خاطرات مدافعین حـــــرم 3
در خواب دیدم که از داخل ضریح بی بی زینب (س) دو دست مردانه که چهار کارت سبزرنگ، مثل کارت عروسی، توی دستش بود بیرون آمد. کارت ها را به من تعارف کرد و من یکی یکی کارت ها را برداشتم و در این حین می گفتم که این برای فلانی و اسم یکی از دوستانی که همراهم در منطقه کار می کرد را می آوردم و با برداشتن آخرین کارت، گفتم این هم برای خودم!!! که همان موقع همان دو دست، هر چهار کارت را از من گرفت و با دادن یکی از کارت ها، گفت: نه، این یک کارت، فقط مال خودت....که صدای اذان بلند شد و دوست همرزمم مرا از خواب بیدار کرد.
با اعتراض ملایم به او گفتم چرا بیدار کردی!؟ او هم با شوخی و تعجب رو به جمع کرد و گفت که، خدایا خودتان که دیدید دیشب گفت بیدارم کن. گفتم ابواحمد، خواب عجیبی می دیدم. اصرارش را برای تعریف خواب بی پاسخ گذاشتم و....همان صبح برای آخرین شناسایی که ما به آن تثبیت اطلاعات می گوییم به همراه یاسین به منطقه رفتم.
نیروهای پشتیبانی و تسلیحات و تدارکات و....در حال استقرار و تجهیز و آماده شدن بودند. فقط باید گردان ها را پای کار بیاوریم. پیش مسئول اطلاعات, حرس الجمهوری رفتم و عکس های هوایی را نشانم داد. روز قبل از آن هم برای آخرین بار عقبه و مسیر کار را با پهباد دیده بودم و متوجه کانالی شدم که جدیداً در مسیر حرکت یکی از معبرها کنده بودند.
فکرم مشغول این شد که نکند مسیر حرکت ما را خوانده اند. تا ظهر در خط پیاده رفت و آمد می کردم و هیچ راهی جز این که به طور فیزیکی به دشمن نزدیک شوم نداشتم.
حدود 25 متری دشمن در اتاقک مخروبه ای نشستم. باورم نمی شد این قدر به دشمن نزدیک باشیم. آنها هم کمی از مواضعشان جلوتر آمده بودند. خطی که من توی عکس هوایی دیده بودم درست حدس زده بودم . آن جا کانالی کنده بودند و تیربار و سلاح نصب در آن جا قرار داده بودند.
خدا را شکر کردم و جواب سوال و علت نگرانیم حل شد. همان جا تصمیم گرفتم معبر را شناسایی کنم. باید به چپ می رفتم و کانال را دور می زدم. فاصله ما تا کانال دشمن چیزی حدود 110 متر بود. عوارض زمین، دیوار مخروبه و پستی و بلندی آن جا را هم داشتیم و می خواستم کانال را با چشم غیرمسلح ببینم.
یاسین را به همراه چند سرباز حارس، با فاصله ای در خط خودی کاشتم تا اگر کسی به طرف من شلیک کرد برایم خط آتش درست کنند تا بتوانم برگردم. به تنهایی و با یک بیسیم و یک نارنجک از خط خودی جدا شدم.
می خواستم برگردم که انفجاری قوی اتاقک را لرزاند و متوجه سر و گردن و پهلو و هر دو پایم شدم که ترکش خورده و لباس هایم از شدت انفجار پاره شده اند. همزمان صدای سلاح سبکی که به طرفم شلیک می کرد و از بالای سرم گلوله ها به دیوار می خورد را شنیدم.
در مسیر برگشت، پاشنه پای راستم را هم گرینف زد. می دانستم که سه دقیقه دیگر، ممکن است خونریزی بیهوشم کند. به همین خاطر تا سر حال بودم برخاستم و به همراه یاسین به طرف خط خودی حرکت کردم.
یاسین از بچه های جوان ایرانی بود که با حالت عجیبی به من نگاه می کرد. گفتم بچه جان! این هم جزیی از جنگ است. وقتی کسی مجروح می شود این طور که به او نگاه نمی کنند. دوستش داشتم و می خواستم کار را یادش بدهم.
خیلی سفارش کردم که نگذارد خوابم ببرد که ممکن است به کما بروم. شرایط کانال را برایش شرح دادم و گفتم معبر را باید صد متر به چپ ببرند و تاکید کردم تا مطالب را به فرماندهی منتقل کند.
متاسفانه خونریزی باعث بیهوشیم شده بود و..... در مستشفی دمشق به هوش آمدم و ابو احمد و دیگر بچه ها را بالای سر خودم دیدم.
در بیمارستان اتفاق جالبی افتاد. خیلی درد داشتم و هر کس روی قسمتی از بدنم کار می کرد. دوستان نگران بودند. چشمم پر از خون بود و درست نمی دیدم. موج انفجار داشت چشمایم را از کاسه بیرون می انداخت. با چشم چپ می دیدم که یک پرستار بی حجاب که دختر جوانی بود، ترکشی را از گردنم بیرون می آورد.
به او گفتم، "شو اسمچ؟" معنی این جمله به سوری می شود اسمت چیه؟ گفت جلاله!
با تشر به او گفتم "یلا روحی حجاب" برو و حجاب سرت کن" با تعجب و ادب گفت، "علی راسی و عینی" یعنی (چشم). سه روز در مستشفی مجتهد دمشق بستری بودم و این دختر که همسن دخترم بود, پرستار مخصوصم شده بود.
اهل سنت بود و گاهی با من صحبت می کرد و موقع برگشتن، دستم را از روی گچ بوسید و گفت:"لوماکانت ایرانیون، ماکان مقاومه...حاجی ارجع سالما و منصور" یعنی اگر ایرانی ها نبودند مقاومت هم نبود. حاجی سالم و پیروز برگرد. این ها را در حالی بیان می کرد که حجاب هم سرش کرده بود.
خادم الشهدا
@khadem_shohda
💠💠🌟💠💠🌟💠💠
💠💠🌟💠💠🌟💠💠
- ۹۵/۰۶/۱۱