شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

خاطرات مدافعین حرم 2

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۵۳ ب.ظ


لازم است قبل از ادامه جریان کمی از سوریه و مدافعان و وضعیت قبل و الان سوریه ، حتی جغرافیای سوریه بگویم. سوریه اقلیمی بسیار زیبا و سرسبز است. حافظ اسد را فوق العاده دوست دارند و به نیکی ازش یاد می کنند. نگاه امثال حقیر، نگاه گردشگری نبود و بالطبع، در رابطه با ملزومات دفاع بود و کاری به مناظر آن نداشتیم.

حدود  75 درصد سُنی. 15 درصد علوی و 5 درصد شیعه و بقیه مسیحی و دروزی هستند. حافظ اسد در زمان خودش یک استراتژی داشت مبنی بر شعار "الدین لله". دین بین خدا و شماست تظاهر و تبلیغ ممنوع! مثلا نماز خواندن در ارتش ممنوع! (با دین مخالف نبوده، اما سعی در یک دست کردن مذاهب و اقوام داشته است). زیرساخت های جاده ای و طرح های متعدد برای دفاع در برابراسراییل داشته و دغدغه این را هم همیشه داشته که عرب ها را به پان عربیسم سوق بدهد. اما در دیدگاه من، عامل بدبختی سوریه، ازبین رفتن امر به معروف و نهی از منکر بوده در کنار همین استراتژی.

ضمن اینکه بحران سوریه در نوع خودش بی نظیر بود خصوصا عوامل بیرونی و همسایه های غرب و اسراییل.

بر گردیم به جریان اصلی خاطره و آن دو برادر کرجی. 

 در آن ایام نزدیک مرز اردن و شهر درعا، در منطقه ای به نام "شیخ مسکین"، عملیات به اتمام رسیده بود. حدود ده روزی بود که در منطقه غوطه شرقی، شناسایی و جمع آوری اطلاعات را شروع کرده بودیم. منطقه پیچیده، کار سنگین، وجود نیروهای زبده از جبهه النصر و فیلق الرحمن از دشمن و اقلیم منطقه و استراتژیک، باعث شده بود که مدتی نتوانم به زیارت بریم. 

روزی 7 یا 8 کیلومتر در نزدیکترین فاصله با دشمن، راه میرفتم و کار می کردیم. یک شب مانده به تولد بی بی، به خودم گفتم به هر ترتیب شده باید به زیارت برویم علی الخصوص که عملیات هم خیلی نزدیک است.

آخرهای وقت حرم، به زینبیه رسیدیم. کوچه های تاریک و تنگ را طی کردیم و غربت حرم را به چشم دیدم. بی برقی و مظلومیت این مردم دلم را به درد می آورد. به درب حرم که رسیدم دیدم، ای وای در بسته شده..... دلم پر می کشید برای داخل حرم. 

نگهبان های حزب الله لبنان که خیلی سخت گیر بودند از رفتنم به داخل ممانعت کردند. دلم دم در حرم ترکید و....کمی عقب رفتم و با گنبد شروع به حرف زدن کردم. به او گله می کردم و می گفتم بی بی ما سه هزار کیلومتر بخاطر تو راه میاییم و شما ما را راه نمیدی!! آن قدر گریه کردم که فکر می کنم دل بی بی اذیت شد. فقط سه روز تا عملیات مانده بود و باید دلی خالی می کردیم. گفتیم فردا شب از منطقه برمی گردیم و زیارت می کنیم.

فردای آن شب، به مراحل سخت کار رسیده بودیم. دیگر پهپادهای شناسایی جواب نمی دادند و فکر و جسم مان، به شدت در تکاپو بود. فرماندهان گردان های عمل کننده را روی زمین و نقشه توجیه کرده بودیم. کارمان که تمام شد خسته و داغان، به طرف حرم به راه افتادیم. دوباره دیرمان شده بود. 

وقتی به حرم رسیدیم، دیدیم چه شبی است! شب تولد بی بی!! به نگهبان ها ناامیدانه گفتیم تا اجازه دهند داخل شویم ولی جوابشان منفی بود و دلایل کافی هم داشتند. تولد و انفجار و بمب های اخیر و..... گفتم بی بی من سرباز کوچک تو هستم دو شب هم هست که به عشق زیارتت این همه راه را می آییم. امشب کاری بکن تا به زیارتت بیاییم. 

دو رزمنده مدافع ایرانی هم همراهم بودند و به اتفاق هم رفته بودیم. درب حرم در حال نجوا بودم و می گفتم اگر بی بی نپذیرد معلوم است کار ما و نیت ما مشکلی دارد. در این افکار بودم که فرمانده گارد حزب الله جریان را از نگهبان ها سوال کرد و به طرف ما آمد و گفت: "شو اخبارک حجی؟" و من هم به عربی گفتم که فردا عملیات داریم و اشتیاق زیارت. بلافاصله دستور داد تا در را باز کنند و ما با خوشحالی به داخل رفتیم.

 حرم خالی بود و دل ما پر. فقط سه نفر بودیم و ضریح، شب تولد و یک مداح لبنانی که فارسی هم می خواند. او را هم خبر کرده بودند. وسط مداحی می گفت:"به خدا قسم توی این چند سال اولین باریست که برای سه نفر آن هم کنار ضریح خالی مداحی می کنم. یک ساعت به تنهایی هر کدام مان در گوشه ای با بی بی نجوا کردیم و شرط گذاشتم که شب تولدش عیدی مرا بدهد. می گفتم علامتی می خواهم تا بدانم که مرا به سربازی قبول کرده ای یا نه!!!

مداح خطاب به ما یک جمله ای گفت که شما کی هستید که آقا علی (ع) ناموسش را دست شما داده !! با این جمله اش پر شده بودیم از انگیزه و امید. موقع آمدن بیرون به هر نفرمان یک جعبه شیرینی دادند که برای مدافعان ببریم. من جعبه شیرینی را گرفتم و برای ایتام بردم. خطاب به حضرت گفتم که من این را قبول نمی کنم و علامت می خواهم......توقعم بالاست بی بی جان.....شما کریم هستید و من بیشتر می خواهم.

شب را مثل یک جنازه خوابیدم. سه ساعت بیشتر وقت نداشتم. به بچه ها گفتم موقع اذان مرا صدا کنید. خسته بودم و آن خواب عجیب را دیدم. دقیقا دم اذان صبح. ( راوی به خاطر یادآوری این خواب لحظاتی گریه امانش را برید و از نوشتن باز ایستاد).











  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی