شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی
۱۰
ارديبهشت

امام رضا(ع):

نخستین کسی که داخل بهشت میشود، شهید است

 شهیدعلیرضاصفرپور

شهادت:۱۳۹۵/۱/۲۷

شادی ارواح طیبه شهدای مدافع حرم صلوات

@molazemanharam69

  • دوستدار شهدا
۱۰
ارديبهشت

پاسدار حرم عمه سادات روزت مبارک ، خوشا به سعادتت که امسال در کنار عمه سادات به بزرگ پاسدار اسلام تبریک ولادتش را می گویی

شهید علی آقاعبداللهی 

روزپاسدار

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۰
ارديبهشت

امام خامنه‌ای:

خصوصیت شهدای مدافع حرم "بصیرت" است. 

کسانی که این بصیرت را ندارند، 

با خودشان میگویند: اینجا کجا، 

سوریه و حلب کجا؟

این بر اثر بی‌‌بصیرتی است.

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۰۹
ارديبهشت

 خوشا آنانکه جانان می شناسندطریق عشق و ایمان می شناسند

 بسی گفتند و گفتیم از شهیدان ,

شهیدان را شهیدان می شناسند

شهید صدر زاده

شهید حسینی 

 @molazemanharam69

  • دوستدار شهدا
۰۹
ارديبهشت

خواهر شهید: جمعه شب ساعت 3 صبح از خواب بیدار شدم دیدم چراغ گوشی­ روشن است نگاه که کردم دو تماس بی‌پاسخ داشتم و یک پیام. پیام را باز کردم، دوستم نوشته بود علی جمشیدی که در نور شهید شده با شما نسبتی دارد؟ داد زدم به سامره گفتم: بیدار شو یک اتفاقی افتاده! او هم بیدار شد و زنگ زدیم به خواهرم که شوهرش در سپاه است. ماجرا را که گفتیم، گفت: شایعه است، ما هم خیال‌مان راحت شد، چون یک‌بار دیگر هم خبر شهادت آن برادرم که در سپاه است را شنیده بودیم که شایعه از کار درآمد. مادرم در همان نیمه شب شروع کرد به قرآن خواندن و تسبیح دست گرفت. دلش شور می­‌زد با اینکه ما به مادرم نگفته بودیم که چنین پیامی دریافت کرده­‌ایم. نماز صبح را خواندم و رفتم حوزه سر کلاس دیدم همه بچه­‌ها می­‌گویند برای چه آمدی؟ گفتیم شاید نتوانی بیایی؟ عده‌ای هم تا مرا می‌دیدند گریه می­‌کردند. آن روز امتحان هم داشتم و استرس گرفته بودم. دوستانم می‌پرسیدند سمیرا برادرت حالش خوب است؟ گفتم: ظاهراً خوب است. آنها هم چون می‌‌دیدند من خبر ندارم چیزی نمی­‌گفتند. وسط امتحان به خواهرم سامره که در آموزش و پرورش است زنگ زدم که چه شده؟ او گفت چیزی نشده چرا این‌قدر زنگ می­زنی؟ اگر خبری شود خودم بهت خبر می­‌دهم. بعد از امتحان متوجه شدم بچه‌ها یک چیزی را از من پنهان می­‌کنند. از کلاس رفتم بیرون و زنگ زدم به همسر برادرم. تا گوشی را برداشت متوجه شدم پشت تلفن گریه می­‌کند و می­‌گوید چیزی نشده، اما حال داداش خوب نیست، برای او دعا کن. این را که گفت فهمیدم علی شهید شد. در بین شهدای خان‌طومان، علی تنها بسیجی آن جمع بود که به شهادت رسید.

نحوه شهادت علی‌آقا

با توجه به آتش‌بس سیاسی که انجام گرفته بود هواپیماهای روس هیچ پروازی در منطقه نداشته، لذا تروریست‌ها از این فرصت استفاده کرده و تجهیزات و قوای خود را آماده می‌نمایند. تروریست‌ها با کشف این موضوع که مدافعان روی خط آنها هستند، لذا هیچ‌گونه ارتباطات رادیویی برقرار نکرده، مگر خیلی ارتباطات معمولی تا سپاهیان و نیروی مقاومت شک نکنند.

آنها از قبل با پهپاد، کل محور را شناسایی کرده بودند. حتی نقطه به نقطه را به دست آوردند. از طرفی بچه‌های ما هم چون اوضاع را عادی می‌دیدند و هیچ چیز مشکوکی را در ارتباطات بی‌سیمی‌شان ندیدند، در آماده‌باش کامل قرار نداشته‌اند تا اینکه حوالی ساعت 1:30 روز پنج‌شنبه مبعث حضرت رسول که صدای زنجیر نفربری آمد که بچه‌ها اول فکر کردند خودی است، ولی خیلی سریع مشخص شد که نفربر تکفیری است و مستقیم دارد سمت مقر فرماندهی می‌رود، لذا یکی از تانک‌های مستقر در محور به سمت این نفربر شلیک می‌کند و صدای انفجار این نفربر منطقه را می‌لرزاند و بعضی از بچه‌ها به‌خاطر موج انفجار دچار آسیب‌های سطحی می‌شوند. نفربر یادشده پر از مواد منفجره بوده و برای انتحاری به سمت مقر فرماندهی می‌رفت که با تیزبینی بچه‌ها عملیاتش شکست خورد. لذا فرماندهی محور پیامی از شهید رامهر مبنی بر اینکه تروریست‌ها دارند حمله می‌کنند، دریافت می‌کند و از این رو فوراً آماده‌باش اعلام می‌کنند و نیروها فوری آماده می‌شوند، اما غافل از اینکه این تکفیری‌ها تا دندان به انواع سلاح‌ها مجهز هستند، لذا در وهله اول، با ریختن آتش توپ و تانک و خمپاره که به قول بچه‌های مقاومت قدم به قدم منطقه را شخم زدند، اما این موضوع باعث نشد که نیروها عقب بکشند و جبهه را تخلیه کنند و با تمام توان خود  به مقابله پرداختند، در وهله اول تکفیری‌ها در برابر مقاومت بچه‌ها تلفات زیادی داده‌اند، لذا تصمیم می‌گیرند تا هر گروهی به صورت جداگانه از یک سمتی حمله کنند و در این درگیری‌ها علی به شهادت می‌رسید.

در وصیت­نامه­‌اش خطاب به مردمی که کار فرهنگی می‌کنند، این‌گونه آورده بود: «اگر در برخی ادارات می­‌رویم و با بعضی از مسئولین برخورد می­‌کنیم که انگار بویی از اسلام نبرده­‌اند، مبادا دلسرد شوید، شما مصمم­‌تر برای کار‌های‌تان پیگیر باشید، یعنی دست از تلاش خودتان بر ندارید.» برای انجام کارهای فرهنگی خودش را خاک می­‌کرد، ولی آن کار باید انجام می­‌شد.

 

  • دوستدار شهدا
۰۹
ارديبهشت


مادر شهید: برای علی شرط گذاشتم اگر نماز صبح‌هایش را «اول وقت» بخواند اجازه رفتن به سوریه می‌دهم/ فرزندم را برای دفاع از اسلام و رهبر دادم/ اگر شش پسرم هم مانند علی بروند راضی هستم

من هم دوست داشتم در این راه برود و راضی شدم. روزی که علی رفت، 15 فروردین بود. بعد از رفتنش رفتم مسجد دو رکعت نماز شکر و زیارت عاشورا و دعای توسل خواندم و بدرقه راهش کردم، احساس می‌کردم قلبم در حال پرواز است. گفتم: خدایا شکرت که چنین فرزندی به من دادی.

گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: شهید علی جمشیدی دریای بیکرانی است که هرچه برای شناختنش تلاش می‌کنیم این دریا ژرف‌تر و عمیق‌تر می‌شود. زمانی که با خانواده شهید علی جمشیدی آشنا شدم یک دنیا حسرت و آه برایم ماند که گوهری همچون علی در دیارمان بود و ما غافل از او بودیم. علی مرد خدایی بود که “کلنا عباسک یازینب” را به اثبات رساند.

از زمانی که به دنیا آمد همه او را با نام «علی‌آقا» صدا می‌زدند. علی‌آقا شب و روز در راه دین کار می‌کرد هرگز خسته نمی‌شد، علی آقا به‌معنای واقعی کلمه مجاهد فی سبیل‌الله، خستگی‌ناپذیر و مسئولیت‌پذیر بود. او دغدغه دین داشت، امر به معروف را در تمام برنامه‌هایش مد نظر داشت و از هر نظر ممتاز و به‌معنای واقعی کلمه مرد اقدام و عمل بود. حتی در وصیت‌نامه‌اش هم اشاره کرده که در این راه چه دغدغه‌هایی داشت و چه خون دل‌هایی خورده، علی‌آقا اگر کاری را شروع می‌کرد برای اتمام آن شبانه‌روز پای کار می‌ایستاد. علی‌آقا مظلوم‌ترین و مخلص‌ترین بسیجی بود که هیچ‌کس او را نشناخت. علی‌آقا عاشق زیارت عاشورا و مناجات حضرت علی(ع) بود، بر سر مزار شهدای گمنام می‌نشست و مناجات حضرت علی(ع) را می‌خواند. علی‌آقا به‌دنبال شهرت و پست نبود و بی‌ریایی از ویژگی‌های بارز علی بود. علی‌آقا تمام کارهایش در گمنامی بود او در بسیج سازندگی فعال بود و به مناطق محروم در سیستان بلوچستان برای کمک می‌رفت و در آن مناطق همه علی‌آقا را می‌شناختند.

معمولاً انسان‌ها در یک زمینه پیشرفت و رشد چشمگیری دارند، جنبه مذهبی، فرهنگی، علمی و... اما علی‌آقا در تمام زمینه‌ها صاحب‌نظر بود. علی‌آقا در کارهای فرهنگی و مذهبی و رایزنی‌ها همیشه پیش‌قدم بود. کارهایی که بر عهده می‌گرفت به‌نحو احسن انجام می‌داد، به‌طوری که هیچ‌کس باور نمی‌کرد که یک جوان ۲۰ ساله بتواند از عهده چنین کاری برآید. علی‌آقا بنیانگذار مؤسسه شهدای گمنام بود و بچه‌های مؤسسه، منتخبی از پایگاه‌های شهرهای چمستان، ایزدشهر، رویان، نور و... هستند. علی‌آقا همیشه می‌گفت: باید الگوسازی کنیم و کار را به مردم بسپاریم، او در ایستگاه‌های صلواتی به چای و پذیرایی اکتفا نمی‌کرد و با غرفه‌های‌ نقاشی کودک و عرضه محصولات فرهنگی سعی می‌کرد در جامعه به طور مؤثر فرهنگ‌سازی کند، در کارها با بچه‌ها مشورت می‌کرد و جلسات را در کنار شهدای گمنام برپا می‌کرد. علی‌آقا در خانواده مذهبی بزرگ شد و بسیار ساده‌پوش بود «آرام بودن» از خصوصیات اخلاقی علی‌آقا بود و انسان‌ها ناخودآگاه به سوی کسانی جذب می‌شوند که فطرت پاک‌تری دارند،

علی‌آقا نیز به خاطر نزدیکی به خدا جاذبه خاصی داشت. علی‌آقا عاشق اهل بیت و فاطمه زهرا(س) بود و نام مستعار (حسن فاطمی) را به نیت امام حسن(ع) و فاطمه زهرا(س) برای خود انتخاب کرده بود. او مدت‌ها تلاش می‌کرد تا خود را به حرم حضرت زینب(س) برساند و در کارها بسیار جدی و پیگیر بود. هنگام کار اگر غذایی بین بچه‌ها تقسیم می‌شد، تا همه بچه‌ها غذا نمی‌خوردند علی‌آقا لب به غذا نمی‌زد. او در مناطق عملیاتی جنوب از جمله معراج‌الشهدای شهید محمودوند اهواز و یادمان طلاییه و شلمچه خادم شهدا بود، از ویژگی‌های شهید علی جمشیدی مراقبت در دوری از گناهان بود (چشم، گوش و زبان) پاکی داشت و می‌توان علی آقا را مصداق این شعر که «درجوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است»، دانست.

امر به معروف از دغدغه‌های علی‌آقا بود و اعتقاد داشت که باید خوراک فرهنگی به مردم ارائه شود و اگر در قرآن ابتدا امر به معروف و سپس نهی از منکر آمده حتماً علتی دارد و باید معروف را به مردم نشان داد.

علی‌آقا بسیجی خستگی ناپذیر و بی‌ریایی بود که هرگز اجرش را ضایع نمی‌کرد، حتی اگر بسیار کوچک بود. تقسیم کار در مؤسسه شهدای گمنام با وحدت و به‌صورت هم‌‌پوشانی بود علی‌آقا «منم» نداشت، «ما» هم نبود، او در کارها فقط خدا را می‌دید. علی‌آقا محوری برای جمع شدن بچه‌های حزب‌اللهی و مذهبی در کنار یکدیگر بود. در خیمه شهدا ایام فاطمیه را به‌طور مفصل و با برنامه‌ریزی زیبا و بی‌نقص بر پا می‌کرد. گاهی به برخی هئیت‌های مذهبی که در روز عاشورا به خیابان می‌آمدند انتقاداتی داشت و می‌گفت: این شیوه عزاداری بیشتر شبیه کارناوال است و باید در نحوه عزاداری برای اهل بیت (علیهم‌السلام) دقت بیشتری کنیم، وگرنه این نوع عزادرای برای من جوان فایده‌ای ندارد. علی‌آقا تابع محض ولایت فقیه بود و همیشه گوش به فرمان و صحبت‌های رهبری بود. علی‌آقا از تاریخ خرداد ۹۲ به عضویت گردان امام حسین لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا درآمد تا بتواند بصورت تخصصی طرز بکارگیری ادوات نظامی مورد نیاز برای دفاع از حرم اهل بیت در سوریه و عراق را فرا بگیرد. علی‌آقا یکی از برترین اعضای دسته ویژه مالک اشتر گردان امام حسین(ع) بود و آمادگی جسمانی بسیار بالایی داشت و به صورت کامل مهارت استفاده از سلاح‌هایی همچون کلاشنیکف، تیربار پی‌کا، دراگونوف (سلاح تک تیرانداز) و خمپاره ۶۰ را کسب نموده بود. برای رفتن به سوریه سر از پا نمی‌شناخت، حتی در شهریور ۹۴ تلاش بسیار نمود تا از طریق تیپ فاطمیون (برادران افغانستانی مدافع حرم) به سوریه اعزام شود، اما در این امر موفق نشد. با این وجود ناامید نشد تا اینکه پس از برپایی ایستگاه صلواتی ایام فاطمیه در شهر نور و حضور در مناطق جنگی جنوب به عنوان خادم الشهدا در ایام نوروز ۹۵، بالاخره توانست روزی خود را از دستان حضرت زهرا و حضرت زینب (سلام‌الله علیهما) بگیرد و در فروردین‌ماه به جبهه نبرد حق علیه باطل در کربلای سوریه اعزام شود. به جرئت بگوییم، اگر صد بسیجی قدرتمند جمع شوند نمی‌توانند کار شهید علی‌آقا را انجام دهند. امروز پای صحبت‌های مادر و خواهر شهید علی جمشیدی برای رجانیوز نشسته‌ایم تا گذری کوتاه از زندگی علی آقا برای ما داشته باشند.

مادر شهید: علی، فرزند نهم ما بود. سال 69 با دختر آخرم که دو قلو بودند متولد شد. به‌دلیل علاقه‌مان به اهل بیت این نام را برایش انتخاب کردیم. او پسر درس‌خوانی بود و به‌قدری به‌فعالیت در بسیج علاقه داشت که گاهی کتابش را در کلاس می­‌گذاشت و می­‌رفت در ستاد امر به معروف برای‌شان چای درست می­‌کرد، استکان­ها را می­‌شست. مسئولان ستاد هم به من اطمینان می­‌دادند که بگذارید علی بیاید اینجا و مشغول باشد، درست تربیت شود. البته خودم هم دوست داشتم او در این مسیر برود، درسش که تمام شد کنکور داد و در رشته معماری ساختمان ادامه تحصیل داد و لیسانسش را از دانشگاه چالوس گرفت. البته بین مقطع فوق دیپلم و کارشناسی دوران سربازی‌اش را هم طی کرد.

علی یک‌سال و نیم پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش می­‌کرد که هر زمانی شد برود. تا اینکه پسر دیگرم که پاسدار است به او گفت: اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، بعد بروی استان، از آنجا اعزامت کنند. یکسری آموزش‌هایی مثل دفاع شخصی دید، اما پسرم گفت: اینها آموزش محسوب نمی­‌شوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن موقعیت آماده کنی. علی با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در یک جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت و باران خودشان را آماده کرده بودند.

پسرم گفت: باید تیراندازی هم یاد بگیری. علی به قدری مشتاق رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید، آن‌هم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان مازندران هم جزو سه نفر اول شود.

او وقتی می‌دید هر چه می‌گوید علی انجام می دهد و بیشتر اصرار می‌کند، می‌خواست با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. علی تمام آموزش‌­ها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچه‌های تیپ فاطمیون اعزام شود. بالاخره پسر بزرگترم گفت: کارهایت را برای رفتن درست می­‌کنم و این شد که عاقبت فروردین‌ماه رفت.

 الان هم که رفت سوریه، اصلاً ناراضی نیستم. خودم رضایت دادم و خدا هم کمک کرد که این راه را برود. همسرم کارگر ساختمان است و زمین شالیزاری هم داریم. اتفاقاً وقتی هم خبر شهادت او را برایم آوردند من سر زمین مشغول شالی‌کاری بودم. از سرِ زمین که آمدم دیدم خانه پر از جمعیت است که قضیه را فهمیدم. همان لحظه خدا را شکر کردم و گفتم: این بچه را دادم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، برای دین اسلام، خدا و رهبر. اگر شش پسرم هم مانند علی بروند راضی هستم. افتخار می­‌کنم خدا چنین فرزندی به من داده است.

اول که از من اجازه خواست برود سوریه گفتم: تو اینجا پشت جبهه باش و خدمت کن، اما گفت: مامان رضایت بده بروم، آن زمانی که امام حسین(ع) شهید شد حضرت زینب(س) را به اسارت بردند. همه در عزاداری‌ها می­‌گویند ما آن لحظه کنار اهل بیت نبودیم، اما الان که هستیم نمی­‌گذاریم دو باره به حریم حضرت زینب(س) تجاوز کنند. گریه می­‌کرد، چه گریه­‌هایی! و می­‌گفت: بی­‌بی­‌جان من را بطلب، بگذار بیایم از حرمت پاسداری کنم. من هم دوست داشتم در این راه برود و راضی شدم. روزی که علی رفت، 15 فروردین بود. بعد از رفتنش رفتم مسجد دو رکعت نماز شکر و زیارت عاشورا و دعای توسل خواندم و بدرقه راهش کردم، احساس می‌کردم قلبم در حال پرواز است. گفتم: خدایا شکرت که چنین فرزندی به من دادی. با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم، نمی­‌دانم آن روز چرا آنقدر خوشحال بودم، با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم. برای علی شرط گذاشتم که اگر نماز صبح‌هایش را اول وقت بخواند اجازه رفتن می‌دهم. هیچ‌وقت ندیدم علی، نماز صبحش قضا شود، اما برای اینکه اول وقت بخواند خیلی سختش بود. مانده بود چه کند؟ خواهرش به اوگفت: علی قول بده و نذر کن می‌توانی انجام بدی، مامان هم راضی می‌شود. علی، بچه با اخلاصی بود. هر وقت تابستان به اردوی جهادی می­‌رفت به خواهرش می­‌گفته: سامره تو را قسم به کسی نگو کجا می­‌روم. عید هم که به عنوان خادم شهدا به جنوب می­‌رفت همین درخواست را داشته. کارهایی که انجام می­‌داد کسی نباید می­‌فهمید، صبح زود می­‌رفت و نیمه شب ساعت 3، 4 بر می­‌گشت. صبح دو باره ساعت 8 می­‌رفت. ما علی را فقط در حد یک صبحانه خوردن می‌دیدیم.

علی تمام تلاشش را می‌کرد کارهایی که می‌خواست انجام شود. شاید یک زمانی واقعاً خودش هم پول نداشت، ولی تمام سعی‌اش را می‌کرد، بعضی­‌ها پول ندارند و می­‌گویند پس ما دست‌مان خالیست، بنابراین هیچ‌کاری نمی­‌کنند، ولی او آدم پیگیری بود. علی برای کار فرهنگی از تمام مسئولین درخواست کمک می­‌کرد و پیگیر بود که پول بگیرد و آن کار را انجام بدهد.

علی دانشجو بود و تصمیم داشتیم برایش زن بگیریم. دخترم که رفته بود کربلا برای علی سوغاتی یک پارچه چادر عروسی آورده بود، وقتی خواست بدهد او را آرام کشید کنار و گفت: من برای همه سوغاتی خریدم، اما برای تو فرق دارد. پارچه چادر عروس خریدم، یک انگشتر هم داریم. هر کسی را در نظر داری فقط به ما بگو، می­‌رویم خواستگاری. همه‌مان هم الان جمعیم. علی تا شنید فرار کرد و گفت: من تا نروم سوریه و بیایم راضی به ازدواج نمی­‌شوم. اتفاقاً خواهرهایش تصمیم گرفتند این‌دفعه که برگشت بروند برای او خواستگاری و مقدماتش را هم آماده کردند. لحظه‌‌شماری می­‌کردند تا برگردد. 13 فروردین بود که برای اولین بار لباس نظامی پوشید و گفت: بالاخره لباس سایز خودم پیدا کردم. خیلی ذوق می‌کردیم. خواهرش که این شادی را دید  به من گفت: رضایت بده برود. بعد هم با پسر بزرگترم که در سپاه تهران است تماس گرفت و گفت: تو را به خدا این دفعه علی را بفرستید، وگرنه خیلی اعصابش خرد می­‌شود. بعد از همه این اتفاق ‌ها روزی که خواست برود همه کارهایش جور شده بود و من هم کاملاً رضایت داشتم.

چندماه قبل از شهادتش، پسر بزرگم در خان‌طومان از ناحیه کتف مجروح شده بود و علی در بیمارستان پیش او می‌ماند و پرستاری‌اش را می‌کرد. فروردین یکی از بچه­‌ها به او زنگ زد و گفت: فردا مازندران 105 نفر اعزام داریم، اما علی گفت: چون من بسیجی هستم، اعزامم نمی‌کنند. قبل از آن سه بار برش گردانده بودند. زنگ زد تهران، مسئول تهران به او گفت: تو بیا اینجا من فردا صبح می­‌فرستمت. علی نیم ساعت قبل از عملیات، یعنی روز پنجشنبه ساعت 12:35 دقیقه با برادرش تماس گرفته. گفته: به مامان زنگ زدم جواب نداده، کجاست؟ ایشان هم گفتند سر زمین است. گوشی را می‌برم، چند دقیقه دیگر تماس بگیر بتوانی با او حرف بزنی، اما گفت: نه دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم، سلامم را برسان.

 



  • دوستدار شهدا
۰۹
ارديبهشت


تو خان طومان که بودیم هم روز کار میکرد و هم شب . . . خیلی پرکار بود به عبارتی اصلا خواب نداشت . . . 

هر دو شب در میان و گاهی هم هر شب، به تعداد شش الی هفت هزار کیسه ی خاک را برای سنگر سازی به خط مقدم می برد تا دوستان همرزمش جان پناه خوب و محکمی را داشته باشند. بی ریا در پر کردن گونی ها و خالی کردن آن ها در خط مقدم، به نیروهایش کمک می کرد

شهید رجایی فر

@Shahid_Rajaeefar                        👇👇


  • دوستدار شهدا
۰۹
ارديبهشت

شهید کجباف متولد تیرماه 1340 در شهرستان شوشتر است، او پس از گذراندن تحصیلات تا دوره دیپلم در سال 1359 عازم خدمت مقدس سربازی شد.

حاج هادی در ابتدای دفاع مقدس در محاصره شهر سوسنگرد یا زیرکی می‌تواند از طریق کانال‌های اطراف شهر با لباس عربی از مهلکه خارج شود و سپس با بازگشت به جبهه‌ها در تیرماه سال 1360 مجروح می شود.

شهید کجباف پس از مجروحیت در جنگ تحمیلی یکی دوماه بیشتر در خانه استراحت نکرد و پس از آن برای شرکت در آزمون معلمی به تهران رفت، پس از قبولی در آزمون استخدامی آموزش و پرورش، برای استخدام از وی کارت پایان خدمت می‌خواهند و به همین دلیل شهید به شوشتر بازگشت تا کارت پایان خدمت خود را برای استخدام بیاورد.

خانواده وی در انتظار بازگشت وی بودند اما شهید کجباف طاقت دوری از جبهه‌ها را نداشت و این سبب شد که دوباره عازم جبهه‌های جنوب شود، شهید هنگامی که خانواده‌اش به او می‌گویند حالت مساعد نیست و بهتر است بمانی در پاسخشان می‌گوید در بخش فرهنگی جبهه مشغول می‌شوم.

وی در سال 61 به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد  و در همان سال نیز ازدواج کرد. شهید کجباف با لباس سبز سپاه درمراسم ساده عقد خود حاضر شد و خطبه عقد وی را نیز علامه شیخ محمدتقی شوشتری(ره) جاری کرد.

شهید کجباف در طول جنگ تحمیلی 9 بار  مجروح و دوبار دچار موج گرفتگی می شود همچنین در معرض گازهای شیمیایی قرار میگیرد که  آثار شیمیایی تا آخرین روزهای زندگی در ایشان نمایان بود.

وی در اواخر جنگ فرمانده گردان مالک اشتر شوشتر بود و عملیات‌های پارتیزانی در عراق انجام می‌داد، وی تا دو سال پس از جنگ تحمیلی در جزیره مینو بود تا مراقب فعالیت احتمالی بعثی‌ها در مرز باشد.

شهید کجباف پس از پایان جنگ در کنکور شرکت کرد و در رشته مدیریت دولتی مشغول تحصیل شد...

چهار سال در کنار وظایف شغلی اش درس هم می خواند. پس از آن در محل کارش به عنوان معاون تیپ و بعد به عنوان فرمانده تیپ یکم مشغول به خدمت بود. 

زندگی او در چارچوب وظایف شغلی خلاصه نمی شد، همیشه رسیدگی به امورات خانواده شهدا و خدمت به جانبازان را وظیفه خود می دانست و سعی می‌کرد ارزش ها و خاطرات دفاع مقدس را حفظ کند و پیوسته خود را جا مانده ای از قافله شهیدان می دانست، پیوسته بر سر مزار شهیدان می رفت و با آنها مأنوس بود.

او هیچ گاه از موقعیت خویش در جهت ظلم به دیگران سوء استفاده نکرد و درجاتی که پس از جنگ به پاسداران دادند برای او مهم نبود.

 همیشه خود را یک پاسدار ساده می دانست و از بسیاری امتیازاتی که به سپاه پاسداران می‌دادند استفاده نکرد مانند وسایل، سفرها، مراسمات و هدایا. 

با این که ۹ بار در جنگ مجروح شده بود ولی هیچگاه از امکانات و مزایایی که به جانبازان میدادند، استفاده نکرد.

از سال ۸۰ تا ۸۳ در بانک انصار مشغول به کار بود و پس از آن به خاطر فشار مجروحیت دوران جنگ تقاضای بازنشستگی نمود. 

بعد از آن در بعضی کارهای کشاورزی و معاملات تجاری وارد شد و همه این کارها را انجام داد تا برای کمک به مردم دستش باز تر باشد و گرنه برای خودش چیزی نمی خواست و از زندگی تجملاتی پرهیز می‌کرد و طمعی از دنیا در دلش نبود. 

کمک به دیگران سرلوحه زندگی اش بود کمک به افراد بی بضاعت در حد توانش را برای خود و ظیفه می‌دانست. 

ایشان جزو انجمن خیرین مدرسه ساز و مسکن ساز بود و برای اینکه در شهر شوشتر اشتغال ایجاد کند مدتهای طولانی در صدد احداث کارخانه صنعتی در شوشتر بود با وزارت صنایع و معادن در تعامل بود تا کارخانه تولید فولاد در اطراف شهر شوشتر احداث کنند. 

از این رو زمینی برای این کار در نظر گرفتند و ۲ سوله بزرگ ساختند و جلسات متعددی با کارشناسان و مهندسان در این مورد داشتند که بی‌توجهی دولت‌های روی کار باعث ادامه نداشتن این کار شد. 

از دیگر فعالیت‌های ایشان همکاری با سازمان بهزیستی بود در جهت رفاه و معلولین که وقت زیادی را برای این کار می گذاشت.

بعد از بازنشستگی فرصت برای انجام کارهای خیریه بیشتر پیدا کرد و کمک های ایشان به مردم برای خرید خانه ازدواج و هزینه درمان زیاد بود و جمله ای که همیشه به ما می‌گفت این بود که: به کسی چیزی نگویید.

در بازسازی مقام صاحب الزمان شوشتر و ساختن سایه بان برای گلزار شهدای شوشتر شرکت فعال داشت.

از دیگر فعالیت‌های ایشان حضور پررنگ در هیئت عزاداری ائمه معصومین بود. برنامه ای که هر سال تکرار میشد عزاداری زنجیر زنی در هیئت و دعوت از مداحان و سخنرانان برای هیئت بود. از سال ۸۲ تا موقع شهادتش هر سال اربعین پیاده به کربلا می رفت.

از دیگر فعالیت‌های ایشان حضور در مسائل اجتماعی و سیاسی بود، به دلیل اینکه سالها در خدمت انقلاب و دفاع مقدس بود و رنج‌های زیادی کشیده بود نمی‌توانست بعضی از رفتارهای مغایر با انقلاب، امام و رهبری را تحمل کند. از این رو برای حفظ ارزش های اسلامی و انقلابی سرسختانه می ایستاد و ذره ای کوتاه نمی‌آمد و اطاعت از رهبری برای املاک بود. 

 در انتخابات ریاست جمهوری و مجلس فعالانه شرکت می‌کرد و از افرادی که طرفدار رابطه با آمریکا بودند برحذر بود.

شهید کجباف روحیه حماسه‌طلبی و شجاعت خاصی داشت. در همه حوادث و اتفاقات جهان اسلام و بخصوص منطقه به شدت احساس مسئولیت می‌کرد. 

اخبار  تهدید داعش به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) در سوریه را که ‌شنید نتوانست بی‌احترامی داعش را به حرمین تحمل کند. به طوریکه از فکر سوریه شب‌ها حتی خوابش نمی‌برد.

چون از نظر نظامی هم تجربه جنگی زیادی داشت از فروردین سال ۹۲ شروع به جمع‌آوری گروهی از نیروها و آموزش آنها کرد و بالاخره تابستان ۹۲ به سوریه اعزام شد. 

شهریور ماه همان سال مناطق زیادی را از دست داعش آزاد کردندو در همان عملیاتها در اطراف دمشق مجروح شدند.  

تک تیراندازهای داعش از ناحیه سینه او را هدف قرار دادند به طوری که تیر از سینه وارد و از کمرش خارج شده بود. 

در بیمارستان دمشق عملش می‌کنند و اعزامش می کنند ایران. در تهران هم دو عمل جراحی انجام دادند. در تمام این مراحل اجازه نداده بود که به خانواده اش خبر دهند.

 بیمارستان تهران که بستری بود، نیروهایش در سوریه زنگ می‌زدند و او از پشت تلفن راهنماییشان می‌کرد. انگار بلد بوداز روی همان تخت بیمارستان هم خوب فرماندهیشان کند.

این مجاهد غیور بعد از حدود یک سال و نیم فعالیت مستمر و شرکت در عملیاتهای مختلف در عملیات بصر الحریر در تاریخ ۳۱ فروردین سال ۱۳۹۴ به همراه گروهی از رزمندگان تیپ فاطمیون که فرماندهی آنان را بر عهده داشت به فیض شهادت نائل آمد.

داعش در همان ساعت‌های اول اعلام کرد که جنازه هادی کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازه‌اش مبلغ کلانی از ایران می خواهد.

همسر شهید با شنیدن این خبر با این کار مخالفت کرد و گفت: (این مبلغ هنگفت حتما صرف خرید تجهیزات و سلاح بیشتر توسط داعش خواهد شد تا همسران بیشتری چون همسر من کشته شوند. پس من راضی به این امر نیستم. در ثانی نمی خواهم عزت و اقتدار جمهوری اسلامی ایران در پرداخت پول به گروه خوار و حقیر داعش زیر سوال برود. همسر من که دیگر شهید شده و روحش در درگاه خداوند است. من و خانواده‌ام پیکر ایشان را به خدا سپردیم، همان‌طور که حضرت زینب (س) در دشت کربلا پیکر برادرش را به خدا سپرد و به اسارت رفت. همان طور که حضرت سجاد(ع) مجبور شد پیکر پدرش را در صحرای کربلا رها کند و به خاطر خدا برود. همسر من هم مدافع حرم حضرت زینب(س) است و من هم در عمل به ایشان اقتدا نمودم. من هم از پیکر ایشان گذشتم و آن را به خدا سپردم.)

بعد از عکس العمل خانواده ی شهید مبنی بر مخالفت با پرداخت پول، داعش پیکر ایشان را به رگبار بستند و به جنازه ایشان جسارت کردند. 

50 روز پس از شهادت شهید کجباف داعشی‌ها از موضوع مبادله و یا خرید پیکر توسط نیروهای مقاومت مأیوس می‌شوند و پیکر را در منطقه‌ای به همراه چند تن دیگر از شهدا در گور دسته جمعی خاک می‌کنند.

نفوذی‌ها هم این موضوع را به نیروهای مقاومت اطلاع می‌دهند و رزمندگان مقاومت توانستند در یک عملیات پیکر را بازگردانند.

سرانجام پیکر شهید در خرداد ماه سال ۹۴در قطعه مدافعان حرم شهرستان شوشتر در میان انبوه تشییع کنندگان به خاک سپرده شد.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

@shahid_mokhtarband

  • دوستدار شهدا
۰۹
ارديبهشت


از او فقط یک تصویر در ذهن دارم. فقط یک لحظه اون رو دیدم، لحظه ای که هیچ حرفی بین ما ردوبدل نشد.

اون روز خبردار شدم که بچه هایی که قرار بود برن سوریه، مسجد امام حسین(ع)جمع میشن برای خداحافظی. 

راستش با اینکه خیلی از دوستام مسافر بودن بازم دلم نمیخواست که برم. آخه یه جورایی به خاطر جاموندن از قافله دلشکسته شده بودم. اما با اصرار یکی از بچه ها رفتیم. 

مسجد تقریبا خلوت بود. مشخص بود که زیادم زود نرسیده بودیم. بچه ها رو یکی یکی بغل کردم و بوسیدم. خیلی لحظه باصفایی بود فضای بذل و شوخی به راه بود. حسابی سر به سر بچه ها میذاشتم. 

در آخر رو به جمعیت کردم و گفتم آقا کسی نبود که مونده باشه و باهاش خداحافظی نکرده باشم. یک لحظه دیدم یه نفر با کت و شلوار و ژاکت قرمز، با موهای کوتاه شده از دل جمعیت به سمتم اومد. اما من در همون لحظه به سمت درب مسجد برگشتم و رفتم. حتی در لحظه خارج شدنم از مسجد تو دلم گفتم این کی بود که سمتم اومد؟من که تا حالا ندیده بودمش‌.  و به راهم ادامه دادم.

وقتی اسمش به عنوان اولین شهید مدافع حرم شنیدم هرچقدر فکر کردم نتونستم بشناسمش حتی فامیلش برای اولین بار می شنیدم. اما وقتی عکسش رو دیدم ناخودآگاه به یاد همون شخصی افتادم که  تو مسجد جمعیت رو شکافت تا خودش بهم برسونه و خداحافظی کنه. خیلی دلم شکست. باخودم میگفتم حتی لیاقت خداحافظی رو هم نداشتم. 

شب وداع با پیکرش جمعیت زیادی اطراف و داخل مسجد حضرت خاتم(ص) جمع شده بود. همه منتظر بودن تا تابوت رو به داخل مسجد ببرن همه اش تو فکر بودم. تا اینکه باصدای یک نفر به خودم اومدم. یکی از برادران سپاه بود. ازم خواست تا برای کمک داخل آمبولانس برم. باورم نمیشد که از این همه پاسدار و بسیجی  من صدا بزنه. بدون معطلی وارد شدم. وقتی داخل آمبولانس شدم دیدم محمدابراهیم آروم خوابیده. منم فرصت رو غنیمت شمردم و یک دل سیرباهاش خداحافظی کردم.....

شهیدمدافع حرم 

محمدابراهیم توفیقیان 

ارسالی از یکی از اعضا

 @molazemaneharam

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

http://uupload.ir/files/8yd2_photo_2017-04-15_19-58-29.jpg

  • دوستدار شهدا
۰۷
ارديبهشت

محمد علی، پسر گل بابا تولدت مبارک عزیزم

 کانال شهید مصطفی صدرزاده

 @shahidmostafasadrzade

  • دوستدار شهدا