شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

دعای پدر و عنایت اهل بیت

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۴۰ ب.ظ


موقعی که رسیدیم  سه راهی   میخواستیم وارد جاده بلاث شیم به ما  گفتند از جاده بلاث نیایم چون مسیر خطرناکه وممکن است با کورنت هدف قراربگیریم .واز مسیر خانات بریم.من که دستم به پوست آویزون بود  ،عباس رضایی دستش قطع شده بود ومجتبی صورتش سوخته بودوسید جواد صورتش خون می آـمدو بقیه هم زخمی بودند وممکن بود از تو مسیر خانات یکی مون تموم بکنه .چون مسیر بلاث 5دقیقه راه بود تا بهداری و مسیر خانات تقریبا 20 دقیقه ولی باز چون فرماندهی بامن بود گفتم از بلاس نندازیم کورنت میزنند ودیگه هیچ راه نجاتی نداریم وبه شاه غلام که از گروه 62بود گفتم اگه میتونه رانندگی بکنه و اون هم  قبول کرد .شاه غلام زخمی نبودو آنجا به لطف خدا فرشته ی نجات ما شد.  خلاصه از مسیر خانات انداختیم ورسیدیم  بهداری  وبچه هارو منتقل کردیم بهداری ،خودم آخرین نفر رفتم داخل ودیدم همه یتخت ها پر شده اند ،یک برانکارد آنجا بود که آن رو ور داشتم و روی آن دراز کشیدم.و بهم سرم وصل کردند ودیگر چیزی یادم نیست فقط یادم هست که مرا آوردند اتاق عمل وچون اونجاهم درد وخونریزی داشتم  مسکن زدند وبیهوش شدم.تا اینکه چشم باز کردم ودیدم به بیمارستان بقیه الله تهران منتقل شدم.اوایل باخانواده تماس نگرفتم بعدازمدتی به پدرم زنگ زدم وگفتم که حالم خوبه وقرار مارو ببرن یه دوره سه ماهه ویه شهر دیگه وممکن مدتی تماس بگیرم .پدرم هم گفت حضرت زینب  س پشت وپناهت ولی بازم بااین حال باور نکرد حرفمو. بعد چند روزی منو به اتاق عمل میبرن و تاندوم های دستمو میدوزند که خونریزی بند بیاید ودوباره به اتاقم منتقل کردند.بعد ازچند روزی یکی از دوستان یواشکی به پدرم زنگ میزند وجریان رو میگه که من زخمی از ناحیه دست. بعد از یکی دوروز پدرم از مشهد اومد بیمارستان کنارم وگفت چیشده؟  گفتم :دستم تیر خورده  گفت:خداروشکر حضرت زینب فقط یک دستت رو قبول کرد؟ اونجا روحیه گرفتم با این حرف پدرم وفهمیدم که او من رو از دل وجان به حضرت زینب س بخشیده بود  من هم خندیدم وگفتم :شاید لیاقت نداشتم واین تذکریست که الان وقت رفتنم نیست وباید خودمو اصلاح کنم. پدرم مجروحیت دستمو ندیده بود وفقط فکرمیکرد تیر خوردم  وخوب میشم وبهش از قطع شدن دستم چیزی نگفتم. آن موقع برادر کوچکترم درمنطقه بود وبهش خبر داده بودند وباکمک دوستان درمنطقه  به تهران میاد.وقتی برادرم میاد پدرم میره ومیگه ان شا..زودتر خوب شی وباهم برگردید خونه . یک صبح  باهمراه برادرم علی منو میبرن اتاق پانسمان وپانسمانم روباز میکنند و داداشم میبنیه دستم به پوست آویزونه ناراحت میشه وزنگ میزنه پدرم که برگرده  .پدرم بعد مدتی میاد وقتی میرسه دکترها بهش یک برگه میدهند که رضایت بدهد دستم عمل بشود وممکن است درعمل 30درصد دستم پیوند بخورد واحتمال 70 درصد قطع بشه. پدرم ناراحت میشه میگه دست پسرم که سالمه  دکتر میگه سید دستش خرابه سیاه میشه قطع میشه  پدرم دوباره میگه :هر زمانی که دستش کنده شد بخیه بزنید من همونو میبرم خونه ورضایت نمیدم.پدرم از همون جا فورا میره حرم آقا شاه عبدالعظیم....

سید مرتضی از زبان پدرش تعریف میکند برایمان: 

وقتی پدرم وارد صحن آقا شاهعبدالعظیم میشود میگوید:آقا پسرم در تهران مهمان شماست ،من دست پسرم رو میخام  اینجا دل پدرم خیلی دردمیکند ومیگوید:اگه دست پسرم قطع بشه من دیگر به شما اعتقادی ندارم ودیگر شمارو صدا نمیزنم حالا امروز خوب میکنید پسرمو یافردا یا یک هفته دیگر من دست فرزندم رو میخواهم. خدا حافظی میکند وبه ترمینال میره وبه مشهد برمیگرده حدودا 6صبح مشهد میرسه وبلافاصله به حرم امام رضا ع می رود  وخودش رو به پنجره فولاد میرساندوبه امام رضا میگوید:یا امام رضا ع شما بزرگتر از اینایی که من ازتون چیزی بخام.چیزی که من میخام پیش شما ناچیز وکوچیکه که نتونی بدی ومنو دست خالی از خونت برگردونی .امروز میخام خودتون رو بهم ثابت کنید. من دست پسرمو میخام،پسرم برای دفاع از حرم عمه شما رفته  اگر مخلاصانه خدمت کرده بهم ثابت کن اگر که نه وشرمنده ی شماست بازم بهم ثابت کن .من دست پسرمو هرجورکه شده میخام. پدرم دلش به درد اومده بود ومیگفت ماهم خودمون سیدیم وعمه ماهم هست...من تاحالا لقمه حروم به بچه هام ندادم اگر جوابم رو ندی دیگه قبول ندارمتون تا اینکه ازحال میره اونجا.بعد که حالش بهتر میشه برمیگرده خونه ومیخوابه،که درحالت خوابو بیداری خواب میبینه که نزدیک صبح است هنوز هوا روشن نشده بود ودراتاقی که من بستری هستم در بیمارستان،درحال نماز خواندن است  که یک دفعه دوخانمی که چادر عربی به سر داشتند به داخل اتاق می آیند.روی صورتشان پوشیه بود.یکی خانم قد بلندی بودودیگر کوچک . نمازمش رو تمام میکنه ومیگوید: خانم من شما رو نشناختم! آن ها جواب ندادند ودوباره میپرسه:خانم ما توتهران فامیل نداریم وشما کی هستید بالای تخت پسرم،باز هم جواب نمیدهند .پدرم سجاده رو جمع میکنه ومیاد کنار تخت مرتضی  که آن خانم قد بلند میگوید شما چه کاردارید ؟که ما کی هستیم.هرکی هستیم مارو همان دونفری فرستادند که شما با آنها دعوا کردیدوسروصدا کردیدوپارچه یا شال سبزی رو درمیاره وگفتند این پارچه متبرک را همان ها دادند گفتند بالای سر پسر شما پهن کنیم  که انشاالله خداوند شفا دهد وپدرم میگفت پارچه رو پهن کرد بالای سرم و از زیر پارچه شعله های نور میزنه بیرون که یکباره پدرم از خواب میپرد وباخودش میگوید خدایا اشتباه کرم که رفتم به اقا شاه عبدالعظیم وامام رضا ع جسارت کردم.نیم ساعتی میگذرد وبرادرم به پدرم زنگ میزند ومی گوید نگران نباش مرتضی رو بردند اتاق عمل ودعا کند.آن موقع من درحال خودم نبودم وحسی نداشتم وفکر میکردم دستم قطع شده است وهرشب خواب منطقه وجنگ می دیدم .مرا که به اتاق عمل میبرند دستم را پیوند میزنند وفیکساتور می بندندو ازپشتم گوشت وپوست میگیرند ودوباره به اتاقم منتقل می کنند من را. بعد از چندروز پانسمان دستم رو باز میکنند که می بینند عمل موفقیت آمیز بوده وهمه خوشحال می شوند بخصوص دکتر ومیگفت:خدا دستت رو بخشید؛ما امیدی نداشتیم واین دستی نبود که پیوند بخورد بعد ازچندروز هم توانستم انگشت بزرگم رو تکان دهم ودستم روحس کنم وبعداز مدتی طولانی مرخصم میکنند ازبیمارستان بقیه الله وبه بیمارستان امام حسین ع مشهد میفرستندم بعد ازچند هفته هم از آنجا مرخص میشوم وبه خانه برمیگردم ،الحمدالله کم کم روبه بهبود هستم وفیکساتور را از دستم باز کردند وبرای پیوند بعدی باید اقدام کنم که استخوان برای دستم بگذارند. این تجربه ای بود برای خودم ودیگران که همیشه دست به دامان معصومین باشیم  هرکی درخانه ی آن بزرگواران رو بزند دست خالی بر نمیگردد....اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

کاری ازگروه فرهنگی سرداران بی مرز

@Sardaranebimarz









🍁🍂🌾🍁🍂🌾🍁🍂🌾

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی