شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

خواب خواهر شهید سید حکیم

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۱۰ ب.ظ


یه بارکه روزقبلش خیلی گریه کرده بودم بعدنمازصبح خواب دیدم یه جایی نمازجماعت میخوان بخونن همه انگاراحرام بستن برای نماز یه بنده خدایی نفری یه برگه بهمون دادن که هرکی سوال داره بپرسه که یه اقای بزرگی میخوان تشریف بیارن جواب سوالاتونو بدن منم گفتم من سوال ندارم ولی میخوام برای برادرشهیدم نامه بنویسم یه وقت دیدم داداشم کنارم نشسته گفت چیکارمیکنی خواهرمنم توحس بهش گفتم دارم برات نامه مینویسم یوقت نامه روازدستم کشید وگفت من که همیشه پیشتم پس نامه میخوای چیکار برگه روازدستم کشیدورفت تابرگشتم دیدم رفته هرچی دنبالش رفتم دیگه ندیدمش. 

تاصبح همه بیداربودن وبعدازسحرونمازخوابیدم دیدم صدام میکنن بهم کفتن بیابرادرت رواوردن ببینش خیلی خوشحال بودم واردیه اتاق بزرگ شدم که دیواره هاش روباگذاشتن تابوتهادرست کردن دیدم دوتاتابوت وسط اتاق گذاشتن وروشونوپارچه سبزانداختن سید حکیم کناریکی ازاونانشسته بود داخل شدم خواستم برم پیشش بادست اشاره کردخواهرجلونیا همون جاروبروم بشین نشستم شروع کردم گریه کردن وحرف زدن وگله کردن که چرارفتی وتنهامون گذاشتی وعصای پیری باباومامان بودی حالاکه نیستی کمربابامون شکسته وبرادرات و.....خلاصه خیلی گفتم اخرش گفتم داداش توروخداتوکه سالمی بیا وبگواینادروغ میگن بیا وبگو اشتباه شده وشماشهیدنشدی و.. همونطوری که نشسته بوددودست رودست انداخته بودولبخندمیزد سرشوتکون دادوگفت خب دیگه خواهربس کن صبرکن وصلوات بفرست داشتم صلوات میفرستادم که باصدای زنگ تلفن شوهرم بیدارشدن.

کانال خاطرات همسران شهدا

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی