۲۲
خرداد
پیرمردی در مجلس ختم به سراغ من آمد که او را نمیشناختم بعدها فهمیدم که از فرماندهان گردان بوده است و علیرغم سن بالایش خیلی متواضعانه میگفت که «آقا رضا! استاد ما بودند».
یکی از دوستانش یک خاطره شیرین تعریف میکرد که برای عملیات در سوریه بودیم که خبر دادند فرزند من به دنیا آمده است، همه بچهها مرا دوره کردند که باید شیرینی بدهی، من هم هیچ پولی در جیبم نبود.
رو کردم به فاتح و گفتم: «آقا رضا! مثل داداش من است،چه فرقی میکند؟من و او ندارد آقا رضا حساب میکند» میگفت:من شوخی کردم اما شهید«فاتح» بدون هیچ درنگی دست کرد در جیبش و پول داد به بچهها که بروند و شیرینی تولد بچه من را بخرند و بیاورند.
سرداران«فاطمیون»
@Sh_fatemi