شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۶
مرداد


میگفت آخرین باری که حامد از منطقه برگشت ، دوره ی قبل از شهید شدنش ...

اول رفسنجان که رسید رفتم دنبالش ، با لباس نظانی و وسایلش وایساده بود ، سوارش کردم و بردمش سمت منزلش 

تو راه شیطنتهای شیرین همیشگیش رو داشت و خنده های شیرین و خاطرات قشنگش ...

رسیدیم منزل تو اون نیم ساعتی که من کنارشون نشسته بودم فاطمه از تو بغل باباش بیرون نمیومد...

دست انداخته بود دور گردن باباش و فقط هی میبوییدش و میبوسیدش ...

حامد خصوصیات اخلاقیه منحصر به فردی داشت :

جسارت

مهربانی 

شوخ طبعی 

از خصایصی بود که حامد رو از خیلیهای دیگه جدا میکرد.....

فاطمه خانوم بافنده 

شهید حامد بافنده 

با نام جهادی :

علیرضا امینی

کانال شهدای مدافع حرم

 https://t.me/joinchat/AAAAAD_Kc6HaxRteZeDCyg

  • دوستدار شهدا
۰۶
مرداد

پدرم

درستاره باران میلادت

میان احساس من

تاشهادت تو

پلےست ازجنس عشق

ازدستان من

تالمس نگاه تو

آسمانے است به بلنداے عشق

بابایی مهربونم تولدت مبارڪ

پنجم مردادسالروزتولد 

شهیدعلیرضانوری

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۰۶
مرداد

 

روایتی جالب،به دست همه سپاهیان وپاسداران عزیز برسونید

سفارش حمیدآقاسیاهکالی مرادی به همه خصوصاپاسداران وسپاهیان

یکی میگفت:خواب دیدم یه همایش بزرگ چندهزارنفری باحضورفقط سپاهیان برگزارشده بود،طوری که خودم ازپشت شیشه های درب ورودی نظاره گروشنونده ی همایش بودم

سخنران هم حاج آقای مرکبی،استادبزرگ اخلاق بودند

(ضمنامن که ایشونوتوخواب دیدم هیچ نسبتی باحاج آقاندارم فقط چندباربه جلسات سخنرانی شون رفتم وارتباطشونوباهم نمیدونم)

بعدازاتمام سخنرانی یه سی دی روبین پاسداران پخش کردن که روش عکس شهیدمدافع حرم حمیدآقای سیاهکالی مرادی بود

حاج آقاگفتن به همگی شما سفارش میکنم،اززندگی این شهیدجوان امابزرگ درس بگیرید

وقتی ازخواب بیدارشدم؛ازخوابم متحیرشده بودم

این شهیدواندکی میشناختم،به طرقی این خوابوبه 

گوش همسرشهیدسیاهکالی رسوندم وایشون برام پیغام رسوندن:

این خواب به وصیت حمیدآقامرتبطه!!

امامن این خواب روبدون اینکه وصیت شهیدروبدونم دیده بودم!!

گفتند تووصیتشون ذکرکردند که:

هیچ جز بالاتر از حسن کلام و رفتار نیست در آحاد جامعه و بخصوص پاسداران حریم ولایت

ومن حس کردم حمیدآقامسئولیت یادآوری ورسوندن این خوابوبه گوش پاسداران به عهده م قراردادن.

  • دوستدار شهدا
۰۵
مرداد

شهید مدافع حرمـ حاج رضا رستمی

شهادت: ۱۳۹۵/۳/۱۴

محل شهادت: حلب خلصه

استان خرم آباد

@Haram69

  • دوستدار شهدا
۰۵
مرداد

بیاید وقتی گناه کردیم 

نگوییم جوانی کردیم!

چراکه

علی اکبرِع  امام حسین ع  هم 

جوان بود

شهدایی که رفتندهم جوان بودند

شهدابرایمان دعا کنید

  @MolazemanHaram69

  • دوستدار شهدا
۰۵
مرداد

دوست شهید مسیب زاده : 

نازنین زهرا همه زندگی شهید بود

 به دخترش بسیار علاقه داشت. چنان برای بازی با دخترش ذوق داشت 

که از چهره اش می توانستیم این خوشحالی و شادابی مرتضی را ببینیم.

@Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۰۵
مرداد


همسر شیر مرد دجیل شهید سید جاسم نوری 

سید برای رفتن به عراق عجله داشت برای همین همه کارهای ازدواج فرزند اولمان (آقا سید محمد )را با عجله انجام داد و راهی شد.

 جشن ساده ای برای سید محمد گرفتیم و بعد از آن سید عازم عراق شد. 

از ایشان پرسیدم چقدر برای ازدواج محمد عجله داری ؟!

گفت باید بروم، دیر می شود!

 تا خبر شهادت یکی از دوستانش به او می رسید، سریع گریه می کرد. حاج روزبه هلیسائی که شهید شد 

به من گفت: 

"من دیگر بر نمیگردم، یا جنگ تمام می شود و من می آیم یا شهید می شوم و پیکرم به خانه بر می گردد. شهادت پایان این جنگ برای من است."

@Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۰۵
مرداد


حرف های پدرشهید

مدافع حرم

حسین هریری

پسرم همیشه، به نام خود افتخار می‌کرد. در یکی از روزهای نوجوانی‌اش، گفت «من همیشه در بین دوستانم، به اسم خود می‌بالم، ولی کاش قبل از اسمم، عنوان غلام را هم می‌گذاشتید.» من هم در جوابش گفتم تو خودت باید تلاش کنی که بتوانی لیاقت پیدا کنی و غلامِ امام حسین شوی. 

حالا امیدوارم پسرم با شهادتش، توفیق پیدا کرده باشد که غلامِ غلام ابا عبدا... شده باشد.»

وی در بیان ویژگی‌‌های اخلاقی ارزنده تمام شهدا گفت: در زمان دفاع مقدس، وقتی مصاحبه خانواده شهدا را می‌خواندم که همیشه از خصوصیات اخلاقی مثبت شهیدشان می‌گفتند، به خودم می‌گفتم بالاخره شهدا هم خطاهایی داشته و در دوران کودکی خود شیطنت‌هایی کرده‌اند، چرا همیشه خوبی‌های آنان گفته می‌شود؟ 

حالا که فرزند خودم شهید شده می‌فهمم خانواده شهدا حتی گوشه‌ای از اخلاق و منش شهدا را هم منتقل نکرده‌اند.

کانال شهدای مدافع حرم

@mostafa_sadrzadeh



  • دوستدار شهدا
۰۵
مرداد


چند بار اعزام شد؟

خیلی... حسابش دستم نیست... هر دفعه که می‌رفت، بسته به مدت ماموریتش ۴۵ تا ۵۰ روز می‌ماند بعد برمی‌گشت ایران. ۱۵ روز خانه بود بعد دوباره اعزام می‌شد.

اصلا از شهادت حرف می‌زد؟

زیاد... عکس‌هایش را قاب کرده بود زده بود روی دیوار می‌گفت، اگر من شهید شدم همه می‌گویند چه شهید خوش‌تیپی... می‌گفت: وقتی من بروم شهید بشوم، تو افتخار می‌کنی که مادر شهید رضا اسماعیلی هستی... حتی یادم است یک بار که مرخصی آمده بود، یکی از همرزمانش که خیلی خیلی با هم نزدیک بودند- شهید غلامرضا محمدی- درسوریه شهید شد، الان هم جاویدالاثر است، خبر شهادت ایشان در اینترنت پخش شد و آقا رضا هم دید و خیلی ناراحت شد، انگار که از رفیقش جا مانده باشد، تنها مانده باشد، همان موقع بود که گفت: من هم این دفعه بروم شهید می‌شوم.

شما چیزی نگفتید؟

اتفاقا آن موقع تازه فهمیده بودیم رضا دارد پدر می‌شود، خیلی‌ها به او گفتند که تو اگر رسالتی هم داشتی، وظیفه‌ای هم داشتی تا حالا انجام دادی، دیگر سوریه نرو... داری پدرمی‌شوی. اما رضا طاقت نیاورد... انگار جوری شده بود که دیگر اصلا نمی‌توانست اینجا دوام بیاورد. در آن چند روزی هم که به مرخصی برمی‌گشت مدام دلش هوای سوریه را داشت.

می‌دانستید درسوریه چه مسئولیتی دارد؟

رضا فرمانده اطلاعات عملیات فاطمیون بود.

با او در تماس بودید؟

خیلی زیاد.. چون همیشه بیسیم دستش بود، مدام با ما تماس می‌گرفت. هروقت می‌خواست ماموریت طولانی برود به ما می‌گفت که مثلا یک هفته در دسترس نیستم نگران نشوید. اما این دفعه آخری که شهید شد، ما چند روز از اوبی‌خبر بودیم و، چون نگفته بود ماموریت می‌رود خیلی نگران شدیم.

چرا نگفته بود؟

رضا اصلا در ماموریت نبود که شهید شد، بعد از شهادت رضا، دوستانش به ما گفتند که او به دنبال یکی از نیرو‌های جوانی که تازه به سوریه اعزام شده‌بود رفته بود و هر دو اسیر داعشی‌ها شده بودند.

در کدام منطقه؟ بیشتر توضیح می‌دهید؟

تا جایی که به من گفته‌اند، رضا در شهرک زمانیه شهید شده، این شهرک یکی از منطقه‌های شیعه نشین سوریه است. در این منطقه شب‌ها تکفیری‌ها پیشروی می‌کردند، به همین دلیل شیعه‌ها تمام چراغ‌ها را خاموش می‌کردند تا هیچ نوری نباشد. بعد در یکی از همین شب‌ها که تاریکی مطلق بوده، شهید مجتبی واعظی یکی از نیرو‌های جوانی که تازه به سوریه اعزام شده بوده و حالا هم جاویدالاثر است، برای رساندن یک پیام از خیبر ۸ به خیبر ۹ اعزام می‌شود، اما، چون فاصله شان ازمنطقه دشمن خیلی کم بوده، به خاطر تاریکی هوا از خیبر ۹ رد می‌شود، رضا این صحنه را می‌بیند و خودش دنبالش می‌رود تا او را برگرداند. هرچقدر هم که دوستانش می‌گویند نرو خطرناک است، تو هم اسیر می‌شوی گوش نمی‌کند. بعد انگار هر دو وارد منطقه داعشی‌ها می‌شوند. رضا تا جایی که مهمات داشته از خودش دفاع می‌کند، بعد که مهماتش تمام می‌شوند اسیر می‌شود. انگار داعشی‌ها از روی عمد بیسیم رضا را روشن می‌گذارند که دوستانش صدایش را بشنوند و بترسند، بعد اول مجتبی واعظی را شکنجه و شهید می‌کنند و بعد می‌آیند سراغ رضا. فقط، چون فهمیده بودند که رضا فرمانده اطلاعات عملیات فاطمیون است، چند بار از او می‌پرسند که برای چه اینجا آمدی؟ رضا هم می‌گوید: به‌خاطر حضرت زینب (س) .. آن‌ها هم می‌گویند، اگر به مقدساتی که به آن‌ها معتقدی پشت بکنی، ما تو را آزاد می‌کنیم. اما رضا می‌گوید من به‌خاطر حضرت زینب (س) آمده‌ام سرم را هم بدهم؛ محال است به اعتقاداتم پشت کنم. بعد هم داعشی ها، درحالی که رضا مدام یا علی، یا زینب می‌گفته او را شهید می‌کنند... ذبح می‌کنند. همرزمان رضا که صدای او را می‌شنوند، طاقت نمی‌آورند، یک گروه تشکیل می‌دهند و می‌روند شهرک زمانیه را پس می‌گیرند، پیکر رضا را هم پیدا می‌کنند، اما انگار داعشی‌ها که فهمیده بودند او فرمانده است، سرش را بعنوان جایزه موقع عقب نشینی با خودشان برده بودند... بعد‌ها عکس سر رضا را منتشر کردند؛ و رضا شد اولین ذبیح فاطمیون؟

(گریه می‌کند...) بله... نحوه شهادت رضا نه فقط برای ما که خانواده‌اش هستیم، نه فقط برای من که مادرش هستم، برای همه شوکه‌کننده است... تا مدت‌ها من اصلا نمی‌توانستم به چگونگی این موضوع فکر کنم.

شما کی از شهادت او باخبر شدید؟

ما تقریبا ۱۰ روز از رضا بی‌خبر بودیم. نگران هم شده بودیم، اما فکر نمی‌کردیم شهید شده‌باشد، با خودمان می‌گفتیم شاید زخمی شده، چون قبلا هم دوسه بار مجروح شده بود و آن مدتی که در بیمارستان حلب بستری بود ما از او بی‌خبر بودیم. درآن روز‌هایی که ما از رضا بی خبربودیم، خبر شهادتش در اینترنت پخش شده بود، در محله مهرآباد کسی نمانده بود که این را نشنیده باشد، حتی فامیل هایمان هم می‌دانستند، اماکسی جرات نمی‌کرد به ما خبر بدهد. فقط همه تماس می‌گرفتند و می‌گفتند حال رضا چطور است؟ از رضا خبر دارید؟ که این تماس‌ها بیشتر مارا نگران می‌کرد. تا اینکه یک شب خواهرم آمد و مقدمه چینی کرد و از لابلای حرفهایش من فهمیدم رضا شهید شده. آن موقع حتی دامادم هم از شهادت رضا خبر داشت، اما به ماکسی چیزی نمی‌گفت.

رضا چه تاریخی شهید شد؟

هشتم بهمن ۱۳۹۳، فرزندش هم مدت کوتاهی بعد از شهادتش به‌دنیا آمد. بعد‌ها دوستانش گفتند که آن موقع که رضا اعزام شده بود، چون هنوز جنسیت و اسم فرزندش معلوم نبوده، به او می‌گفتند ابو سه‌نقطه! ما اسم پسرش را به وصیت خود رضا، محمدرضا گذاشتیم.

فکر می‌کنید چه انگیزه‌ای باعث شد رضا مدافع حرم بشود؟ 

درباره مدافعان حرم متاسفانه شایعاتی هست که درست نیست...

هیچ انگیزه‌ای جز ایمان و عشق به اهل بیت نبود. این را واقعا ازته دل می‌گویم. رضا یک جوان امروزی بود، عاشق سرعت، موتورسواری، بدنسازی. دوبار قهرمان استان خراسان رضوی در رشته زیبایی ا‌ندام در وزن ۵۵ کیلوگرم شده بود. به زیبایی اندام و شیک‌پوشی خیلی اهمیت می‌داد. همیشه می‌گویند دختر‌ها خیلی وسواس دارند موقع مهمانی‌رفتن و حاضر شدن، رضا دوبرابر دختر‌ها وسواس داشت. همیشه ما منتظرش می‌ایستادیم تا او حاضر بشود. حالا ببینید همین آدم از همه این مشغولیات دل می‌کند و می‌رود سوریه. انگیز‌ه اش جز ایمان و عشق به اهل بیت چه چیز دیگری می‌تواند باشد. مخصوصا دفعه اولی که اولین گروه فاطمیون اعزام شدند به سوریه، اصلا نمی‌دانستند که چه چیزی درانتظارشان است، نمی‌دانستند آنجا چه خبر است، مهمات تا این اندازه که الان هست، نداشتند، حتی غذا و خوردوخوراک شان هم درست نبود، این‌ها از همان اول فقط و فقط به عشق اهل بیت رفتند، بعد هم که پایشان به سوریه رسید و حال و هوای آنجا و غربت و تنهایی حضرت زینب (س) را دیدند، ماندگار شدند... دراصل هدفشان را آنجا پیدا کردند، فهمیدند دفاع از حرم، چه صفایی دارد.. رضا هم در آن دوسالی که اعزام می‌شد، هروقت رفت نه به خاطر پول بود، نه فرار ازمشکلات زندگی و ... فقط و فقط به‌خاطر اعتقاداتش بود.

شما کی از نحوه شهادت رضا باخبر شدید؟

چهلمین روز بعد از خاکسپاری اش بود. وقتی پیکر رضا برگشت ما نمی‌دانستیم که سر ندارد، کفنش را هم به‌خاطر شلوغی جمعیت و ... باز نکردند. اما وقتی مراسم چهلم سر مزارش برگزار می‌شد، اعلام کردند که این شهید بی سر برگشته... من همانجا اولین بار شنیدم و از حال رفتم. من را بردند بیمارستان... بعد هم دریکی از شبکه‌های تلویزیون فکر می‌کنم شبکه افق بود که درباره مدافعان حرم گزارش پخش می‌کردند، یک مستند برای رضا ساخته بودند، اقوام به من زنگ زدند که زندگی رضا ازتلویزیون پخش می‌شود. من تا تلویزیون را روشن کردم، صحنه سر بریده رضا را در جعبه نشان می‌داد که داعشی‌ها بعد از شهادتش پخش کرده‌بودند، این را که دیدم دوباره از حال رفتم... یادم است همیشه خواهرش می‌گفت: رضا از شهادت نمی‌ترسی؟ رضا هم می‌گفت:نه... فقط نگران یک چیز هستم، در اینترنت دیده ام که این داعشی‌ها سر مسلمان‌ها را از تن‌شان جدا می‌کنند، فکر می‌کنم چقدر سخت است، چقدر دردناک است... این‌ها یک ذره انسانیت ندارند که اینطورمی‌کنند؟! همیشه می‌گفت: دعا کنید من اسیر نشوم... بعد که نحوه شهادتش را شنیدم خیلی ناراحت شدم، تا یک مدتی ازنظر روحی بهم ریخته بودم تا اینکه یکی از همرزمانش از سوریه به خانه ما آمد و حرفی زد که آرام شدم.

چه گفت؟

گفت که رضا شب قبل از شهادتش یک خوابی دیده‌بود و همه را بیدار کرده بود. گفته بود بیدار شوید، بیدارشوید من می‌خواهم شهید بشوم... دوستانش گفته بودند که حالا نصف شبی چه وقت این کارهاست؟! کو شهادت؟ گفته بود من خواب دیدم امام حسین (ع) به خوابم آمد و گفت: رضا تو شهید می‌شوی، اگر سرت را بریدند، نترس، درد ندارد... وقتی من این را شنیدم واقعا آرام شدم... تسلی پیدا کردم... مطمئنم که خود امام حسین (ع) در آن لحظه هوای پسرم را داشته...

بعنوان یک مادر شهید چه آرزویی دارید؟

آرزویم فقط یک دیدار خصوصی با حضرت آقاست، دوست دارم حضرت آقا نوه ام رادرآغوش بگیرد، چون این بچه هیچوقت گرمای آغوش پدر را حس نکرده... حتی یکبار شنیدم ایشان قرار است به خانه ما بیاید، هنوز هم چشم انتظار ایشان هستم. پسر من به حضرت آقا خیلی ارادت داشت، حتی وقتی می‌خواست برود سوریه، یکی از عکس‌های آقا را هم با خودش برده بود، وقتی هم که پیکرش برگشت، این عکس توی جیب لباسش بود، الان هم من این عکس را توی کیف پولم همه جا می‌برم... این عکس کنار عکس رضا همیشه با من است..

تا حالا با حضرت آقا ملاقات نداشته‌اید؟

یک بار در یک دیدار عمومی با ایشان حضور داشتم. عید سال ۹۵ بود، من تازه عمل دیسک کمر کرده بودم و با عصا رفتم حالم اصلا خوب نبود، حضرت آقا عکس رضا را امضا کردند، یک قرآن هم به ماهدیه دادند، اما من اصلا حالم خوب نبود، نتوانستم با آقا صحبت کنم و حسرت این دیدار به دلم ماند...

 شهربانو سابقی فضلی ، مادر شهید

  • دوستدار شهدا
۰۵
مرداد


مشهد، محله مهرآباد، کوی عبادت هجده میزبانی زنی است که برای فاع از حریم اهل بیت با جنازه بی سر پسرش روبرو شد.

به گزارش پایگاه 598، جام جم آنلاین نوشت: مشهد، محله مهرآباد، کوی عبادت هجده؛ خانه‌ای کوچک انتهای کوچه انتظارمان را می‌کشد. خانه‌ای که حالا نه تنها در محله مهرآباد که در کل شهر خیلی‌ها می‌شناسندش؛ آوازه‌اش حتی به گوش غریبه‌ها هم رسیده و خیلی‌ها پرسان پرسان سراغش را می‌گیرند، تا برسند پشت در و چند دقیقه با بزرگتر این خانه همکلام شوند و از او بخواهند برایشان دعاکند. بزرگتر این خانه، شهربانو سابقی فضلی است؛ هم مادر شهید است، هم خواهر شهید. برادرش غلامعلی، ۳۵ سال پیش در آزادسازی پل خرمشهر آسمانی شده و تنها پسرش، رضا اسماعیلی دوسال و پنج ماه پیش در شهرک زمانیه؛ یک جایی در خاک سوریه، دورتر از ایران پرکشیده سمت آسمان.

شهربانو سابقی فضلی مادر شهید است؛ ایرانی است، همسرش را ۱۳ سال پیش از دست داده و در این سال‌ها برای دو فرزندش هم مادر بوده هم پدر. روبه‌رویش که می‌نشینیم، می‌بینیم مثل خیلی از مادران شهدا، هم یک دل بزرگ دارد و هم یک ایمان محکم، آنقدر که طاقت آورده این همه مدت، دوری تنها پسرش را... فرزندی که «اولین ذبیح فاطمیون» لقب گرفته‌است؛ بله... درست حدس زدید... رضا جوانی است که بدون سر به آغوش مادر بازگشته؛ سرش، به دست نیرو‌های جلاد تکفیری مظلومانه از بدن جدا شده تا پیکر رضا، بدون سر برگردد و بشود یکی از گل‌های خوشبوی بهشت‌رضای مشهد.

خانم سابقی فضلی، فکر می‌کنید چرا رضا راه شهدا را انتخاب کرد؟

شهادت در خانواده ما موروثی است؛ برادر من ۳۰ ساله بود که در عملیات آزادسازی پل خرمشهر شهید شد، دوتا خاله هم دارم که هر کدام یک شهید تقدیم کشورکرده‌اند. رضا هم همان راه را رفت.

پدر رضا مهاجر بود؟

بله همسرم، با اینکه اهل افغانستان بود، اما در همین مشهد به دنیا آمده بود، هردو فرزند من هم همینجا به دنیا آمدند، آقا رضا بچه اولم بود که ۲۶ مهر ۷۱ به دنیا آمد. خیلی هم پرشروشور بود، حتی دیپلمش را نگرفت، اینکه در اینترنت نوشته‌اند دانشجوی دانشگاه فردوسی مشهد بوده درست نیست. اینکه نوشته اند سنی بوده، درست نیست رضا شیعه بود.

خودتان اهل کجا هستید؟

اهل شهرستان شیروان.

رضا از کی مطرح کرد که می‌خواهد مدافع حرم بشود؟

تقریبا ۴ سال پیش بود، اوائل سال ۹۲، آن موقع هنوز بحث مدافعان حرم اینقدر مطرح نبود، رضا هم جزو اولین گروه اعزامی فاطمیون به سوریه بود. آن موقع اولین گروه، ۲۲ نفر بودند که دور هم جمع شدند به فرماندهی شهید علیرضا توسلی‌زاده که به ابوحامد معروف بود، تیپ فاطمیون را تشکیل دادند. رضا و دامادم جواد خاوری آن موقع عضو همین گروه شدند و همگی با هم رفتند تهران و از آنجا اعزام شدند به سوریه. دوماه سوریه بودند بعد برگشتند ایران. دامادم درهمان ماموریت اول جانباز شد و دیگرنتوانست برود و الان اولین جانباز فاطمیون است. اما رضا تا دوسال مدام می‌رفت سوریه و برمی‌گشت.

چند ساله بود که رفت؟

اولین بار که اعزام شد ۱۹ ساله بود. وقتی شهید شد ۲۱ ساله بود.

با رفتنش مخالفت نکردید؟

نه... دیدم میلش به رفتن است، دلش آنجاست... فقط یک بار برگشتم گفتم نمی‌شود نروی؟ گفت: مادر تو خودت خواهر شهیدی، چطور چنین چیزی از من می‌خواهی؟ همانجا دهانم بسته شد... دیگر چیزی نگفتم.


  • دوستدار شهدا