شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۳۷ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۶
آبان

آرام و قرار نداشت. هرجای شهر کارفرهنگی بود، ردی هم از حضور علی به چشم می خورد. به شهر خودش اکتفا نمی کرد. اهالی بعضی روستاهای سیستان و بلچوستان هم اسم علی جمشیدی را در اردوهای جهادی به خاطر سپرده و مهرش را به دل داشتند. اتاق خوابش را با سربند و پلاک و تصاویر شهدا و... تزیین کرده بود. روی دیوار هم جمله ای نوشت که خط و مشی سلوک جهادش را تبیین می کرد: پایان ماموریت بسیجی شهادت است.

 مردم این زمانه ما را سرکوب می کنند که کجا می روید و برای چه کسی می جنگید؟ اما آنان غافلند که ما خود نمیرویم، گویی مارا صدا می زنند... قلبمان، پایمان را به حرکت وامیدارد جز اینکه دخترعلی(علیه السلام) و سه ساله امام حسین (علیه السلام) بر روی اسم ما مهر شهادت زده اند. من جوابی جز این ندارم که خون ما رنگین تر از قاسم و علی اکبر حسین علیه السلام نیست.

شهید علی جمشیدی سالروز ولادت

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۳
آبان

به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود. نگاهم کرد و گفت : تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این "در" تحت هیچ شرایطی باز نمی شه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم.!! از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما می آمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشین ها پیاده شدند و پله ها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان راگفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابین پرت کنم. سه چهارنفرشان که دوربین های بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافرهازوم می کردند. رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهره ی مسافران پرواز را اسکن می کردند و با چهره‌ای که از حاج قاسم داشتند تطبیق می دادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقه ای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید. آمریکایی ها دست از پا درازتر رفتند و عراقی‌ها ماندند. تا اینکه گفتند : زود در "کارگو" را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید می کردم؟! این را که دیگر نمی شد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید می لرزید، منم بلد نبودم. دیدم چاره‌ای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پله ها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن... سعی کردم اصلا نگاهش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم می زد. حس می‌کردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلارهای داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمی‌دانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم... روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود.حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرّشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بودم این جورکارها رو خودم از بَرم... قدّ من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدال افتخار گردنت می انداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو می‌رسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم... تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشه ی گونه هاش پایین افتاد. پایان. @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۱۳
آبان

خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکی‌شان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم می‌شناخت. طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت "امیر" شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت. مثل همه پرواز‌های قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم.  تقریباً ۷۰ ، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور می‌گرفتیم. اگر اجازه می‌داد اوج می گرفتیم و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه می شدیم. گاهی هم که اجازه نمی دادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود می‌آمدیم و بار هواپیما چک می شد و دوباره بلند می‌شدیم. اگر هم بارِمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمی گرفتیم از همان مسیر به تهران بر می گشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من می‌خواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم.

با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست #نیروهای_آمریکایی بود. گفتم:" با توجه به حجم بارَم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخ‌های هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر می دهم." به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت #هواپیما_را_می زنیم! من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کردم تا به دمشق برسیم بنزین می سوخت و بار هواپیما سبک تر می شد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را می زد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به اینها برگردم که با توجه به تهدیدشان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم. حاج قاسم گفت: کار دیگه ای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباس های مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباس های حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم. از زمین تا آسمان تغییر کرد و حالا به هر کسی شبیه بود اِلّا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگی های محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت "جت وی" که خرطومی را به هواپیما می چسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس می گرفتم می گفتند صبر کنید... بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند.

@Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۱۳
آبان

. ای بلای تو به جانم

که تو جانی و جهانی .

.شهیدابومهدی شهید احمد مهنه 

عکاس حشدالشعبی

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۳
آبان

 تویی که نقطه پایان اضطراب منی... 

 شهید وحید زمانی‌نیا 

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۳
آبان

شهید روح الله قربانی یکی از هم‌دوره‌‌ای های ما بود که من برای تشییعش رفته بودم.  تو مراسم کنار عباس (دانشگر ) بودم،با گریه گفتم دیدی چه زود عاقبت بخیر شد؟ انگار می‌دانست کارش به شهادت می کشد، آرام گفت: «مهدی جان! نترس، نگران نباش، ان شاء الله ما هم بهش میرسیم.»

@alialhadihosein

  • دوستدار شهدا
۰۹
آبان

بسم الله الرحمن الرحیم 

قربة الی الله

میگفت: صاحب خنده های خاص، صاحب جمله های خاص، صاحب رفتارهای خاص، صاحب اخلاقیات خاص، صاحب تیپ خاص، صاحب نگاه خاص، صاحب مرام خاص، صاحب لبخند.... حامد. . . میگفت: شاید خاصترین آدم معمولیه زندگیم بود، شاید هم معمولی‌ترین آدم خاص زندگیم. . . میگفت: یه رفیق دوست داشتنی که حتی اگه میخواستی هم نمیتونستی دوستش نداشته باشی. یه آدم تودار و منزوی که وقتی پای شوخی و خنده میشد یه اوستا کار حرفه ای بود. کسی که وقتی کنارت بود شاید نمیدیدیش اصلا، اما اگه خودش میخواست که باشه اینقدر از با او بودن غرق لذت میشدی که یادت میرفت این همون آدم ساکت چند دقیقه قبله. . . میگفت: اینایی که گفتم شاید یه پوسته‌ی ظاهری از حامد بود. از یه رفیقی که وقتی رفت، با خودش یه تکه از قلبمون رو برد. یه تکه ای که با هیچ چیز دیگه ای پر نمیشه، یه تکه‌ی خاص، از قلبهامون. . . . . سلام حامد جان. لازمه بگم دلتنگتیم یا خودت لحاظ میکنی؟ آقای اخوی، آقای رفیق، آقای مهربون، لطفا، ما رو یادت نره با معرفت. ما به گردن هم حق داریم، حقِّ سلام، حقِّ خنده، حقِّ.... . . . و تو خیلی بیشتر به گردن ما حق داری. معرفت کن و امشب اسم ما رو با انگشت روی زمین، تو ورودی حرم بنویس. بزرگی کن از طرف ما هم به آقا سلام برسون. حامد جان تنهامون نذار . . . . در تو هزار مزرعه خشخاش تازه است آدم به خنده‌های تو معتاد می‌شود... . .

رفیق حامد سلطان

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج فدایی حضرت زینب سلام الله علیها 

شهیدحامد سلطانی جمعه نهمِ هشتمِ نود و نهم ساعت ده دقیقه به یک بامدادِ پااااایییییزی @bi_to_be_sar_nemishavadd

  • دوستدار شهدا
۰۵
آبان

  • دوستدار شهدا
۰۵
آبان

بسم الله الرحمن الرحیم 

قربة الی الله

گفت: اومد مقر، خسته بود، اما مثل همیشه بلند بلند میخندید. رسما خستگی رو شرمنده کرده بود. اومد و دراز کشید. تو همین حال هم از سر به سر گذاشتن و جواب تیکه های بچه ها رو دادن غافل نمیشد. گفت: اومدم داخل اتاق، دیدم دراز کشیده. صدام کرد... دستش رو باز کرد و گفت بیا بغلم یه خورده دراز بکش. . عشق کردم... اما... حیا هم کردم. رفتم کنارش دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روی بازوش... . . گفت: تو اون همه ترافیک صدایِ پشتِ شبکه بیسیم، یه صدایی عمار رو به خودش آورد. "عمار عمار حبیب" نگذاشت به دومین ندا برسه، جستی زد و نشست و بیسیم رو دستش گرفت و شروع کرد با حاج قاسم حرف زدن. گفت: بچه ها سوژه پیدا کرده بودن. مکالمه‌ش که با حاج قاسم تموم شد دوباره دراز کشید. حالا نوبت بجه ها بود، میگفتن: پاشو.. پاشو احترام بذار. یکی از بچه ها هم عین قرقی پرید سیخ نشست و مثلا بیسیم دستش گرفت و شروع کرد ادای عمار رو در آوردن...سلام حاج آقا، بگوشم... و باز هم صدای خنده... . . گفت: حالا نوبت اسماعیل بود که سوژه بشه. قدیر دوربین رو گردوند سمت اسماعیل که داشت مثل همیشه سرپا حلوا شکری میخورد. قدیر پرسید:اسماعیل چی میخوری؟ +حلوا _ حلوایِ کیه؟ + حلوااااائه.... و یه خمپاره خورد کنار خونه. اسماعیل که دم در بود گفت: اوه اوه اوه شصت زدنا قدیر با خنده ریزی گفت جامونو پیدا کردن تمومه و دوربین گوشی رو برگردوند سمت عمار که بی هیچ عکس العملی دراز کشیده بود. باید تیکه آخر رو هم به عمار مینداخت؛ گفت: عمار برا خمپاره بلند نشد ولی واسه حاج قاسم بلند شد... . . راستش من فکر میکنم چهل و دو هفته پیش قدیر هم کنار عمار برای ورود حاج قاسم بلند شدن. همراه با سیدابراهیم و میثم و روح‌الله و بقیه شهداء. من فکر میکنم الان همه شون با هم، پشت سر حاج قاسم راه افتادن و الان کربلان. . . . راستش من فکر میکنم جایِ ما، چقدر پیششون خالیه... . آقای عمار! جناب قدیر! بگید به امام حسین که جایِ ما پیشِ شما خالیه... . . بیدل منم که دلم مانده پیش تو... من جای خالی همه دل های عالمم! . . فرمانده رفیق عمار قدیر حبیب اسماعیل

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج فداییان حضرت زینب سلام الله علیها

@bi_to_be_sar_nemishavadd

  • دوستدار شهدا
۰۵
آبان

ڪݪام‌شہید : میفرماید ڪھ؛ فقط‌یڪبار‌ڪافۍاست

ازتھِ‌دل‌خداروصداڪنید

دیگرماݪِ‌خودٺان‌نیستید !

مـاݪ‌او‌مۍ‌شوٻد

شهیدامیرحاج‌امینے ┅─ 

@AhmadMashlab1995

  • دوستدار شهدا