شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

خاطرات مدافعین حـــــرم 1

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۴۹ ب.ظ


   عنایت بی بی (س)

 بعد از کلی دوندگی و پیگیری موفق به اعزام شدم و به سوریه رفتم. یکی از اتفاقاتی که در روزهای اول ورودمان به سوریه برای ما افتاد و خیلی برای من جالب بود شبی بود که برای زیارت حرم حضرت زینب (س) به زینبیه رفته بودیم. ساعت حدود ساعت 8 شب بود که با یکی از دوستان به طرف حرم رفتیم. بچه های حزب الله لبنان مسئولیت حفاظت حرم داشتند.  آنها در حال بستن در حرم بودند و در مورد امنیت حرم با هیچ کس شوخی نداشتند.

 علیرغم اینکه می دانستند ما مستشار ایرانی هستیم و باید سر ساعت بیرون بیاییم، با این حال از رفتن ما به داخل ممانعت کردند. موقع بیرون اومدن به ما چای تعارف کردند و چون تعداد چای زیاد بود، به زبان عربی دو نفری که کنارمان بودند را هم به چای دعوت کردم.

به غیر از ما، فقط همین دو نفر مانده بودند. یکی از آن دو نفر، آهسته سرش را نزدیک آورد و گفت:"برادر! ما ایرانی هستیم. شما هم که نوربالا می زنید و معلوم هست که ایرانی هستید!"

با خوشحالی ازشان پرسیدم که کجایی هستید و کجا خدمت ،می کنید؟ خیلی جواب جالبی به من داد و گفت که مدت ها بود دوست داشتم از کرج به عنوان مدافع حرم اعزام بشوم ولی دو سال تلاشم بی نتیجه بود.

می گفت از اعزام ناامید شده بودم و تصمیم گرفتم به کربلا بروم و از آن جا اعزام بشوم. وقتی به کربلا و نجف رسیدم از نجف با همین دوستی که با من هست با پرداخت نفری هشتصد هزارتومان، با پرواز عراق به دمشق آمدیم و الان هم در پس کوچه های منطقه زینبیه اتاقی اجاره کرده ایم و از صبح، هر روز به حرم می آییم و به هر کسی می بینیم دخیل می شویم تا ما را به یگانی، جایی وصل کند تا از حرم بی بی دفاع کنیم. با گفتن این سخن گریه اش گرفت و دلی خالی کرد.....

  از این همه عشق و آن همه همت یکه خورده بودم و می دیدم به قول ما بسیجی ها، حسابی ترمز بریده اند اما می دانستم نمی شود برای آن ها کاری کرد و باید از مجرای قانونی می آمدند.

در یک لحظه خدا چیزی به دلم گذاشت و دستم را به سمت حرم که پنجاه متر فاصله بیشتر نداشت دراز کردم و گفتم:" چرا از بی بی زینب (س) مدد نمی خوای؟ ما و بقیه هیچ کاره ایم. جواز دست بی بی است. برو پاسپورتت را بنداز داخل ضریح و بگو من آمدم! بقیه اش با شماست عمه سادات. ما هم سعی خود را می کنیم ".  

شماره خط سوری او را گرفتم و گفتم دو سه روز دیگر با من تماس بگیر.

 نتوانسته بودم برایش کاری کنم و از طرفی شنیدم که دو سه روز بعد، بمبی در نزدیک زینبیه منفجر شده و یکصد نفر هم به شهادت رسیده اند. 

از حفاظت اسامی شهدا را دریافت کردم. اسم یکی از آن ها در لیست شهدا بود و دیگری در لیست مجروحین ثبت شده بود. 

با او تماس گرفتیم و متوجه شدم در حال اعزام به بیمارستان تهران است. خانوم زینب (س)، به همین راحتی قبولشان کرده بود و اجر مدافعین حرم نصیبشان شده بود. این ماجرا به من نهیب توانگری زد که در ادامه خواهم گفت.

دو ماه گذشت و من تحت تاثیر دیدار یک ساعته با این دو نفر بودم. این دوماه آن قدر زیر فشار کار و شناسایی و عملیات بودم و با این حال به خودم می گفتم، خدایا من به این ها گفتم به سیده عقیله متوسل شوید و طرف همین کار را کرد و تا شهادت رفت ولی خودم.....خیلی مغبون بودم و نمی دانستم خانوم زینب (س) مرا قبول نیز قبول کرده یا نه!















💠💠⚜💠💠⚜💠💠

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی