گفتگو با مادر شهید دهقان امیری 3
حدود یک سال قبل از شهادت به من گفت مادر شما فکر کن حضرت زینب بیاید و از شما بپرسد که شما یک جوان رشید و کار آزموده و آموزشدیده دارید و من الان برای دفاع از حرمم به جوان شما نیاز دارم جواب حضرت زینب را چه میدهید؟ این سوال به ظاهر ساده محمدرضا برای یک مادر خیلی سخت است. یادم هست که یکی دو هفته در این باره فکر میکردم که مگر من میتوانم از محمدرضا بگذرم. من برای این جوان که زحمت کشیدهام تا بزرگ شود ولی خوشحالم از اینکه توانستم در این امتحان سربلند بیرون بیایم.
محمدرضا یک ماه قبل از رفتنش ساعت 12 شب پدرش را صدا کرد و در داخل اتاقش برد و خیلی راحت به او گفت که میخواهم به سوریه بروم. پدرش به او گفت مگر تو را به سوریه میبرند فکر نمیکنم که ببرند. محمدرضا گفت که میبرند.چون پدر محمدرضا رزمنده دفاع مقدس بود و جنگ را درک کرده بود خیلی راحت قبول کرد و رضایت داد. محمدرضا راهش را انتخاب کرده بود و برای رفتن به سوریه مانند اسپند روی آتش بود و بال بال میزد. مخصوصا اینکه یکی از صمیمیترین دوستانش به سوریه رفته بود و محمدرضا از این موضوع خیلی ناراحت بود.
محمدرضا علاقه زیادی به شهید اصغر وصالی فرمانده پاوه داشت و همیشه میگفت غیرتی که اصغر وصالی در پاوه و کردستان وسنندج به خرج داده قابل تحسینه و می گفت من دوست دارم اسمم اصغر وصالی باشه و بهش می گفتیم که تو با فرمانده جنگ اشتباه گرفته میشی. بخاطر عشق و علاقه ای که به امام حسین (ع) داشت اسم حسین را انتخاب کرد و در دوسال که آموزش نظامی میدید با یک اسلحه آموزش می دید و خط نستعلیق بسیار زیبایی داشت و اسم حسین وصالی را روی اسلحهاش حکاکی کرده بود و با همان اسلحه به سوریه رفت.
ساعت 6 صبح زمانی که مشغول جمع کردن وسایلش بود برای رفتن به سوریه کمکش کردم تا ساکش را ببندد. وسایلش را جمع کردم و برایش یک مقدار مواد مغذی گذاشتم. آن لحظهای که مشغول جمع کردن وسایلش بودم دل خودم آشوب بود و تمام قلب و بدنم میلرزید ولی سعی کردم در چهرهام بروز ندهم که مبادا محمدرضا ناراحت شود و از رفتن منصرف شود. حدود ساعت 7 صبح بود و در بین حرفهایم به او گفتم محمد عزیزم امیدوارم سوریه بهت خوش بگذرد.عادت زیادی به هروله کردن و حسین حسین داشت,تا این حرفها را بهش زدم سریع بلند شد و مداحی حاج محمود کریمی را با صدای بلند گذاشت و توی اتاق میدوید و هروله میکرد و به صورت خودش میزد و هر دفعه میآمد و سر من را میبوسید.در آن زمان روی زمین نشسته بودم با دویدنهای محمدرضا و با هر بوسهای که بر روی سرم میزد و میگفت «مامان راضیام ازت, قربونت برم, تو چقدر خوبی»،خردشدن خودم را میدیدم اما با خیال راحت بدرقهاش کردم.
- ۹۵/۰۶/۰۵