شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

گفتگو با خانواده شهید علی عابدینی ۲

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۲۰ ب.ظ

می‌گفتم: شهید شود بهتر است

وقتی درگیری های سوریه شروع شد من از خطرات و اوضاع آنجا با خبر بود. یک روز آمد گفت: اسمم را برای رفتن به سوریه نوشته بودم و حالا قرار است اعزام شوم. اصلا مخالفت نکردم و می گفتم او بیمه امام زمان(عج) است و تا وقتی که برای اسلام خدمت می کند هر جا هست برود.

راستش اینقدر خالصانه کار می کرد که خودم می گفتم: خدایا حالا که این بچه اینگونه زحمت می کشد اگر قرار است اینجا از مریضی و تصادف طوریش شود همان شهید شود بهتر است.

دل ماندن نداشت

زمستان سال قبل که از مأموریت آمد از ناحیه دست مجروح شده بود و هنوز هم بهبود پیدا نکرده بود که مجددا در 15 فروردین به خواست خودش اعزام شد. با اینکه مجروح بود دل ماندن نداشت. بار اول که می رفت اینقدر اشتیاق به رفتن نداشت اما دفعه دوم اشتیاقش بیشتر شده بود. خودمان تا ساری او را بردیم رساندیم به همرزمانش که با هم بروند. حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) به انها احتیاج داشتند، غربت آنها مانع از مخالفت ما می‌شد.

*اگر بچه های ما نمی رفتند پس چه کسی باید می رفت؟

آخرین بار چهارشنبه روز قبل از شهادتش با او صحبت کردیم. این بار که داشت می رفت حس کردم حالش جور دیگری است. می گفت دارم می روم بچه ها را آموزش دهم چون دستش بالا نمی رفت و در کمرش هم ترکش بود. وقتی این حرف را زد خیالم راحت بود که جلو نمی رود اما با این حال نگران هم بودم چون وصیت می کرد، بی خودی خوشحال بود و انگار داشت پرواز می کرد.

برایم سخت بود رفتنش اما اگر بچه های ما نمی رفتند پس چه کسی باید می رفت؟ یک عمر همیشه در عزاداری ها می گفتیم کاش زمان امام حسین(ع) بودیم و ایشان را یاری می کردیم حالا که وقت عمل است بگوییم نه بچه هایمان را نگه داریم در خانه خطرناک است؟ الان هم که علی به شهادت رسیده همسرم و دو پسر دیگرم بخواهند بروند مخالف نیستم.

اینگونه خبر شهادت را شنیدم

روز جمعه یعنی فردای شهادت علی همسایه ‌مان عروسی پسرش بود. به عروسم گفتم بیا بریم منزلشان برای کمک و چیدن اتاق عقد. گفت: نه مامان حال ندارم. بعد از ظهر که برگشتم دیدم داره گریه می کنه. پرسیدم چی شده؟ گفت: عکس علی را همه جا پخش کردند که به شهادت رسیده. اینگونه بود که متوجه خبر شهادتش شدیم.

مدافعان حرم 100 میلیون پول می‌گیرند!

خیلی ها می‌گویند مدافعان حرم 100 میلیون پول می‌گیرند می‌روند سوریه، هر کسی این حرف را می‌زند بیاید ما 500 میلیون بهشان می دهیم فقط یک ساعت بروند کنار مدافعان در سوریه باشند، می خواهم ببینم حاضرند حتی یک ساعت جانشان را برای پول به خطر بیاندازند؟

بعد از چند دقیقه ای که با مادر این شهید عزیز صحبت کردیم از همسر شهید عابدینی هم خواستیم دقایقی از وقتشان را به ما دهند و از ایام زندگی مشترکشان با علی آقا بگویند. ایشان هم پذیرفتند و باب صحبت را اینگونه باز کردیم:

وقتی رفت سوریه تازه فهمیدم کارش چیست

وقتی علی آقا آمد خواستگاری و قرار شد با هم صحبت کنیم بیشتر حرفش کاری بود. گفت: من نظامی هستم و ممکنه مدت زیادی در مأموریت باشم. آن موقع جنگی نبود اما مخالفتی نکردم. پس از ازدواج مأموریت زیاد رفته بود اما وقتی رفت سوریه تازه فهمیدم کارش چیست. علی خیلی تو دار بود و حرفی نمی زد من هم چیزی نمی پرسیدم.

گفتم شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود

از اوضاع سوریه با خبر بودم اما نمی دانستم که می خواهد برود. علی عادت نداشت وقتی می خواهد جایی برود به من زود بگوید معمولا می گذاشت نزدیک رفتن خبر می داد. خیلی ناراحت بودم از رفتنش اما با خودم می گفتم شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود و وقتی اینها را به خودش هم گفتم خیلی خوشحال شد.

دفعه اول که رفت زخمی شد، تا زمانی که برگشت تهران نمی دانستم. وقتی آمد خبر دادند رفتیم بیمارستان. حالش خوب بود. علی واقعا خیلی شجاع بود و تازه بعد از شهادتش دارم او را می شناسم. دفعه دوم که می خواست برود مخالفت کردم اما بعد دلم را گذاشتم پیش حضرت زینب(س) و گفتم برو. گفت: خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو. همسر بعضی ها خبر نداشتند اما من می دانستم. قرار نبود همه را ببرند اما چون نیرو لازم شد کل گردان را بردند.

خدافظی نکردم!

موقع رفتن ساکش را خودم بستم اما خیلی گرم خداحافظی نکردم چون قرار بود روز هجدهم ماه بره اما سه روز زودتر اعزامشان کردند. کمی سر سنگین و از سر دلتنگی خدافظی نکردم اما بعد تماس گرفتم و عذرخواهی کردم.

اگر شهید شوم تو چکار می کنی؟

یکبار گفت اگر من شهید شوم تو چکار می کنی؟ گفتم: خدا مواظب منه، تو نگران نباش. می گفت دلم می خواهد امیر محمد را طوری تربیت کنی که خدا دوست دارد. سه شنبه ساعت 12 شب زنگ زدم و نیم ساعتی حرف زدیم. صداش خیلی خسته بود. گفتم: چقدر صدایت خسته است. علی عادت نداشت از خستگی بگوید در همه این مدت زندگی یکبار نشنیدم بگوید خسته ام. این بار هم نگفت فقط وقتی من به رویش آوردم نگفت نه، فقط پرسید: واقعا اینقدر مشخص است؟ گفتم: مزاحمت نمی‌شم برو استراحت کن هر وقت تونستی تماس بگیر که دیگر نشد...

علی در زندگی مشترکمان اخلاقش به گونه ای بود که یکبار هم داد نزد. هر چند من زیاد غر می‌زدم اما او فقط صبوری می‌کرد.



  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی