شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

محمود من.... یادت کردم داداش، یادم کن عزیز...

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۱۱ ب.ظ


نوشته های محمد جواد 

گفت: یکی از آشناهام خانواده ای رو بهم معرفی کرده بود برای ازدواج. 

قرار بود که برم و جهت آشنایی ببینمشون، اما مادربزرگ خانواده به رحمت الهی رفت. 

این ماجرا رو یه کم عقب انداختیم. 

حتی یه بار هم اون بنده خدایی که معرِّف و واسطه این ماجرا بود بهم گفت که هماهنگ کنم بری خونه شون برای صحبت کردن! اما حرف به اینجا رسید که چون هنوز چهلم مادربزرگشون نشده و شاید رفتن من به صلاح نباشه، برای همین نرفتم. 

تا اینکه چند روز بعد اون آقای معرِّف با من تماس گرفت و گفت که خانواده عروس گفتن که بیای ببیننت.

تعجب کرده بودم که چطور تو همچین موقعیتی که مادرِ پدرِ عروس خانم مرحوم شده اونا از من خواستن برم خونشون!!!! 

خلاصه اون روز مقرر رفتم پیش محمودرضا و موتورش رو قرض گرفتم. 

محمود تازه چند وقتی میشد که موتور خریده بود، بلافاصله هم رفته بود گمرک و یه مقدار پارچه طرح لجنی خریده بود داده بود خیاطی. برای زین موتورش روکش دوخت. 

یه سربندِ سبزِ اگه اشتباه نکنم یا فاطمة الزهراء سلام الله علیها هم بسته بود جلوی موتور روی کیلومتر شمارش. 

خلاصه با همون موتور رفتم و قسمت این شد که من با همون خانواده هم وصلت کنم. 

اما خب تا مدتها این برام سوال شده بود که چی شد تو اون وضعیت عزاداری از من خواسته بودند که برم خونشون!!!!؟ 

تا اینکه یه روز پدر خانومم راز این قصه رو برام فاش کرد. 

پدر خانومم یه پسرخاله ای داشتن که خیلی با هم ردیف و رفیق بودن، حتی از برادر بهم نزدیکتر، همه جا با هم بودن تا اینکه جنگ شروع شد و اونا بازهم طبق روال با هم رفتن به جبهه و اینبار برخلاف روال........ پدر خانومم تنها برگشته بود چون.... 

پسرخاله شهید شده بود.... 

خلاصه، بعد از فوت مرحوم مادرش یه شب پدر خانومم پسرخاله شهیدش رو تو خواب میبینه، 

با همون هیبت روزگار خوش رفاقت، و با یه سربند زیبایی که به سر بسته بود. 

شهید به پدر خانومم میگن چرا نمیذاری فلانی بیاد خونتون برای خواستگاری!!!! 

اون بنده خدا هم وقتی از خواب بیدار میشه با واسطه این ماجرا تماس میگیره و میگه که به فلانی بگو بیاد ببینیمش. 

اون روزی هم که من رفته بودم خونه شون پدر خانومم با تعجب میبینه که من، 

با موتوری اومدم که جلوی موتور، همون سربندی بسته شده بود که دیشب پسرخاله شهیدش بر سر بسته بودند.... 

سربندِ سبزِ یا فاطمةالزهراء سلام الله علیها......

اسرار جهان را نه تو دانی و نه من.....

دلتنگم رفیق.... 

حتی دلتنگ موتورت......

محمود جان، شب جمعه است و.....

شبهای جمعه فاطمه......... آید به دشت کربلا....

محمود من.... یادت کردم داداش، یادم کن عزیز...

به حق فاطمه.......

 Archive



  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی