شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

روایت زندگی شهید مدافع حرم، محمدحسین سراجی 1

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۰۱ ب.ظ


 پرواز بر بال تهجد، داستان زندگی سربازی در مسیر معرفت وایمان است، پدری مهریان، همسر وظیفه شناس، فرزندی دُردانه که برای دفاع از حریم اهل بیت، پرستویی مهاجر شد و قربانگاه نبل و الزهراء سوریه به وصال حق دست یافت.

به گزارش خبرگزاری بسیج از قم، «یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس  نبود.» جمله ای که سرآغاز قصه های مادربزرگ ها است. قصه واژه ای که مفهوم آن ما را به دورترین داستان های عاشقانه و عارفانه می بَرد و در کنار قهرمانان و پهلوانان بزرگمان می کند. هنوز هم قصه اگر قصه باشد نه تنها کودکان را شیفه خود که بزرگسالان را نیز به کودکی های دور خواهد برد.

قصه که عمری بیش از شش هزار سال دارد با وجود کهنسالی هر چه ساده تر باشد، سرگرم‌کننده تر و آموزنده تر خواهد بود چه بسا شیرین‌ترین درس‌های زندگی چون انسان‌دوستی، لذت گذشت، فداکاری، شجاعت، برادری و … را بتوان از قهرمانان آن آموخت.

قهرمانان قصه ها چه اساطیری باشند و چه امروزی، چه تخیلی باشند و چه انسانی هایی واقعی در کنار من و شما همیشه آخر قصه پیروزند، زشتکاران و پلیدرویان چه دیو باشند و چه داعشی، همیشه بازنده داستانند؛ قصه شیرین شهید و شهادت، روایتی است از این دست داستان ها که شنیدن آن خالی از لطف نخواهد بود؛ قصه ی سرخ ایثار و فداکاری، قصه ی سرباز علمدار کربلا شدن، قصه ی دفاع از حرم عمه سادات، قصه ی سپردن دل به سیدالشهدا و دل کندن از شهر و دیار، قصه ی مهاجرت و جهاد ...

این بارهم به نام خدا داستان زندگی شهید مدافع حرم پاسدار بسیجی "محمدحسین سراجی" را از زبان همسرش «سیده زهرا حسینی نیا »می شنویم: 

یکی بود، یکی نبود، غیراز خدا هیچ کس نبود، "محمدحسین" در ششمین روز از دی ماه سال 1359 در شهر مقدس قم در خانواده ای مذهبی که اصالتشان به شهرستان گناوه از استان بوشهر برمی گشت، دیده به جهان گشود، او در دوران  کودکی پدرش را در لباس رزمندگان هشت سال دفاع مقدس دید، دوران اسارت پدر و بازگشت او با تن مجروحی که یادگاری سرخ از هشت سال ایستادگی مقاومت مردم ایران زمین است به یاد داشت، پدری که یک سالی است به جرگه همرزمانش شهیدش پیوسته است....

 محمدحسین بسیجی بود، بسیجی فعال؛ ۱۴ ساله بودم که به خواستگاری ام آمد، یک خواستگاری سنتی، خاله اش همسایه ما بود از هم شناخت خوبی داشتیم از مال دنیا هیچ نداشت، ما هم به فکر مال دنیا نبودیم، پدرم گفت که ایمان دارد، مؤمن است و همین برای ما کافی است و من در رمضان سال ۸۶ بله را گفتم. همسرم مهربان بود، برای خانواده مخصوصا مادرش احترام زیادی قائل می شد و این احترام و محبت را به زبان می آورد؛ مادرشوهرم نقل می کند که « محمدحسین می نشست و لحظاتی به صورت من نگاه می کرد، و وقتی علت این کار را جویا 

می شدم و می گفتم: پسرم چیزی می خواهی؟ می گفت: نگاه کردن به صورت مادر، عبادت است.»

تمام لحظات زندگی با محمدحسین برایم خاطره است، از تعریف هایی که در جمع خانواده از من می کرد تا نمازهای اول وقتش و خواندن زیارت عاشورا بعد از هر نماز ظهر؛ نمازهای دلنشین شب و سربر سجده گذاشتنش و روزه های ماه مبارک رجب و شعبان وصل کردن این روزه ها به ماه رمضان... بازی با بچه ها و آرزوهایی که برایشان داشت، دوست داشت فرزند کوچکمان امیرمحمد عالم دینی شود، مثل آیت الله بهجت و امیرعلی هم دکتر ... تفرجگاه ما حرم حضرت معصومه (س) و مسجد جمکران بود، به زیارت مزار شهدا علاقه داشت؛ رابطه هسرم با بچه ها بسیار خوب بود، معمولا در حیات خانه با هم آب بازی می کردند، او به مسائل تربیتی و عقیدتی بچه ها اهمیت می داد و برای آشنایی امیرعلی فرزند بزرگمان با بسیج و فعالیت های بسیج هر ساله او را به یادواره رزمایش دفاع مقدس که پشت کوه خضر نبی برگزار می شود، می برد تا او نیز مفاهیم ایثار و جهاد و شهادت را از کودکی بیاموزد. برایتان بگویم که او نه تنها لایق که عاشق شهادت بود، اصلا شهیدواره بود، به قول حاج خانم- مادرشهید- همه رفتارهای او با دیگران فرق داشت حتی راه رفتنش نیز فرق می کرد، بسیار آرام بود و به حجاب و عفاف بسیار اهمیت می داد، به نماز اول وقت و ترک نکردن زیارت عاشورا بسیار سفارش می کرد به نظرم خلعت شهادت را از مداومت در زیارت عاشورا و عشق به حضرت زهرا(س) گرفت.










  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی