شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی


،،،،بسم رب الشهداء والصدیقین،،،،

موقع خبر شهادت و تدفین شهید بزرگوار مدافع حرم حضرت زینب کبری ع،روز ۵ ربیع الاول بودک از افغانستان به مشهد مقدس رسیدم ،قبل از اومدنم ب پدر علی اصغر هم گفته بودم ک من برسم مشهد لااقل یه هفته میمونم مشهداخه با مولایم خیلی حرفا دارم.سیزده ساله حرفاو عقده هامو تو گلو خفه کردم ب امید چنین روز حالاک خداند توفیقشو داده شماهم اجازه بدین چند روز مشهد بمونم، گفتن باشه،پس منم میام باهم میمونم مشهد رسیدیم شب خستگی...فردا صبح رفتم زیارت اقا امام رضاع خیلی با اقا حرف زدم ازش التماس سلامتی پسرم رو کردم نزدیک ظهر اومدم بیرون،گفتم بریم تهران،با تعجب گفت،مگه نگفتی یه هفته یی میمونی ؟ گفتم آره ولی انگار یچیزی بهم میگه برو خونه،نمیدونم شاید میخواد علی اصغر از سوریه بیاد.

بریم تهران اگه بچم اومد خسته اس پشت در نمونه.

گفت امروز جمعه اس لااقل نماز جمعه رو کنار امام رضا بخون برات یادگار بمونه، گفتم نه دلم بیقراره نمیتونم بمونم بیا بریم.

ایشون گفتن مصلا یه هفته یی اومده بودی ی روزم دوام نیوردی؟

گفتم دست خودم نیست دلم بیقراره ارامش ندارم، رفتیم امادگی گرفتیم غروب حرکت کردیم تهران. صبح روز شنبه رسیدیم خونه،

سر صبحانه بودیم ک عمه های علی اصغر اومدن دیدنم تا ظهر به همین موال گذشت ولی من همچنان چشمم به دره که کی پسرم میاد.

بعد از ظهر مهمان از قم اومدن. ولی منو نمیزارن کار کنم و از مهمونا پذیرایی کنم،باخودم میگم حتما علی اصغر میاد اینا خبر دارنو میخوان منو سوپرایز کنن.بزار دلشون خوش باشه که مثلا من از اومدنش خبر ندارم.

ولی دلم ارومو قرار نداشت همش دلشوره داشتم ،صبح روز یکشنبه بود.دیدم مهمون خونمون زیاد اومده بود وقتی مهمونا داخل خونمون شدن بین مهمونا با بیقراری چشمم دنبال علی اصغر بود ،خدا خدا میکردم ک همراه بین همین مهمونا باشه، ظاهرا باهمه احوال پرسی سرسری ...خوش امدیدمیدادم اماقلبٱ فقط در جستجوی پسرم بودم،اما نه .انگار اینبار هم خبری از علی اصغر نبود.

دل تو دلم نبود ،بیقراری امانم رو بریده بود،همه دورم نشستن خبر شهادت علی اصغر رو برام دادن و فاتحه هم خوندن.منکه انگار توی این جمع نبودم، داشتم سرسری تشکری میکردم و گفتم خداوند برادرم شهید سید رضا رو شفیع همه ما قرار بده.اخه از شهادت برادرم هم دیری نگذشته بود، من اون لحظه چون بخودم مسلط نبودم احساس کردم مهمونا برا احترام سیدرضا اومدن دیدنم. دوباره تکرار کردن بازم متوجه منظورشون نشدم برا بار سوم ک دیدن واقعا متوجه حرفاشون نشدم.اخه من منتظر زائر عمه سادات بودم .لحظه یی برا نبودنش فک نکرده بودم.

یکی از اقوام با صدای بلند و واضح گفتن شما متوجه منظور ما نشدین،گفتن مبارکتون باشه شما خیلی خوش سعادت هستین. خواهر شهید بودین.مادر شهید هم شدین.سید علی اصغرهم در سوریه جام شهادت رو نوشیدن،

اونجا تازه متوجه شدم ک چی گفتن.لحظه یی لرزه سختی بر اندامم افتاد، خودم رو کنترول کردم نزاشتم کسی متوجه حالم بشه، چادرم رو کشیدم روی صورتم. زیر لب برای ارامش دلم ذکر و زمزمه های داشتم.

خیلی خودم رو کنترول کردم ک اشکم در نیاد ،اما مهمونا باحالت خیلی تندی گریه میکردن،سرم رو بلند کردم گفتم،شماها چرا گریه میکنین؟گفتم من ک مادرشم راضی هستم شهادت یعنی تولد.پسرم دوباره تولد شده.اتفاق بدی نیوفتاده ک دارین اینجوری گریه میکنین، دیدم اروم نمیشن، قسمشون دادم گفتم خواهش میکنم ، بس کنین گریه نکنین علی اصغر من کوچیکه قلبشم مث خودش کوچیکه گریه نکنین پسرم نگران میشه،بچم میترسه میگه مگه چی شده ک همه دور مادرم نشستن دارن اینجوری گریه میکنن،دیدم کسی ب حرفم گوش نمیده. از بینشون بلند شدم رفتم نوحه افغانی،،،امان از دل زینب ع ،،، رو گذاشتم، برای علی اصغرم گریه نکنین.اگ میخوای گریه کنین برای مظلومیت عمه سادات گریه کنین ، علی اصغر و تمام هستی ام فدای حضرت زینب ع. فقط دعا کنین که دختر حضرت زهرا ،ع، پسرم رو قبول کرده باشه.از اتاق زدم بیرون،

رفتم پدر علی اصغر رو پیدا کردم،گوشه یی خلوت اومدیم با ملایمی براش گفتم مگه پسر ما شهید نشده ؟ گفتم جوان ۱٨ ساله من تازه داماد شده. میبینم برا مراسمش خرما آوردین.

کجا دیدین برا نودامادان خرما بیارن...؟

گفتم میری براش شیرینی بیاری ؟ ایشون با ذوق قبول کرد و خیلی هم خوشحال شدن خدارو شکر کردن فوری شیرینی رو تهیه کردن و تا روز تدفین هرکی میامد با شیرینی پذیرای میکردیم.و این شیرینی دادن تا روز تدفین.و اربعین علی اصغر ادامه داشت.و این اولین شبی بود ک من باید سرم را با تمام نا اومیدی از دیدار پسرم میذاشتم رو بالشت. انبوهی از غم وجودم رو گرفته بود و عقده ها راه گلویم را خفه کرده بود،از طرفی خستگی راه به تنم بود با پیچو تاب و بیقراری ک عذابم میداد بلااخره خوابم برد، در عالم خوابدیدم در اتاقی نسبتا بزرگ ی اقای  میان سالی نشسته وعلی اصغر بی ادبانه رفته تو بغل این اقا دراز کشیده، جوریکه سر علی اصغر روی دست اون اقا و بازوش هم روی زانو... و تقریبا کمرش هم روی زانوی دیگر اون اقا قرار گرفته بود. پاهای علی اصغر هم ب طرفی دراز بود ولی اون اقا علی اصغر رو خیلی عاشقانه دربغل گرفته بود...منکه حتی در بیداری چنین رفتاری از علی اصغر نسبت ب بزرگتر ندیده بودم، خیلی هووول کردم ک بهش هشتار بدم دوتا دست جلو منو گرفت و مانع رفتنم ب داخل اتاق شدو یه صدای ک صاحب صدا مشخص نبود گفت خانوم کجااا؟ با نگرانی گفتم ببین این علی اصغر منه.باورم نمیشه اینقد بی ادبانه تو بغل اون مَرده باشه.با صدای بلندتر گفتم اجازه بدین میخوام برم مانع رفتارش بشم.علی اصغر انگار متوجه من و صدام شد.خودشو جم کرد و بسیار موادبانه تو بغل اون اقا نشست.

صدا ب من گفت خانوم مَرده کدومه، این اقای بزرگوار رسول خدا هستن پسر شما الان تو اغوش پیامبر عاشقانه از باهم بودن هم لذت میبرن.باشنیدن این حرف حالتم دگر گون شد دویدم ک برم داخل...همون دستها اومدن مانعم شدن صدا برام گفت خانوم اینجا اومدن لیاقت میخواد باخودم گفتم نکنه پیامبر میاد شهدارو اینجا ملاقات میکنه ...

از خواب پریدم،

خوشحال بودم از اینکه پیکر علی اصغر هنوز سرد خانه بود. ولی سرور اهلبیت ع هوای پسرم رو داشت. و او را عاشقانه در آغوش گرفته بود.

روز ۵ شنبه که برابر بود با میلاد حضرت محمد مصطفی ،ص، و ۱۲ ربیع اول  رو  روز تدفین تعین کردن غروب روز چهار شنبه گفتم برین حنا بیارین روز ۵ شنبه حنا بندان پسرمه رفتن حنا و وسایلهای مور نیاز رو تهیه کردن.حنا رو ب تکه های کوچیکی توی نایلون با رمان قرمز رنگ پاپیونی اماده کردیم ک اگ فردا کسی برا تبرکبتونه راحت برداره چون اجازه کفن بهمون نمیدادن رفتم از بین کفن یه پارچه ئی ک جز کفن هست و اخرین چیزی ک بعنوان کفن رو میت میدازن گرفتم داخل پارچه سبزی کادو کردم سینی حنارو هم اماده کردم نقل و گل ...گذاشتم بعد سه تا شمع ب رنگ پرچم افغانستان گذاشتم روی حنا سیاه قرمز و سبز.یک سینی حنای خیلی قشنگی درست کردم کارم به همکاریه بقیه بعضی از مهمونا تموم شد همه خوابیدن دیدم اتاقا پراز مهمونه جای برا نشستن نیست .خوابم نمیبرد دلم میخواست برا پسرم بقیه شب رو شام غریبان بگیرم رفتم حیات هوا خیلی سرد بود در جستجوی جای مناسب بودم .

جای پیدا نتونستم یدفه حموم بنظر رسید رفتم خلوتش کردم فرش کردم  عکس علی اصغرم رو با چنتا شمع بردم تو حموم تا تنهایی برا پسرم شام غریبان بگیرم وقتی شمع ها رو روشن کردم علی اصغرو کنار خودم احساس کردم نشستم باهاش درد دل کردم کمی هم گریه... کلی باهاش حرف زدم یه ساعتی به صبح مونده بود  خسته شدم همونجاتو حموم  خوابم برد.











  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی