا سرد است
سربازان آخرالزمانی امام زمان عج
فدایی حضرت زینب سلام الله علیها
شهیدمحمودرضابیضائی
به اشتیاق تو جمعیّتیست در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن
شهید نیستم اما تو کوچۀ خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن.
@bi_to_be_sar_nemishavadd