شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

خواب دیدم ی جای هستم انبوه جمعیت ریخته بیرون همه سیاه پوشن مثل روز عاشورا شلوغه منم میان هیمن جمعیت هستم یه تابوت سیاه پوش هم همزمان من داره رو دست مردم حرکت میکنه تو خوابم میفهمم که تابوت مال علی اصغره و جمعیتم برا علی اصغرم اومدن. 

دیدم یه سری از تابوت اومده بیرون علی اصغر خودم بود ک سرش به یه چوب نیزه مانند وصل بود ،

بعد این سر تبدیل به دو سر که هرکدام روی نیزه بودشد یکیش یه طرفم بود یکیشم طرف  دیگرم. منم سینی حنام دستم بود . یه نگاهی به من کرد.

با لبخندگفت ٳاااا سلاااام مامان جان اومدی ؟خسته سفر نباشی مادر گلم  .خیلی خیلی خوش اومدی.

گفتم آره پسرم اومدم سلامت باشی دسته گل مادر.گفتم عروسیت مبارک عزیزدلم ، گفت سلامت باشی مادرم. آرزو داشتم بتونی بیای و تو عروسیم شرکت کنی. گفتم منم اومدم برا پسرم حنا آوردم لباس اوردم دیشب اینارو برات آماده کردم .

گفت به به مامانی دستت درد نکنه گفتم ببین سلیقم چطوره حناهارو خوشکل تزئین کردم یانه ببین خوشت اومده یا...، ببین شمع هارو هم ب رنگ پرچم افغانستان برات گذاشتم سیاه قرمز سبز، گفت آره مامان دیدم، الهی این شمع سیاه دیگه هیچوقت روشن نشه ولی حنارو خیلی قشنگ تزئین کردی سلیقه مامانمه دیگه، گفتم لباستو دیدی ؟ ازش خوشت میاد ؟ گفت اره مامان خیلی قشنگه خیییلی قشنگه ارزو داشتم روزی همچین لباس قشنگی بپوشم.گفتم پس مبارکت باشه، گفت دامادی من مبارک مادرمم باشه، گفتم سلامت باشی حالا بگو اول لباس میپوشی  یا حنا بزنم.

گفت مادر جان اول حنا بزن.

گفتم باشه از همون حناهای ک کوچیک کوچیک برا مردم درست کرده بودم یکی گرفتم ک بزنم ب صورت علی اصغر نازنیم.اخه علی اصغر تو خوابم بدن و دست نداشت منم تصمیم گرفتم حنا رو ب صورتش بزنم،

علی اصغر صورتشو همراه با نیزه یی ک سرش بهش وصل بود میاورد پائین همینکه حنا میخواستم بزنم با شوخی طبعی خاصی سرشو یهو میبرد بالا .

دوباره میومد پائین ...دوباره میرفت بالا.میگفتم علی دیونه شدی چرا میری بالا میگفت بیا اینور اینطرف میامدم همین کارو میکرد خیلی خوشحال بود و هی شوخی میکرد،با خنده گفتم علی اصغر مامان تازه از سفر اومده 

خسته اس.

اذیت نکن دیگه گفت مامان خوشترین روز زندگیمه.بزار با مامانم خوش باشم.

امروز روز منه، اخه داماد شدم مادر.امروز نوبت مادرمه ک تحملم کنه.

دوباره حنارو برداشتم ک بزنم ب صورتش . ک علی اصغر دوباره رفت بالا یه دستی ک استین عربی داشت از ساق دستم گرفت باخودم میگفتم این دست دست حضرت زینب ع هست. هرچی علی اصغر بالا میره اون دست هم دستمو میبره بالاتا رسیدم و ب صورت علی حنا زدم.بعد ازش پرسید گفتم علی اصغر ب من گفتن ک تو سالم اومدی پس چرا اینجا سر به نیزه هستی. گفت مادر من حسینی امدم. 

از خواب بیدار شدم ک اذان صبحه نماز خوندم ولی فهمیدم ک علی اصغر از درست کردن حنا خوشحاله. وسایلارو از تو حموم جم کردم ک کسی متوجه کارهام نشه، اومدم بقیه رو ب نماز بیدار کردم...

