شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۷۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۳۰
مهر


بسم رب الشهدا

به مناسبت سالروز شهادت شهیدمدافع حرم امین کریمی

روایت همسر شهید مدافع حرم امین کریمی از لحظات وداع با پیکر شهید در معراج شهدا

همسرشهید:

سریعاً‌ مرا بیمارستان شهید چمران رساندند.

 فشارم به شدت بالا رفته بود.

صداها را می‌شنیدم که دکتر به برادرم می‌گفت «چرا فشارش بالا رفته؟ برای خانمی با این سن چنین فشاری بعید است!» 

رضا گفت «شوهرش شهید شده!»

حالم بدتر شد با گریه و فریاد

می‌گفتم «نگو شوهرم شهید شده رضا، امین شهید نشده. فقط اسمش مشابه شوهر من است. چرا حرف بی‌خود می‌زنی؟»

رضا کنارم آمد و آرام گفت «زهرا من عکس امین را دیده‌ام!»

 با این حرف دلم به هم ریخت.

منتظر بودم شوهرم برگردد اما ... 

خیلی خیلی سخت است که منتظر مسافر باشی و او بر نگردد...

قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد، به من این‌طور گفته بود.

روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت.

گفتم «امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم!»

هر روز یادداشت می‌کردم که "امروز گذشت..."

 واقعاً روز و شب‌ها به سختی می‌گذشت.

دلم نمی‌خواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب می‌گفتم «خدا را شکر امروز هم گذشت.»

باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب می‌کردم. گاهی روزهای باقی‌مانده بیشتر عذابم می‌داد.

هر روز فکر می‌کردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... ان‌شاءالله دیگر می‌آید. دیگر دارد تمام می‌شود...

 دیگر راحت می‌شوم از این بلای دوری!»

امین خبر داد «فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمی‌گردم.»

 با صدایی شبیه فریاد گفتم: «امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمی‌توانم تحمل کنم...»

دقیقاً هجدهمین روز شهید شد.

حدود 6 روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا.

این فاصله زمانی هیچ‌چیز را به خاطر ندارم، هیچ‌چیز را...

 وقتی به معراج رفتیم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم.

می‌ترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذراند کنارش بمانم.

قبل از رفتن به برادر شوهرم گفته بودم «حسین؛ پیکر را دیده‌ای؟ مطمئنی که امین بود؟»

گفت «آره زن‌داداش.»

قلبم شکست. گفتم «حالا بدون امین چه کنم؟ ما هزار امید و آرزو با هم داشتیم.

قرار بود کارهای زیادی باهم انجام دهیم.

با خودم می‌گفتم حالا باید بدون او چه کنم؟»

پیکر را که آوردند دنبال امین می‌دویدم. نگذاشتم مادرم متوجه شود، فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم.

مکانی در معراج شهدا با هم تنها ماندیم.

گفتم «امینم؛ این رسمش نبود! تو راضی نبودی حتی دست‌هایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود. یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمی‌داشت روی سینه‌ات می‌‌زدیی و می‌گفتی شوهرت بمیرد زهرا جان!

تو که تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟»

خیلی گریه کردم. انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه می‌کردم و می‌گفتم این رسمش نبود بی‌معرفت!

خدا شاهد است دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد....

کانال جاماندگان قافله شهدا

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۳۰
مهر

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید مدافع حرم «حبیب ریاضی‌پور» از بسیجیان ناحیه‌ی جهرم در دفاع از حرم اهل بیت 

(ع)به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمد.

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۳۰
مهر

بسم رب الشهداوالصدیقین

مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا

در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.

خوش بحال دل بی شکیب بعضی ها 

جانباز مدافع حرم مصطفی نبی لو  دایی بزرگوار شهید مدافع حرم مسعود عسگری در جبهه نبرد با تکفیری ها در سوریه به فیض شهادت نائل گردید.

واقعا متعجب و حیرانم که لقمه حلال و شیر پاک چه میکند با عاشقان واقعی خداوند و چه سعادت و عزتی نصیب بعضی از خانواده همچون خاندان مکرم نبی لو و عسگری میشود.

خاندانی که از بدو تولد با آیه های نورانی   تا دوران جوانی و میانسالی و پیری همراه این بزرگواران است و آمیخته شده با جسم و جان این عزیزان  است . هنوز فراموش نکرده ایم صحبتهای مادر بزرگوار شهید مسعود عسگری را که در کنار پیکر فرزند عزیزش گفت پدرو مادر و خانواده ام به فدای اهل بیت  و چه مردانه و با اخلاص این حرف به عمل تبدیل شد و عینیّت پیدا کرد...

 شهادت گوارای وجودتان...

اینان همان #اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا_علیه_السلام هستند که تمام حیات و ممات خود را وقف اسلام و انقلاب کردند تا دوباره با خون شهیدانشان ما را از گمراهی به سعادت ببرند آری اینچنین است که شهید در زندگی دنیایی و پس از شهادت چراغ راهی میشود برای ما قبرستان نشینان 

و چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم شهید سید مرتضی آوینی 

ای شهید ، ای انکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای! دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف

را نیز از این منجلاب بیرون کش...

شادی روح شهدا صلوات 

@shahid_masoud_asgari

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g 

شھداے مدافع حرم قم

  • دوستدار شهدا
۲۹
مهر


ماموریتش در سوریه تمام شده بود. اما اصرار داشت تاسوعا و عاشورا در منطقه بماند. انگار قرار عاشقانه رضا با اربابش ماه محرم بود. اولین روزهای محرم ردای زیبای شهادت را به تن کرد و آسمانی شد. رضا که عاشق شهادت بود، در این روزها که در باغ شهادت از سوی سرزمین شام به روی عاشقان باز شده، همچون پرستویی سبکبال پرکشید و رفت تا از قافله شهیدان جا نماند و از یاران آخرالزمانی سیدالشهدا(ع) باشد. در این نوشتار در محضر لیلا احمدیان؛ همسر شهید مدافع حرم؛ «رضا سنجرانی»، زانوی ادب می‌زنیم تا داستانی قهرمانی همسر شهیدش را برایمان روایت کند.  

آشنایی شما با شهید سنجرانی چگونه رقم خورد؟ 

خانواده همسرم با معرفی یکی از آشنایان به خواستگاری من آمدند. 

حاصل زندگی مشترک شما با شهید چند فرزند است؟

دو پسر به نام‌های علی و سبحان.  

از چه زمانی زمزمه رفتن به سوریه در خانه آغاز شد؟ 

از همان اوایل که متوجه تعرض تکفیری‌ها به حرم حضرت زینب(س) شده بود کم و بیش این زمزمه ها رو می‌شنیدم. آقا رضا دوست صمیمی شهید حسن قاسمی دانا بود. این دو نفر قرار بود با هم به سوریه بروند. آن موقع هنوز موضوع مدافعان حرم زیاد باب نشده بود ولی بعد از شهادت ایشان آقا رضا برای رفتن به سوریه مصمم‌تر شد. 

چطور شد که توانست به سوریه برود؟ 

همسرم کارمند بانک بود. یک روز گفت:«من تا حالا از بانک مرخصی نگرفته‌ام و به اندازه سه ماه مرخصی طلب دارم می‌خواهم مرخصی بگیرم و به سوریه بروم». این کار را هم انجام داد و یعنی مرخصی گرفت و عازم سوریه شد. 

اولین بار که درباره این موضوع با شما صحبت کرد، واکنش شما چه بود؟ 

ببینید، من هم مثل هر زن دیگری نگران زندگی وفرزندانم بودم. آن اوایل هم به خوبی با موضوع دفاع از حرم آشنا نبودم. به همین خاطر مخالفت کردم و دلایل خودم را برای آقا رضا مطرح کردم. که البته با کلی دلایل محکم و اعتقادی او مواجه شدم. حرف های من درست بود ولیکن سخنان ایشان درست‌تر ومحکم‌تر. در واقع باید بگویم در برابر دلایل محکمی که آورد و شور عجیبی که برای رفتن داشت کم آوردم. 

 نگران آینده بچه‌ها نبودید؟

چرا خیلی. 

این موضوع را با شهید هم در میان گذاشتید؟ 

 بله. ولی آقا رضا می‌گفت: خون بچه‌های ما که از فرزندان امام حسین (ع)که رنگین‌تر نیست. این وظیفه ماست که جلوی تکفیری‌های نامرد وجلاد بایستیم. 

رابطه شهید با بچه‌ها چطور بود؟ 

بی نظیر. به طوریکه در اطرافیانم کسی را ندیده بودم که تا این حد نسبت به بچه‌ها با محبت باشد. شاید بیشتر نگرانی من هم بخاطر این ارتباط خوب و صمیمی بود. آقا رضا با اینکه مشغله‌های زیادی داشت اما حتی اگر شب دیروقت به منزل می‌آمد با بچه‌ها بازی می‌کرد و برای آنها وقت می‌گذاشت.

چطور خبر شهادت بابا را به آنها گفتید؟ 

سبحان که خیلی کوچک است. ولی در مورد علی باید بگویم از همان روز اول که خبر شهادت آقا رضا را شنیدم با مشاور مدرسه در ارتباط بودم به پیشنهاد او این موضوع را کم‌کم به او گفتم. اول به علی گفتم بابا حالش بد است. بعد چند روز با او به کوهنوردی رفتم تا جایی که ممکن بود با هم از کوه بالا رفتیم. تا بالاخره خبر آسمونی شدن پدرش را با او گفتم.

عکس العمل علی چطور بود؟ 

اشک تو چشمان علی حلقه زد. بعد به خاطر خصوصیات روحیه خاصی که دارد صورتش را برگرداند و گفت بریم پائین دیگه نمی‌خوام اینجا باشم. 

از آخرین وداع و خداحافظی با شهید برایمان بگویید؟

شب قبل از شهادت تماس گرفت و گفت:« فردا عروسیه، اگر داماد شدم التماس دعای شدید و حلالیت قلبی دارم». من و بچه‌ها را به عمه سادات سپرد و سفارش کرد که همواره پیرو زینب کبری(س) باشیم. می‌گفت اول محرم است دعا 

کنید پیش حضرت زینب(س) سربلند شوم. 

از خصوصیات اخلاقی شهید بگوئید؟

بسیار شوخ طبع وخونگرم. در فصاحت و بلاغت کلام هم کم نظیر بود. با عشق اهل بیت(ع) زندگی می‌کرد. اصلا اهل ریا و تظاهر نبود.

  • دوستدار شهدا
۲۹
مهر

داستان جنگ سوریه و حفظ مرز های اسلام چطور به گوش شهید رسید و چطور رفتن شونو با شما در میون گداشتنگفتگ

ایشون پاسداربودن وبالاخره خبردار.بمن گفتن بیست هزارشیعه چهارسال هست که درمحاصره اندمن نمیتونم بنشینم وببینم.چون خیلی زرنگ بودن وتخصص درادوات داشتندوهمچنین تک تیراندازی.من هم بدون هیچ استرسی ایشون روراهی کردم.وچون مااومده بودیم درکنارهم تاهم تکمیل کنیموبه سعادت برسیم،چه سعادتی بهترازاین.اگرنمیذاشتیم پس زیارت عاشورافقط لق لقه زبانمون بود.مامعتقدبودیم ومن به هیچ وجه نمیتونستم کاری برخلاف اعتقاداتمون انجام بدم

چند دوره برای دفاع اعزام شدن و آیا طی این اعزام ها از احوالات هم باخبر میشدید به چه صورت؟ماموریت ایشون در سوریه چند روز بود؟ و مهر قبولی ماموریت ایشون چه تاریخی زده شد؟

ایشون دوباربه عراق رفته بودندودوباربه سوریه.سال ۹۴ مهرماه اولین اعزام به سوریه بودکه بعداتمام دوره ۴۵روزه بخانه برگشتند.سری دوم دی ماه بودکه دقیقاروز۴۰درتاریخ۲۲بهمن ماه به شهادت رسیدند.مارایت الاجمیلا

باتلفن ازکشورسوریه.ایشون هرروزتماس میگرفتندوازاحوالات منوسلمامطلع میشدند.یکی دوباری که نتونستندبه دوستانشون گفته بودندکه باماتماس بگیرند

هدف شهید از رفتن برای جهاد به مرز های کشور های دیگه چی بود؟ ایشون برای چه آرمانی از عشق زمینی همسر و فرزند گذشتن؟

هدف اقامهدی اصلاشهادت نبود.ایشون برای خدمت ودفاع ازحرمین میرفتند.چه هدفی والاتروبهترازدفاع ازائمه.

خبر پر کشیدن همراه زندگی تون به دیار بهشتیان چگونه به شما رسید و چطور با این موضوع مواجهه شدید و واکنش نشون دادید؟

من حدودا۱۷روزبعدشهادت خبرروشنیدم.خب خیلی برام سخت بود.اصلافکرشم نمیکردم.تنهاچیزی که بذهنم اومدصبری بودکه همسرم ازم خواسته بودن.باکمک خداوعنایت خودشون من تونستم محکم بایستم.همه تعجب کرده بودند.البته به این هم معتقدم که شهیدزنده است واین بهترین کمک براادامه زندگی هست.

فاطمه سلما اون موقع درکی از شرایط پیش اومده نداشت اما قاعدتا جای خالی محبت پدر رو درک میکرد از رفتارای اون روزش بگید و این که وقتی بزرگ شد و از پدرش و شهادتش پرسید چطور میخواید این داستان رو بازگو کنید؟

بله فاطمه سلمای بابا،هیچ چیزدرموردپدردرذهنش نبودچون باشهیدمهدی مدت کوتاهی زندگی کرد.اماسلماخیلی زودترازانچه فکر میکردم زبان بازکردوبرام جای تعجب داشت تمام عکسهای پدررامیشناخت.خب برامن سخت بود.شیرینیهای دخترم به چشمم نمی ایدوبرای من فقط حسرت ماند.سلمابااینکه باشهیدزندگی نکرده ولی انگارسالیان سال درکنارمهدی بوده ومن به این معتقدم شهیدمهدی بافرزندش زندگی میکند.بمن وصیت کرده عالمه ومحجبه تربیتش کنم.من هم ازخداوشهیدمهدی خواسته ام که دراین امرکمکم باشند

بعد از شهادت از بیشترین چیزی که ناراحت و بیشترین چیزی که خوشحال شدید چی بود؟

چیزی که خیلی خوشحالم میکردعاقبت بخیرشدن همسرم بود.اورسیدبه انجاکه بایدمیرسیدوازاینکه من دراین راه همسفراوبودم خوشحالم میکرد.ومیدانم بهشت رابه بهامیدهندنه بهانه.پس هرسختی باشدباجان دل خریدارم

ولی بیشترین چیزی که ناراحتم کردحرفهایی که ازاطرافیان میشنیدم درموردهمه چیزومهمترین اینکه شماهمسرانتونوبراپول فرستادید.نه به والله.من نمیدونم واقعاچطورمیخوان جواب بدن.اگرمادنیاروهم داشته باشیم بدون همسرانمون برامون هیچه

رابطه شهید ثامنی با شهدا به چه صورت بود آیا در مراسمات تشییع شهدا و امثالهم شرکت میکردن؟ دید ایشون چگونه بود به داشتن دوست شهید

ایشون بجداهل احترام به خانواده شهدابود.درکل اردوهای راهیان نورروبه این دلیل برقرارکردن.بله شرکت میکردن.شهیدمدافع میثم نجفی که دوماه قبل اقامهدی بودشرکت داشتن.ایشون ازشهداشهیدزین الدین دوست داشتن.وشهیدمدافع سیرت نیا

وقتی ازتشیع شهید نجفی برگشتن بهم گفتن سارااگراین اتفاق برامن افتادمحکموصبورباش.من اون لحظه خیلی اشک ریختم وگفتم این حرف نزن.خندیدگفت میدونم توطاقت نمیاری.اماازانجاکه خودش میخواست موقع شهادت ایشون خداوحضرت زینب وابته توجه مهدی این صبردرمن نهادینه شد

برنامه تون برای بزرگ کردن فاطمه سلما چیه ؟گویا در وصیت نامه شون گفتن فاطمه سلما رو در آغوش رهبری بدارید بیشتر توضیح میدید از هدف این کار؟

من طبق وصیت اقامهدی سلماباکمک خودشون بزرگ میکنم.

بله اقامهدی کاملاولایی بودن.وصیت کردن که بعدشهادتشون حتماسلماروبه دیداراقاببریم.بالاخره زیارت حضرت اقایه صفایی داره.

اگه بهتون بگن همسر تون برای یک لحظه اجازه دارن زنده بشن و بیان پیش شما چه حرف یا چه چکاری رو انجام میدید؟

اگربیان فقط نگاهشون میکنم تامهدی ازاون لبخندهای همیشگیش نثارم کنه.همین برام بسه

همسر شهید گمنام از نظر شما سخته یا شیرین ایا تونستید با این که شاید برای همیشه نیاد و قبری نداشته باشن کنار بیاید؟ مقتدا و الگو شما کدام ائمه بوده در این کار؟

من هنوزحس نمیکنم همسرم نیست.احساسم اینه سوریه هستوازحرم خانوم حضرت زینب ودخترسه ساله رقیه خاتون دفاع میکنن.به این معتقدم اگراذن بگیرن ازحضرت حتمابرمیگردن.اقامهدی علاقه خاصی به حضرت زهراداشتن.هرشب دورکعت نمازبه نیابت ازحضرت زهرابراسلامتی مولامون اقاامام زمانمون میخوندندوبعدمیخوابیدن.این شده وجه اشتراک شهیدمهدی وحضرت زهرا.ومن خوشحال چون خوداقامهدی همینوهمیشه میخواستن.

پیشنهاد تون به جوونای در شرف ازدواج برای ساختن زندگی سعادتمندانه چیست

اینکه نترسن وباتوکل بخداوتوسل به ائمه جلوبرن.ماهم همینطورشروع کردیم.درنهایت سادگی وبدون توقع.ودرنهایت به همه چی دست پیداکردیم فقط اینکه ماازدواج خیلی اسونی داشتیم. اینکه کمک میکنه به یک زندگی موفق

درضمن مابایدسعی کنیم مجالس عروسیمون بدون گناه برگذارکنیم.به خداقسم خداخودش کمک میکنه درپیشبراهدافتون.امام زمان عنایت میکنه.وهمین چیزابراداشتن زندگی موفق کافیست

التماس دفاع عاقبت بخیری و فرج مولامونو ازتون داریم امیدوارم به حق خون شهید تون حق راه شهدا بتونیم ادا کنیم ان شاء الله یاعلی

انشالله مبلغ شهداباشیم.علی یارتون

  • دوستدار شهدا
۲۹
مهر


سلام بر شهیدی که آسمانیان با او آشنایند  آنقدر سر گرم عشق و خون شده ست که دیگر قصد ندارد به زمین نظری کند دوست دارددینش را با گوشت و پوستش به خواهر ارباب ادا کند برگردفاطمه سلما دارد رقیه میشود!

سلام خدا و بانوان بهشتی بر همسر شهیدی که روضه گاهش مزار شهید گمنام شده ست که خود میداند که جاذبه شهید گمنامش فرا تر از درک بشر و اجر خودش را تنها سیده زینب میتواند بدهد  یک دل عاشق حکایت ها دارد

سلام و عرض ادب خدمت همسر شهید مهدی ثامنی راد خوشحال میشیم چند کلامی از معرفی خودتون بشنویم

سلام بنده سارا صنمی همسرشهیدجاویدالاثرمدافع حرم مهدی ثامنی راد و دارای مدرک کارشناسی زیست عمومی هستم

زمینه آشنایی شما و شهید چطور فراهم شد و به چه سالی بر میگردد؟

مسجدمهدیه کارخانه قندورامین واسطه اشنایی ماشد

 قبل از ازدواج، به این که همسفر زندگی مشترکتان چه خصوصیتی داشته باشد، فکر می‌کردید؟ ویژگی خاصی برای شما مهم بود؟

من معنویات برام دردرجه اول قرارداشت که خلاصه میشدتواخلاق نیکو،ایمان و....

پس ازدواج شما کاملا سنتی و مذهبی بوده شرایط ازدواج تون چی بود برای تشکیل زندگی؟ به نظر شما شالوده یک زندگی خدایی چیه

بله کاملاسنتی بود،ازطریق خانواده هامطرح شد.توکل بخداوتوسل به ائمه شالوده اساسی یک زندگیه خداییه

شغل و پیشه شهید در دوران خواستگاری چی بود ؟ پاسدار بودن درسته؟

شهیدمهدی دانشجوی بورسیه دانشگاه امام حسین بودند .بله پاسدار بودن

با توجه به این که ایشون پاسدار بودن آیا شما این وحی به دلتون نیفتاد که ازدواج با یک پاسدار مخلص شاید شهادت به دنبال داشته باشه؟ از تصمیم تون برای ازدواج با شهید مردد نشدید؟

اونموقع اقامهدی یک دانشجوی حزب اللهی عاشق شهادت بود.امااونموقع نه خبری ازجنگ بودنه هیچ چیزدیگه.بعدشم مااومدیم کنارهم که هموبه سعادت برسونیم وخوشبخت بشیم.چه عاقبتی بهترازاین.اصلامرددنبودم والان هم نیستموخداوندُشاکرم

از زندگی مشترک با یه شهید برامون بگید در طول زندگی با اختلاف سلقیه و نظر ها چطور کنار میومدید

و این که آیا شهید اهل تفریح و خوشگذرانی با خانواده بود؟

بالاخره اختلاف نظرتوهرزندگی هست وزندگی ماهم مستثنی نبوده ازاین امر،اماشهیدمهدی واقعاعاقلانه مسائلُ حل میکردن.حرف وتصمیمات من هم براشون اهمیت زیادی داشت وارزش قایل بودن ودراین صورت بودکه ماباهم کنارمیومدیم.بله ایشون بجداهل تفریح ومسافرت بودن.

گویا از شهید فرزندی به نام فاطمه سلما دارید از ایشون و رابطه شون با شهید برامون میگید؟

بله.من یک دختردوسالوچهارماهه ازشهیدبیادگاردارم.خیلی باشهیدزندگی نکردن ولی توهمون مدت کوتاه مهدی عاشقانه سلمادوست داشت.یادمه وقتی بدنیااومدپشت دراتاق زایمان باتبرکیهایی که دستش بودقبل ازاینکه حتی لباس تن سلما کنندبااصرارسلماگرفته بودوباتبرکیهاکام سلمابرداشته بود.خرمای مدینه واب زمزموخاک تربت.خیلی براش مهم بودکه سلماازاول بامسجدخوبگیره برای همین ازهمان روزهای اولین سلماباخودش بمسجدوبردوداخل محراب مسجداذان درگوش سلمازمزمه کردن.سلماکم وزن بودیادمه هرروزسلمابرای وزن کشی میبردن واگرسلماده گرم اضافه میکردشهیدمهدی کلی ذوق میکرد.ارتباط پدرودخترکلاچیزدیگریست.وقتی روسری سرسلمامیکردم ازخوشحالی درپوست خودش نمیگنجید.عاشقانه دوستش داشت امانمیدونم خداوندچه چیززیباترازسلمابهش نشون دادکه توانست دل بکندوبرود.شکر.




  • دوستدار شهدا
۲۹
مهر


گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش

مادر شهید:(حجت اصغری شریباینی ) همسرم از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود و این افتخار را داشت که مدتی همرزم و همراه مجاهدان بحق امام خمینی(ره )‌باشد. آن زمان که همسرم به جبهه رفت، ما چندان امکانات رفاهی برای زندگی نداشتیم. ما را به خدا سپرد و رفت. شش ماهی مداوم در جبهه بود . بچه‌ها هم در همین حال و احوال رشد پیدا کردند. 

همسرم به من می گفت : بچه‌ها را زینب‌وار تربیت کن. آنطور که خانم از ما راضی شود. خود خانم هوای تو و فرزندانمان را خواهد داشت تا ما با خیالی آسوده به جنگ با دشمن برویم که اگر حضرت زینب (س) نبود شیعه وجود نداشت. او قهرمان کربلاست. 

آن زمان همسرم به ندای امام خمینی (ره) پاسخ داد وقتی ایشان فرمودند وظیفه هر مسلمانی است که از جبهه‌ها دفاع کند، حجت بر همسرم تمام شد. قبل از آن در بسیج فعالیت داشت. کارگر ساده یک کارخانه بود و با شرایط سختی می توانست نان حلال به خانه بیاورد. نمی‌خواست رزق حرام بنیان خانه و خانواده‌ مان را سست کند. 

حجت متولد 1367 بود. نمی‌دانم از پسرم چه بگویم. حجت فرزندی است که اگر بخواهم از خوبی‌ها و ویژگی‌های اخلاقی‌اش برایتان صحبت کنم، شاید به گمان برخی غلو بیاید و خودستایی. اما آنچه این انسان‌های زمینی را از ما جدا می‌کند و به عاقبتی چون شهادت می‌رساند جمعی از رفتار‌ها، اخلاقیات و منش آنهاست که به لطف خدا شامل حالشان می‌شود و آنها را به عاقبتی چون شهادت می‌رساند. حجت فرزند نمونه خانه من بود. اهل هیئت و مراسم عزاداری بود و ارادتی خاص به اباعبدالله الحسین (ع)‌ و ایام عاشورا داشت. 

حجت بچه شلوغی بود، ولی نه اینطور که مثلا اذیت کند یا برای مثال شیشه‌ای بشکند و دعوا کند. چه در محل و چه در مدرسه. یکبار یادم هست معلم‌شان گوش او را پیچانده بود. حجت آمد و به پدرش گفت: و او خیلی ناراحت شد چون می‌دانست بچه ساکتی است. رفت به مدرسه و به معلم‌شان گفته بود: چرا او را کتک زدی؟ گفته بود: پسر شما موشک درست می‌کند و به سقف کلاس می‌زند. پدرش گفته بود: مگر سقف پایین آمده بود؟ باید نصیحتش می‌کردی و به من می‌گفتی. گاهی دعوا هم می‌کرد اما من هیچ وقت آنها را تنبیه نکردم. تنبیه بیشتر با پدرشان بود. من البته عصبانی می‌شدم ولی کتک نمی‌زدم. بیشتر تهدید بود. او را در همین مدرسه محل ثبت‌نام کردیم و چون نزدیک بود خودشان می‌رفتند و می‌آمدند.

روابط عمومی بالایی داشت. هیأتی به نام «جوانان متوسل به حضرت زهرا (س)» تشکیل داده بود و چند گروه هم در فضای مجازی داشت که البته آنجا به اسم «طاها» او را می‌شناختند و حتی بعد از شهادتش هم که بعضی از دوستانش به منزل ما می‌آمدند او را به اسم طاها می‌شناختند.

حجت مومن و متعهد و با اخلاص بود. در اصل در خانواده‌ای بزرگ شده بود که از همان سال‌های دور امام خمینی را بابا صدا می‌کردند. همسرم از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود و حال و هوای خانه ما از همان روزهای انقلاب و آغاز جنگ همگام با نظام و همراه مردم بود. از این رو بچه‌ها هم همین طور بار آمده بودند. حجت بسیجی نمونه‌ای بود. بسیاری از فعالیت‌هایی که در پایگاه بسیج و مسجد انجام می‌داد بعد‌ها برای ما مشخص و آشکار شد. او واقعاً شیفته بسیج بود. خودش را وقف کرده بود. 

در خانواده ما 2تا از برادرانم پاسدار بودند و از اول انقلاب وارد سپاه شدند. البته یکی از دختران و همسرش هم نظامی اند. حجت هم دانشجو بود و در رشته کامپیوتر تحصیل می کرد. من خیلی دوست داشتم که درسش را ادامه دهد و البته هر کاری که دوست دارد انتخاب کند، اما چون با داماد ما خیلی رفیق بود با او رفت و عضو سپاه شد و البته درسش را هم ادامه می‌داد. ما هم هیچ مخالفتی نداشتیم. حجت سال 90 وارد سپاه سیدالشهداء(ع) شد و در همین پادگان خاتم کار می‌کرد.

یکبار پدرش به او گفت: بهتر نیست به شهر بروی و در ستاد لشکر مسئولیت بگیری؟ می‌گفت: کار اداری را هر کسی می‌تواند بکند، اما کار ما اینجا حساس است. مسئول آتش‌بار پدافند بود. در پادگان هم خیلی از او راضی بودند. حجت 3-2 بار پیش از آن قرار بود به سوریه اعزام شود اما قسمت نمی‌شد و برمی گشت. بچه‌های من هیچ وقت این قدر از من دور نشده بودند.

بیشتر با من درد دل می‌کرد. می‌گفت: اگر جنگ بشود می‌روم و بعد برای اینکه من را راضی کند می‌گفت: مگر شما مسلمان نیستید و نمی‌بینید که حرم حضرت زینب(س) را به آتش می‌کشند و زن‌ها و بچه‌های بیگناه را می‌کشند؟ فردا اگر امام زمان(عج) بیاید چطور می‌خواهید با او روبه‌رو شوید؟ من هم راضی بودم و اجازه دادم که برود.

می‌خواستیم برایش زن بگیریم. خودش هم می‌گفت که دوست دارد زن بگیرد و حتی از برادر بزرگترش هم اجازه گرفت. 4 بار هم خواستگاری رفتیم، اما دفعه آخر که خواستم از او جواب بگیرم، گفت : حالا بگذارید ببینم چطور می‌شود. ما رسم نداشتیم که پسر کوچکتر قبل از برادرش ازدواج کند، اما هر چه به آقا مهدی می‌گفتیم بهانه می آورد. به حجت گفتم شما بیا زن بگیر. آخرین جایی هم که به خواستگاری رفتیم به دختر خانم گفته بود که حتی اگر ازدواج هم کند باز به سوریه خواهد رفت.

چند ماه قبل از اعزام، 10 روز برای آموزش به کرج رفت، اما وقتی که خواست به سوریه برود من ابتدا مخالفت کردم، اما گفت مامان دیگه زیرش نزن. خودت قول داده بودی.

روزی که خواست برود، ما منزل دخترم بودیم. 14 مهر ظهر بود که زنگ زد و گفت می‌خواهم به مأموریت بروم. من خودم وسایلش را جمع کردم. چند دست لباس و یک دست کت و شلوار برای او گذاشتم و قدری هم پسته و آجیل برای او خریدم. می‌گفت: دوست دارم وقتی سوار هواپیما می‌شوم شیک باشم.

گفتم: صبر کن تا بیایم منزل، اما قبول نکرد و خودش به خانه خواهرش آمد. خیلی دوست داشتم او را با کت و شلوار ببینم. وقتی در لباس نظامی می‌دیدمش افتخار می‌کردم. موقع خداحافظی برگشت و گفت اینقدر به من نگاه نکن. خواهر و برادرش می دانستند که به سوریه می رود. ولی کسی حرفی به من نزد. همه به من گفتند برای مأموریت به سیستان می‌رود.

بار اول که زنگ زد پرسیدم کجایی؟ گفت چه فرقی می‌کند. اینجا تلفن نداریم و اگر من نتوانستم زنگ بزنم ناراحت نباشید.

دفعه دوم که زنگ زد گفتم تا نگویی کجایی با تو صحبت نمی‌کنم. جواب داد که الان از زیارت حرم حضرت زینب(س) برمی‌گردم. من هم نگران بودم و هم خوشحال شدم. شب تاسوعا بود. روز شهادت حجتم منزل برادرم بودیم. دیدم دامادم و پسرم آمدند منزل. به پسرم گفتم: چرا گریه کردی؟ گفت: هیأت بودم. یک روز بعد از عاشورا بود.

صبح فردای آن روز دیدم که داماد و برادرم به منزلمان آمدند و برادرم گفت: می‌گویند حجت ترکش خورده است. من گفتم: نه. شهید شده است.

من از چند روز قبل دلم خیلی بی‌قرار بود. متأسفانه خبر در محل ما پیچیده بود و هر کسی چیزی می‌گفت. بعضی می‌گفتند حتی بدنش تکه‌تکه شده است. یک هفته حدوداً طول کشید تا جنازه برگشت و در طول این هفته تمام محل ما عزاداری می‌کرد.

گفته بودند اگر آمبولانس برای برگرداندن جنازه بفرستیم ممکن است آمبولانس را هم بزنند و ما شهید بیشتری بدهیم که ما گفتیم راضی به این کار نیستیم. هر وقت جنازه آمد، آمد.

روزی که پیکرش را به معراج آوردند من را نمی‌بردند و می‌گفتند شاید اگر جنازه‌اش را ببینید روی اعصاب‌تان تأثیر بگذارد، اما من قبول نکردم و گفتم مطمئن باشید اتفاقی نخواهد افتاد. باید بروم و ببینم.

حجت با خمپاره شهید شده بود، اما آنطور هم که می‌گفتند نبود. سر و صورتش کامل بود اما دستش مانند حضرت عباس (ع) قطع شده بود. بقیه بدنش را ما ندیدیم و من همان جا گفتم هیچ کس حق ندارد از جنازه او حرفی بزند و من راضی نیستم.

خوشحال بودم که حجت در روز تاسوعا شهید شده است. مانند حضرت عباس شجاع بود و مانند او هم به شهادت رسید. این چند روز تا جنازه برگردد خیلی سخت تحمل کردم. 

یک شب ساعت 3 شب بود که دیدم چراغ اتاق حجت روشن است. در را که باز کردم دیدم سجاده را پهن کرده و دور و برش هم پر از کاغذ است. گفتم حجت چه کار می‌کنی؟ گفت نماز می‌خوانم همان روز بود که وصیت‌نامه‌اش را می‌نوشت و وصیت کرده بود که در همین امامزاده شعیب دفن شود.

  • دوستدار شهدا
۲۹
مهر


میگفت:میخواهم جوری شهیدشوم که نیازبه کفن نداشته باشم

روضهعباس(ع)دیوانه اش میکرد

سال گذشته بعدازانفجارماشینش درحلب سوریه بی دست،اربااربا به شهادت رسید

شهید روح الله قربانی

 @jamondegan

  • دوستدار شهدا
۲۸
مهر


گر بہ صد منزل 

فـــــراق افتد

میان ما و دوست ...

همچنـــــانش 

در میانِ جان شیرین ؛

منــــــزل است ...

ولادت : ۱۳۶۲ جهرم

شهادت: ۱۳۹۴ حلب/سوریه

شهید محمد استحکامی 

سالروز شهادت 

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۲۸
مهر


همسر شهید مرتضی حسین پور:

خیلی خیلی دوست دارم آن قدر که همه شهیدان همت و باکری را می شناسندو از آنها می گویند

وِرد زبانشان بشود امثال شهید بیضائی ها،شهریاری ها وشهید حیدرها که خیلی مظلومانه شهید شدند

  • دوستدار شهدا