شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۴۱ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۳
مهر

لقمه حلال پدر

به نظر بنده تأثیرگذارترین مورد در زندگی ما، نان و لقمه حلالی است که پدر من به خانواده داده است. پدر من متولد سال 1309 و نفر دوم نفت کشور بود. او مسئولیت پالایشگاه‌های نفت در خوزستان را داشت. از همان اوایل به دلیل مخالفت‌هایی که با رژیم پهلوی داشت مبارزی تمام‌عیار بود. ساواک دو بار ایشان را دستگیر و شکنجه کرد. پدرم از کار هم تعلیق شد. مرتبه بعد که قصد ترور او را داشتند، متواری شد و نزدیک یک سال در رشته‌کوه‌های زرد کوه بختیاری علی رغم وجود سرمای شدید و حیوانات وحشی زندگی می‌کرد. یک سری کتاب داشت که در زیرزمین منزل‌مان مخفی کرد و متواری شد. البته کار خودش را انجام می‌داد. هرچند وقت یک‌بار می‌آمد پایین و یک سری فعالیت می‌کرد و دوباره به بالای کوه برمی‌گشت. هرگاه هم که نمی‌توانست به خانه سر بزند، دوستانش پیامی برای مادر من می‌آوردند. از همان اوایل خانواده ما با مبارزه آشنا شدند. «صادق» و «رضا» هم ترجمه نامه‌های امام را انجام می‌دادند. نامه‌ها را چاپ می‌کردند و بین خانه‌ها و کسبه و مساجد پخش می‌کردند. «روزبه» هم همین کارها را در مسجد انجام می‌داد و هر سه تحت تعقیب بودند. پدر من به دلیل شغلی که داشت مرتب خارج از کشور بود، خیلی نمی‌توانست در خانه باشد ولی انصافاً همان لقمه حلالی که به ما داد و کمک‌های مادر و توکل بر خدا ماحصلش این فرزندان شدند. پدرم لیسانس ریاضیات و مهندسی ابزار دقیق داشت و در سال 1384 به رحمت خدا رفت. نعمت جنگ در ابتدای جنگ تحمیلی به خاطر شغل پدر در اهواز بودیم. به یاد دارم که نشسته بودیم و صبحانه می‌خوردیم که هواپیماهای دشمن آمدند و شهر را بمباران کردند. با اینکه تهران خانه داشتیم ولی سنگر را خالی نکردیم و آنجا ماندیم. سال 1354 حقوق پدر من 24 هزار تومان بود که شاید کمتر حقوقی در این سطح بود. می‌توانستیم بهترین زندگی و امکانات را داشته باشیم که داشتیم. می‌توانستیم بهترین تفریحات سالم و ناسالم را داشته باشیم که سالمش را داشتیم. انتخاب‌مان ورود به مسجد با تشویق پدر و مادر بود. نعمتی که جنگ داشت برای امثال ما ورود به مسجد و بسیج بود. اسطوره‌ای به نام مادر مادر من از نظر روحی خیلی قوی است. گاهی اوقات به من می‌گوید: «شما برو؟» میگم: «کجا برم؟» می‌گوید: «نمی‌خوای بری سوریه؟» در اعزام بچه‌ها به جبهه‌ها اصلاً نه نمی‌آورد. می‌گفت: «خدا به همراهتون. مواظب خودتون باشید. کوتاهی نکنید و اگه تونستید سالم برگردید.» از رسانه‌های مختلف حتی از شبکه‌های بیگانه آن زمان که مجوز داشتند برای مصاحبه با مادرم می‌آمدند که از ایشان نقطه‌ضعفی پیدا کنند. مثلاً به ایشان می‌گفتیم: «از بی‌بی‌سی آمدند می‌خواهند با شما مصاحبه کنند می‌خواهید مصاحبه کنید؟» می‌گفت: «اینا می‌خواهند از ما نقطه ضعف پیدا کنن. بگو بیان.» ایشان جوابشان را می‌داد و می‌گفت: «سه تا پسر دیگه دارم هر موقع خواستند به جبهه‌ها بروند من مشکلی ندارم و ازشون میخوام که بروند.» آشپز هیئت محرم کسی روزبه را نمی‌دید چون مرتب در حال کارکردن در آشپزخانه هیئت بود. وقتی دیگر نای راه رفتن نداشت به خانه می‌آمد. همان موقع هم که استراحت می‌کرد اگر کسی کاری با او داشت سریع بلند می‌شد. اهل بالای مجلس نشستن نبود و می‌گفت در آشپزخانه هیئت بهتر می‌توانم کار کنم. آغاز راه خوشبختی «روزبه» چون از فرماندهان در سوریه بود، نیازی به حضور فیزیکی و مستقیمش در بعضی عملیات‌ها نبود. تا زمانی که عملیات «بصرالحریر» در درعای سوریه آغاز شد. «درعای» سوریه منطقه‌ای استراتژیک هست؛ به دلیل اینکه در فاصله دو کیلومتری با مرز فلسطین اشغالی و اردن است و منطقه‌ای فوق‌العاده حساس است. عملیات شروع ‌شد و در همان مرحله اول بچه‌های ما به تمام مواضعی که می‌خواستند به راحتی رسیدند. بعد از آن آماده شدند که خط را به ارتش سوریه تحویل بدهند. نیروهای ما به مرکز فرماندهی اطلاع دادند که این منطقه را آزاد کردند و مرکز فرماندهی به وزارت دفاع سوریه انتقال داد. تحویل منطقه به ارتش سوریه مدتی زمان برد و به همین دلیل مهمات بچه‌هایی که در آن منطقه بودند به اتمام رسید. برادر من و سردار «کجباف» که مسئول معاونت نیروی ما در سوریه بود با سه الی چهار نفر دو ماشین را پر از مهمات و حرکت می‌کنند تا به آن منطقه که بچه‌ها زیر فشار بودند برسند.

  • دوستدار شهدا
۱۳
مهر

فرمانده‌ای که دوبار شهید شد (روزبه هلسیایی)

 روزانه ۱۸ نوع دارو می‌خورد و ۲-۳ تا اسپری تنفسی می‌زد؛ زمان شهادتش از سوریه،کیسه‌ای پر از دارو برگرداندند. دوستانش نقل کردند که روزبه گفته بود: «شفایم را از حضرت زینب گرفته‌ام و دیگر نیازی به دارو ندارم.» فرمانده‌ای که دوبار شهید شد به گزارش جهان نیوز، «روزبه هلیسایی»، فرزند پنجم خانواده‌ای یازده ‌نفره است که 5 برادر و 3 خواهر دارد. دو برادرش، «رضا» و «صادق» در جنگ تحمیلی با اختلاف کمتر از دو ساعت در 7 اسفند 1365 به شهادت رسیدند. خودش جانباز 70 درصد دفاع مقدس بود. به‌عنوان مستشار و مسئول عملیات سپاه در سوریه با نام جهادی «ابوصادق» حضور پیدا کرد، در تاریخ 31 فروردین 1394 به شهادت رسید و هنوز پیکر مطهرش برنگشته است. پای صحبت‌های «رضوان هلیسایی» برادر کوچک «روزبه»، «رضا» و «صادق» نشستیم تا کمی با این خانواده کم‌نظیر آشنا شویم: فر‌مانده فروتن روزبه از نظر برخورد، روش و منش بسیار عالی بود؛ همیشه خنده‌رو بود. امکان ندارد که عکسی از روزبه ببینید و لبخند به لب نداشته باشد. روزبه در خانواده ما از نظر خلق‌وخو زبانزد بود. امکان نداشت کسی از او کاری را بخواهد و انجام ندهد؛ به هر نحو و هر کیفیتی بود آن کار را انجام می‌داد. فوق‌العاده مؤمن و متعهد بود. روزبه خودش را از کسی بالاتر نمی‌دانست برای همین جمعی از هم‌رزمان ایشان از لشکر فاطمیون یک هفته بعد از شهادت روزبه به منزل ما آمدند که از ما حلالیت بطلبند. آنها می‌گفتند: «ما یک هفته بعد از شهادت آقا روزبه متوجه شدیم ایشان کی بوده. تازه متوجه شدیم ایشان سردار بوده. ما فکر نمی‌کردیم که ایشان چنین درجه‌ای داشته باشد. ایشان هرازگاهی می‌آمد به ما سر می‌زد. اگر آمپولی داشتیم برای ما می‌زد؛ اگر دوخت و دوزی داشتیم برای ما انجام می‌داد. یک‌وقت‌هایی می‌آمد موهای ما را اصلاح می‌کرد و گاهی برای ما غذا درست می‌کرد. ما چه کارهایی با ایشان کردیم که اصلاً نباید می‌کردیم!» کمک مؤمنانه «روزبه» برای حدود 15 نفر از دوستان و یا منسوبین به دوستانش به خواستگاری رفته بود؛ یعنی هر وقت آقای داماد مشکل سرپرست داشت، روزبه همراهش می‌رفت و شرایط ازدواج را جور می‌کرد. قول آشپزیِ غذای مراسم‌ عروسی را می‌داد و مقداری از مخارج را متقبل می‌شد. همچنین برای تهیه جهیزیه از جاهای مختلف کمک جمع می‌کرد. «روزبه» همیشه وقتی کارها را انجام می‌داد ناگهان غیب می‌شد و دیگر کسی او را نمی‌دید. همه می‌گفتند: «آقا روزبه کجاست که ازش تشکر کنیم؟» ولی دیگر کسی او را نمی‌دید. شهید زنده «روزبه» در عملیات بدر سال 1362 مجروحیتش خیلی شدید بود به‌طوری‌که خبر شهادتش را دادند و ما برای گرفتن پیکرش به بیمارستان رفتیم. خیلی پدرم ناراحت و بی‌تاب بود. هرچقدر منتظر ماندیم خبری نشد. پدرم به خانم پرستاری که در آنجا بود گفت: «چرا این‌قدر ما را معطل کردید؟ ما بیشتر از 7 ساعته که اینجا منتظریم پیکر پسرمان را تحویل بگیریم.» خانم پرستار گفت: «من که رفتم پیکر را بیارم و تحویل بدم دیدم که آن پلاستیکی که در سردخانه بوده بخار کرده. این بود که من از دکتر خواستم که ایشان را ببریم به اتاق احیا و اکنون ضربان قلبش برگشته و باید اجازه بدید ببینیم چه پیش می‌آید.» این بود که از روزبه به‌عنوان شهید زنده هم یاد می‌کردند. بعد از گذشت دو ماه از بیمارستان مرخص شد. شفا از حضرت زینب (س) آن‌قدر خستگی‌ناپذیر کار می‌کرد که من همیشه به او می‌گفتم: «آخه روزبه یک ساعت استراحت به خودت بدی بد نیست.» در عملیات بدر سال 1362 یک ‌چشمش را از دست داد. بیش از هفتصد ترکش در بدنش بود. با توجه به اینکه مشکلات شدید ریوی داشت، می‌توانست دیگر سر کار نرود و استراحت کند ولی از اینکه دو برادر دیگرم شهید شدند خیلی ناراحت بود. این سه برادرم همیشه با هم بودند. همیشه می‌گفت: «چرا اون‌ها رفتند و من نرفتم.» برای همین یک روز فعالیت خودش را متوقف نکرد. روزانه حدود 18 نوع دارو می‌خورد و دو الی سه اسپری استفاده می‌کرد. زمان شهادتش از سوریه کیسه‌ای پر از دارو از ایشان برگرداندند. دوستانش نقل کردند که روزبه گفته بود: «شفایم را از حضرت زینب گرفته‌ام و دیگر نیازی به دارو ندارم.»

  • دوستدار شهدا
۱۳
مهر

 برخیز ،

آغوشت را از صبــح پر کن ..

آغاز شو ،

مانند روزهای آفتابی ..

جهان ،

منتظر بانگ سلام‌های آشنای تـوست ..

 شهید جواد سنجه‌ولی 

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۳
مهر

 از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابه‌لای صف های نماز می‌آمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت: «آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....

منبع: کتاب سلیمانی عزیز سپهبد حاج‌قاسم سلیمانی

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۳
مهر

 اخلاق و خصوصیات فرهاد در طایفه و روستا زبانزد خاص و عام بود، شوخ طبعی و اهل ریا نبودن از خصوصیات بارز ایشان بود، و از آنجایی که او در کنکور در رشته هسته ای رتبه قابل توجهی را کسب نموده بود، اما عشق و علاقه وافر او به مکــتـب سیـــدالشـهداء و درس طلبگی، باجدّیت وارد حوزه علــمیـه شــد. سه سال در حوزه علمیه خــفــر بعنوان طرح سفیران هدایت به درس و بحث مشغول بود و سپس وارد(حوزه علمـیه قــوام شیراز)شــد و پایه ششم حوزوی خود را به اتــمام رسـاند. طی این سالها همزمان با دوران تحصیل، قـریب بـه یکـسال بــعـنـوان(امام جـماعت مسجــد بـازار وکـیـل) شیراز و چندین مسجد و مدرسه بود. و در یازدهم تیرماه ۹۷ رهسپار دفاع از حرم حضرت زینب(س) در کشـور ســوریـه گردید و در بیستم شهریور ماه۹۷ (مصادف با اول محرم الحرام سال ۱۴۴۰قمری) در سـن۲۵سالگی بر اثر ترکش مین ‌در یکی از مناطق عملیاتی سوریه به درجه رفیع شهادت نائل و به خیل همرزمان مدافع حرم پیوست.

شهید فرهاد طالبی 

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۰۹
مهر

 

خاطرات شهید مدافع حرم شهید احمد مشلب راوی:علی الهادی مشلب(برادر شهید)

 قصد رفتن احمد به سوریه غافل گیرکننده نبود چون شاگرد مکتب او بودم بارها از او شنیده بودم که جهاد وظیفه‌ی ماست و دفاع از اسلام و پرچم امام و انقلاب و حفظ ملت اسلامی از شر دشمنان، بخشی از مجاهدت در راه خداست من از احمد یاد گرفتم که جنگ در سوریه جنگ تمام اسلام با تمام کفر است و ما نیز باید در این جنگ مجاهدت کنیم احمد به من آموخت که جهاد یک امر مقدس است و هرجایی که اسلام نیاز به حضورِ ما داشته باشد و هرجایی که ولایت فقیه ما را بخواهد ما عاشقانه پای ولایت آماده هستیم احمد همیشه این جمله را برای من تکرار می کرد:«ما هرچه داریم از عاشورا و انقلاب امام خمینی (ره) است» اعتقاد داشت که انقلاب اسلامی امام خمینی زمینه ساز انقلاب جهانی حضرت مهدی عج و عامل پاینده ماندن اسلام است احمد عشق به انقلاب و پیروی از راه ولایت را در من زنده کردوقتی شنیدم احمد عازم سوریه است خوشحال شدم،کسی که الگوی من است و یک عمر به من درس جهاد داده است،خودش مرد میدان عمل و مجاهدت است و به ندای جهاد لبیک می گوید . لذا من هم به خدای خود قول دادم پیرو راه احمد باشم و از حرکت در این مسیر هرگز مردد نباشم .

@AhmadMashlab1995

  • دوستدار شهدا
۰۹
مهر

 لبخندت

نمک گیرم کرده است...

از سیاه چال چشمانت

به چال گونه ات کوچ خواهم کرد

شهید محمدآرش احمدی فاطمیون  

متولد ۷۵/۳/۶ مصادف با ۱۳ محرم بود که در شهادتش

در ۱۷ محرم مصادف با ۲۷ /۹۵/۷ به شهادت رسید. 

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۰۹
مهر

  چشم‌هایت

نور می‌تاباند

و صبح عشق را

به پنجره می‌کوبد

طلوع در چشم‌های توست

خورشید هیچ‌کاره بود... 

 شهید حمزه العبودی

شهید احمد مهنه  

عکاس حشدالشعبی 

  • دوستدار شهدا
۰۹
مهر

 

پیام شهید عادل سعد به  شهیدسیدمجتبی‌ابوالقاسمی  

سیدجان..!

شلمچه..دوکوهه..فتح المبین

و اروند؛ «زیتان»

هم به مکانهای زیارتی ما اضافه شد...!

شعرزیبای خانم آراسته نیا برگرفته از پیام شهید عادل سعد: جنسش خدایی می شوددل؛تاتوباشی

امروزعهدی بسته ام فردا تو باشی

مجنون؛طلاییه؛شلمچه؛هور؛«زیتان»

باید زیارت کرد هرجا را تو باشی

زیتان محل شهادت  درسوریه 

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۰۹
مهر

شهید منوچهر سعیدی در سال 1359 در روستای میهم از توابع شهرستان قروه دیده به جهان گشود. وی فرزند سوم خانواده اش بود. شهید سعیدی در سال 1378 عازم خدمت سربازی می شود و بعد از گذراندن دوره آموزشی در اراک ادامه خدمتش را در سیستان و‌ بلوچستان طی می کند. ایشان بعد از خدمت سربازی در تهران مشغول به کار می شود و در سال 1383 ازدواج می کند که حاصل این ازدواج دو فرزند به نام های رادمهر و ماهان می باشد ـ ماهان سه ماه بعد از شهادت پدر به دنیا می آید ـ . شهید منوچهر سعیدی در سال 1384 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می شود و لباس سبز پاسداری به تن می کند. شهید منوچهر سعیدی با اوج‌گرفتن جنگ در سوریه، در سال 1392 به این ‌کشور اعزام و در مقابل عوامل تکفیری تروریستی داعش می ایستاد. ایشان بعد از بازگشت از سوریه یک بار در سال 1394 در حالیکه منتظر به دنیا آمدن فرزند دومش بود، به صورت خودجوش و در جهت کمک به روستاهای محروم عراق به این کشور اعزام می شود، اما بعد 10 روز حضور در کشور دوست و همسایه، در روز دهم خردادماه سال 1394 مورد حمله انتهاری عوامل تکفیری تروریستی داعش قرار می گیرد و به جمع همرزمان شهیدش می پیوندد.

  • دوستدار شهدا