روز پنج شنبه کوتاه بگیریم ...،پیکرعلی اصغرم رو اوردن خونه بعد نمازپیکرش را در جوار اقای بزگوارشاه عبدالعظیم ع خواندن، اومدیم بهشت زهرا س ، سینی حنا ک همچنان ب دستم بود شمع هاشو روشن کردم نمیدونم چ حکمتی بود ک هرچ تلاش کردیم  شمع سیاه رنگ روشن نشد بعدش پیکر پسرمو زمین گذاشتن درخواست کردن ک مادرشم بیاد پسرشو ببینه من رفتم صورت علی اصغرم رو باز کردن براش سلام کردم گفتم علی اصغر قرار شد من بیام ایران همدیگرو ببینیم با شادی و سرور قرار بود هنگام دیدار همدیگرو در اغوش بگیریم ...ولی بازهم خوب امدی زیبا امدی ، خوش امدی پسرم ،پیش خدا و اهلبیت ع سربلندم کردی خداوند پسرم رو سربلند کنه،میدانستم این دیدار فقط چند ثانیه یی هست، منم از فرصت کمی که داشتم خوب چهره زیبایش رو ک غرق شده در بوی تربت کربلا بوسیدم. یخ پیشانی اش با دستم اهسته اهسته باز کردم دست و صورتم رو با چهره اش تا حد امکان مالیدم و متبرک کردم گفتم میخواهی ب خانه نو بری. منزل زیبایت مبارک.

نو دامادم روز دامادیت مبارک، برا پسرم حنای که آورده بودم میخواستم بزنم به صورتش هی دل دل کردم که بزنم یا نزنم با خودم گفتم آخه حنا زینت دنیاست ربطی به اون دنیا نداره پس نزنم بهتره که پسرم تو اون دنیا بخاطر حنا اذیت نشه فقط داخل تابوت دورتادورش چرخاندم دوسه باری بعد دادم دست یه آقایی که کنارم بود لباسشو گرفتم کادوشو باز کردم پسرمو باهاش پوشاند گفتم علی من اینم لباس سفید دامادیت از مادرت همین بر میامد بیشتر بر نیامد ببخش منو صورتش بوسید پیشانیشو بوسیدم صورتمو خوب ب صورتش مالیدم اما خیلی جلو خودمو گرفتم ک تو عروسی پسرم گریه نکنم گفتم علی میری خوش میری زیبا میری رفتی سلام مادرت رو ب تمام کسانیکه به استقبالت میان مخصوصا اهلبیت ع برسان،اگه تو رو کنار خودشان خواستن ، مواظب باشی جان مادر، با حب و ادب پیش بری  اول عرض ادب کن بعد سلام کن بعد اجازه بگیر اگ اجازه دادن آهسته آهسته با احترام در مقابل اهلبیت ع  قدم برداری .

رفتی  سلام این مادر سروپا تقصیرو هم برسون بخصوص پیش حضرت زینب س که رفتی سلام منو برسون از قول من بهش بگو عمه تو غریبی ب خداوندو ب غریبی خودش قسمش بده که از عمق دل سوخته اش برای فرج امام زمان عج دعا کنه تا مولایمان با یاری خداوند بیاد.تا دیگه شاهد غربت و مظلومیت شیعه ها نباشیم، گفتم به مادرم زهرا ع که رسیدی بهش سلاممو برسون بگو مادرم یادت نره.

هوای مادرمو داشته باش،پیش هرکدوم رفتی بجای منم عرض ادب بکن. گفتم علی اصغر پسرم این جمعیت که میبینی امروز برا عروسیت اومدن ازت التماس دعا دارن علی یادت نره.بعد خدا حافظی کردم بخاطر ازدهام آقایون از لابلای جمعیت  اومدم بیرون پیکر عزیزمو که گذاشتن داخل قبر بازم منو خواستن رفتم باهاش کلی حرف زدم با اون آقای که پسرمو تلقین میداد تلقینش دادم. یه دفه چشمم به گوشه قبر افتاد دیدم همون حنای که شب تو خواب به صورتش زدم همون حنا چون اینجا بصورتش نزده بودم افتاده بود گوشه قبر به باباش نشون دادم تعجب کرده بود.

آخرین سنگ رو که گذاشتن اومدم بیرون از لای جمعیت...

روحت شاد و یادت گرامی باد پسر غیورم

https://telegram.me/joinchat/DpIqP0CjFoBE2NK2wJVILQ

کانال رسمی فاطمیون


  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی