شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

گفتگو با همسر شهید مصطفی عارفی ۲

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۳۵ ب.ظ


حماسه بانو: ماجرای شغل ایشون چه شد؟

همسر شهید: وقتی ازدواج کردیم که شغلی نداشت. ولی به دنبال کار رفت و از هیچ کاری ابا نداشت. تنها شرطی که وجود داشت، حلال بودن درآمدش بود. این نکته براش خیلی اهمیت داشت. کارهای فنی و بنایی بلد بود. یه مدت طولانی دنبال همین کارها بود. هرجا پیدا میکرد بصورت موقت هم که شده میرفت. حتی در یخبندان و سرمای شدید مشهد مشغول کار بود. یعنی اینطور نبود که به بهانه کار نبودن، در خانه بنشیند. اصلا راحت طلب نبود. تمام تلاشش رو انجام میداد. خیلی سختی میکشید. فقط برایش مهم بود که نون حلال به خانه آورد.

یه مدت در یه آژانس کار میکرد. درآمدش هم خوب بود. ولی بعد از یک هفته عذرش رو خواستند. جریان رو پرسیدم گفت :"دیدم باید یه سری دیش ماهواره جابجا کنم.. منم اعتراض کردم. اونا هم بیرونم کردند." یعنی حاضر نبود برای بدست آوردن پول تن به هرکاری بده..

بالاخره بعد از مدتی با پسردایی هایش یک کارگاه ام دی اف سازی راه انداختند و اونجا مشغول شد..

حماسه بانو: بچه اولتان کی بدنیا آمد؟ اسمش رو چه گذاشتید؟

همسر شهید: پسر اولم سال 84 به دنیا آمد. برای انتخاب اسمش به همسرم گفتم چون اولین نوه پسری خانواده شما هست، بگین پدر و مادرتون انتخاب کنن. ولی آقا مصطفی گفتن:" نه ! انتخاب اسم بچه، حق مادر است. همه زحمت بچه داری به گردن مادر است و این کم ترین کاری هست که میشه برا شما انجام بدیم. خودت هر اسمی دوست داری،بذار..."

من هم با خانواده ش مشورت کردم و چند اسم پیشنهاد کردن و لای قرآن گذاشتیم و بالاخره طاها انتخاب شد.

بعد از تولد طاها، من یه مختصر افسردگی بعد از زایمان گرفته بودم و از لحاظ روحی بهم ریخته بودم، آقا مصطفی متوجه حال من شدن، با اینکه تا جایی که میتونستم بهشون نشون نمی دادم اما ایشون متوجه شدن. یه روز که اومدن خونه دیدم بلیط هواپیما برا من و بچه گرفتن که بریم زابل پیش خانواده م تا حال من بهتر بشه.

خب همه براشون جای تعجب داشت. چون هم خودم سن و سالم کم بود. 19 سال بیشتر نداشتم. و هم طاها هنوز یک ماهش نشده بود. برخی اعتراض کردن که این کار درستی نیست و چه عجله ای هست؟؟ بذارید بچه بزرگتر بشه ... ولی ایشون گفتن:" سلامت و آرامش روحی همسرم از همه چیز برایم مهم تر هست و اون الان به این سفر نیاز داره..

حماسه بانو: برخورد همسرتون با شما در مقابل بچه ها چطور بود؟

همسر شهید: خیلی ایشون تأکید داشتن که احترام پدر و مادر جلو بچه ها باید حفظ بشه. حتی اگر برخوردی یا موردی داشتن،بهیچ وجه جلوی بچه ها نمیگفتن.به من تأکید داشتن که "جلو بچه ها احترام  و جایگاه من رو بعنوان پدر خانواده حفظ کنید." و خودشون هم همیشه احترام من رو به عنوان مادر خانواده حفظ میکردن و مدام هم به بچه ها این کار رو توصیه میکردن. به روش های مختلف:  مثلا هیچ وقت به طاها که بزرگ هم شده بود اجازه نمیداد جلو من صداش رو بلند کنه، یا که وقتی من صداش میزنم دیر جواب بده. سریع تذکر میگرفت.

یا اینکه همیشه در برنامه ریزی هاشون حتی وقتی برای یک تفریح مردانه میخواستن برنامه بریزند، به بچه ها میگفت ببینید نظر مادرتون چیه؟ هرچه او بگه همون رو انجام میدیم.

خودش میگفت بابت تربیت دینی بچه ها خیالم راحت است چون کار رو به شما سپردم و میدونم به نحو احسنت انجام میدید. ولی حتی در مسائل دیگه هم کلا خیلی به من اختیار عمل میداد. مثلا بعضی وقتها که مجبور بودیم بدلیل مشغله ایشون ، من و بچه ها تنهایی بریم زابل، هیچوقت ابراز نگرانی نکردن بابت بچه ها و تنها چیزی که می گفتن این بود که مراقب خودتون باشید! همین. یک بار بهم گفتن که پدر و مادرم گفتن هوا سرده مراقب بچه ها باشید که بچه ها سرما نخورن! من گفتم فکر میکنید کسی بیشتر از مادر، مراقب بچه هاش هست! بعد بلافاصله ایشون عذر خواهی کردن و گفتن که اصلا حواسم نبود. واقعا هیچکس به اندازه مادر نگران و مراقب بچه ها نیست و دیگه هیچوقت نه خودشون گفتن و نه به کسی اجازه دادن که کسی در مورد بچه ها ابراز نگرانی کنه . در صورتی که من خیلی ها رو میدیدم که پدر خانواده خودش رو از مادر مهربون تر میدونه!! مدام میگه حواست به بچه باشه! یا اگر اتفاقی بیفته میگه چرا حواست نبود؟؟ 

یادمه یک بار زابل بودم، طاها زمین خورد و سرش چند تا بخیه خورد. من، خودم خیلی ناراحتی کردم و خودم رو مقصر میدونستم  ولی ایشون گفتن:" این دلیل نمیشه ک شما ابراز نگرانی کنید. تا جایی که در توانتون بوده، مراقب بچه بودید." 

یعنی من وقتی مسافرت میرفتم، با خیال راحت میرفتم. نگران این نبودم که حالا اگر بچه اتفاقی براش بیفته، جواب باباش رو چی بدم! ایشون این حقیقت رو دریافته بودند که همان طور که بیشترین رنج رو برای بچه ، مادرش میکشه، همان مادر هم بیشتر از همه نگران و مراقب حال بچه هست!!

حماسه بانو: خانم عارفی! گاهی بچه ها یه درخواستهایی دارن که پدر و مادر صلاح نمیدونن، در این مواقع، راهکارتون چی بود؟

همسر شهید: یادمه طاها خیلی دوست داشت سی دی "بن تن" یا "مرد عنکبوتی" ببینه. آقا مصطفی اول اومدن یک سری قشنگ با طاها صحبت کردن. همیشه مثل یک مر1د بزرگ با طاها صحبت میکردن حتی در سنین پایین! اونشب هم، طاها رو صدا زدن و رفتن نشستن و یه نیم ساعتی با هم صحبت کردن. اول اومدن از کارهای آمریکا و اسرائیل و منافق ها گفتن... من بعضی وقتها می گفتم این بچه با سن کم چطور میفهمه که توضیح میدید؟؟ میگفت:" نه این تو ذهن بچه حک میشه! کم کم متوجه میشه که منظور ما چی بود." اول آقا مصطفی میومدن به زبون خود بچه ها  از کودک کشی های آمریکا و اسرائیل می گفتن... از خراب کردن خونه های مسلمونها ... از اینکه تو هر کاری دخالت میکنن... به زبون خود بچه میگفتن...  بیشتر از آزار و اذیت کودکان می گفتن.. وقتی خوب از این کارا توضیح میدادن، بعد می گفتن خب حالا خود آمریکا و اسرائیل و اینا کاری میکنن که بچه هاشون به بهترین نحو درس بخونن ولی با وارد کردن بازی های خشن و سی دی های خشن سعی میکنن بچه های ما رو از همون سنین پایین مشغول کنن که بچه های ما به سمت درس خوندن و پیشرفت های علمی نرن!! وقتی آمریکایی ها میبینن ما از حضرت علی و حضرت محمد از دلاوری هاشون میگیم و اونها رو دوست داریم ،اینها هم میان یک سری چیزای غیر واقعی رو به بچه های ما تو همین سی دی ها میگن تا تو ذهن ما بندازن که ما قدرتمون خیلی بیشتره! در صورتیکه این کارتون ها همش غیر واقعیه!! بعد می گفتن که علاوه بر همه اینها  وقتی میخوایم بریم یه سی دی بخریم ، داریم پول میدیم و کمک میکنیم به این دشمن ها تا دوباره علیه مسلمان ها کاری انجام بدن... 

همه این صحبتها رو طاها گوش داد و کاملا پذیرفت و جوری شده که طاها تا این سن شده، نه سی دی بن تن دیده نه مرد عنکبوتی.

حماسه بانو: در تربیت بچه ها مخصوصا مسائل عبادی چه شیوه ای داشتن؟

همسر شهید: روی نماز خوندن طاها خیلی حساس بودن که حتما نماز بخونن. اوایل که مثلا طاها 4/5 سالش بود، همیشه میگفتن:" طاها جان! بابا بیا این دو رکعت نماز رو بخون!" فقط می گفتن دو رکعت! من میگفتم:" خب لااقل به بچه یاد بده که بخونه! " می گفتن:" نه همین که روش رو به قبله کنه و به حالت نماز بایسته کافیه! همین! تا کم کم براش جا بیفته..." بعد کم کم یادش میداد که چه ذکرهایی بگه ... ولی کلا روی اینکه طاها قبل از 10 سالگی نماز رو به صورت کامل بخونه، حساس نبودن. می گفتن که اینکه بدونه اذان که میگن بچه بیاد رو به قبله وایسه خوبه.... خودشونم خیلی به نماز اول وقت حساس بودن و ما همیشه حتی نماز صبح هم سعی میکردیم توی خونه جماعت بخونیم.. دیگه طبیعتا وقتی طاها میدید پدرش ایستادن، منم پشت سرشون، طاها هم نفر سوم بود. یه سجاده کوچیک هم برا امیر علی مینداحتن.

آقا مصطفی فقط رو نماز اول وقت بچه های خودش حساس بود. وگرنه به بقیه خانواده فقط یک یادآوری میکرد. ضمن اینکه وقتی اذان میگفتن،خودش اول از همه بلند میشد و وضو میگرفت و همین طور هم در مورد نماز اول وقت صحبت میکرد.. مثلا میگفت:" نماز اول وقت مثل لیمو شیرین می مونه! وقتی چاقو میزنی هر چی که بیشتر بگذره، تلخ تر میشه! یا به بچه های فامیل میگفتن فکر کنید که سکه های زیادی رو اپن هست، وقتی شما نماز اول وقت میخوانی، انگار کنار همه سکه ها وایسادی! خب طبیعتا هر چی که نزدیک تر باشی، میتونی سکه های بیشتری جمع کنی! ولی هر چی دور تر بشی از سکه ها، تعداد سکه های کمتری دستت میرسه، خب وقتی آخر وقت نماز بخونی، یعنی دیگه اصلا دستت به سکه ها نمیرسه.

حماسه بانو: آقا مصطفی این مثال ها و این شیوه تربیتی رو از کجا یاد گرفته بودن؟؟  

همسر شهید: آقا مصطفی کلا لحن بیانشون و صحبت هاشون خیلی خاص بود. خیلی مطالعه داشتن. توی گوشیشون کتاب هایی داشتن که مطالعه میکردن! یه کتابخونه کوچیک داشتن و مطالعه شون زیاد بود. وقتشون رو به بطالت نمیگذروندن. حتی وقتهایی که یک جایی منتظر بودن، بلافاصله گوشیشون رو برمیداشتن. مطالعات زیادی داشتن و توی رابطه هاشون سعی میکردن با افرادی باشن که از خودشون بزرگتر هستن و تجربه شون بیشتره....

حماسه بانو: دیگه چه نکات دیگری در تربیت مراقب بودید؟

همسر شهید: آقا مصطفی اعتقاد داشت بچه باید یه مقدار سختی بکشه. نباید با راحت طلبی بزرگ بشه. مثلا مسیر مدرسه طاها یه سربالایی داشت و من گفتم براش سرویس بگیریم ولی ایشون اصرار داشتن که سرویس گرفته نشه...

پنجشنبه و جمعه ها، طاها رو با خودشون میبردن سر کار و بهش تو کارگاه ام دی اف سازی، کار یاد میدادن. اون موقع طاها کلاس اول و دوم بود و روزی هزار تومن بهش دستمزد میدادن. یعنی تا شب کار میکرد و بهش چیز یاد میداد، بعد هزار تومن بهش میداد. من می گفتم این خیلی کمه، گناه داره بچه! میگفت:" نه باید اصلا عادت کنه به کار سخت و دستمزد کم. باید از همین بچگی یاد بگیره که پول با زحمت بدست میاد و دنبال راحت پول جمع کردن نباشه!!" سعی میکرد سختی های زندگی رو کمی بهش بچشونه! 

اتفاقا همین چند روز پیش هم طاها یک موردی رو گفت که قیمتش 10 هزار تومن بود، بعد گفت:" ارزونه!ده هزار تومن که چیزی نیست! " گفتم:" مامان ده هزار تومن ارزونه ؟" گفت:" نه البته اگه برا بدست آوردنش بخوام کار کنم دیگه ارزون نیست!! خیلی هم گرون بود!! " این دقیقا همون مثالی بود که باباش همیشه بهش میزد که اگر خودت با سختی این پول رو بدست میاوردی، خیلی برات زیاد بود.  

حماسه بانو: چقدر خوب... در موارد دیگه هم مراقب بودن که بچه هرچی خواست سریع بهش ندن؟

همسر شهید: بله حتی اسباب بازی هایی که خود آقا مصطفی هم دوست داشت برا بچه بگیره، اگر بچه میگفت میخوام، بلافاصله نمیخرید! شاید یک ماهی طول میکشید تا براش میخرید. حتی دوچرخه که میخواست بخره، یه دوسالی طول کشید تا  براش بخره.. حتی یه چیز کوچک که حالا مهم هم نبود، سعی میکرد اینو کش بده تا بچه قدردان باشه! 

حماسه بانو : خیلی شیوه و منطق درستی هست ولی آدم دلش برا بچه ش میسوزه، شما این طور نبودید؟

همسر شهید: چرا... معلومه که دلمون میسوخت.. خود آقا مصطفی میگفت دلم میسوزه ، ولی بچه باید قدردان بار بیاد ضمن اینکه خیلی با طاها حرف میزد. این حرف زدن با بچه خیلی مهمه! مثلا طاها هلیکوپتر کنترلی خیلی دوست داشت. تا مدتها مصطفی، طاها رو میبرد بازار و اون تماشا میکرد. بهش گفته بود:"تو الان از تماشای این هلی کوپترها داری لذت میبری ولی اگه روز اول برات خریده بودم که دیگه نمی آوردمت بازار تا هلی کوپترهای مختلف رو ببینی و لذت ببری. میرفتیم خونه..." طاها هم تایید کرده بود.یعنی برا یه چیزی که میخواست براش بخره، چند بار میبردش بازار. دقیقا اینو تکرار میکرد. خیلی سعی میکردن با طاها صحبت کنن. حتی اگر یه وقتی نمیتونستن یه چیزی براش بخرن و تهیه کنن سعی میکردن باهاش خوب صحبت کنن.. وقت بذارن برا صحبت کردن... ولی خب خیلی وقتها هم حاضر بود برا خواسته طاها هرکاری میتونه بکنه:

یه بار طاها گفت من هوس معجون کردم و آقا مصطفی چون چند روزی سرکار نرفته بودن، زیاد پولی تو دستشون نبود و اون مقدار پس انداز هم خرج شده بود.مصطفی گفت:" من الان فقط دوازده هزار تومن پول تو دستمه! یه لیوان معجون میشه شش تومن ، شش تومنم میشه سوخت ماشین!! میریم میخریم اما به شرطی که هممون از همون یه لیوان استفاده کنیم.." و اونشب راه افتادن و من هر چی گفتم قانعش میکنم گفتن:" نه یه چیز خوراکیه! اسباب بازی که نیست! الان بچه هوس کرده، باید براش بگیریم.. تا فردا هم خدا بزرگه ...خدا روزی فردا رو میرسونه ..."

خواهران مدافع حرم 

@molazemaneharam



  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی