شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

گفتگو با همسر شهید مصطفی عارفی ۷

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۵۹ ب.ظ


حماسه بانو: پس چطور بالاخره مشکل اعزام حل شد؟

همسر شهید: اواخر بهمن ماه بود و آقا مصطفی خسته از پی گیریها و آموزش های متعدد و قول های واهی برای اعزام، یک شب با ناراحتی گفتن که تصمیم دارن بروند حرم امام رضا (ع) و برات سوریه رو از آقا بگیرند. آن شب، شب تولد حضرت زینب (س) بود. در راه حرم، با بغض به من میگفتن: "امشب تا حاجتم را نگیرم به خانه برنمیگردم. شاید تا نیمه های شب طول بکشد..." 

خیلی برافروخته و ناراحت بود. وقتی به حرم رسیدیم، از هم جدا شدیم. آن شب برای اولین بار از ته دل برایش دعا کردم که حاجت روا شود.

بعد از دو ساعت از زیارت برگشتند. با چشمانی ورم کرده و قرمز ، ولی با لبخند به من گفتند :"برویم! من حاجتم را گرفتم!"

در مسیر برگشت گفتند :" من امشب ، شب تولد حضرت زینب (س) حاجتم را گرفتم و این را ثبت میکنم تا شما و فرزندانم بدانید که هروقت حاجتی داشتید، پیش چه کسی باید بیایید و از چه کسی طلب یاری کنید..." و این آخرین دلنوشته ایشان هم بود که بعد از شهادتشان پیدا کردم.

یکی دو هفته بعد از آن شب، یک روز صبح از خواب بیدار شدند و با خوشحالی گفتند :" من دیشب خواب دیدم یکی از دوستانم با من تماس گرفته و گفته مسئول اعزام عوض شده و قول داده از شما تست بگیرد  و اگر قبول شدید، اعزام شوید..." همین طور که داشتند خواب را تعریف میکردند گوشی اش زنگ زد...

حماسه بانو: کی پشت خط بود؟

 همسر شهید: همان دوستشان که در خواب دیده بودند!! و دقیقا هم همان حرفها رو زد!! بعد از صبحانه با خوشحالی حاضر شدن و رفتند تا آن مسئول را ببینند. 

شب که به خانه برگشتند،گفتند:" یکی از دوستان خواب دیده که همه همرزمان جمع هستیم و شهید کوهساری آمده و فقط مرا از بین دوستان بلند کرده و گفته بود مصطفی بیا برویم در سوریه بجنگیم و مرا با خود برده است..."

 مصطفی این خواب را با ذوق و شوق تعریف میکرد، اما در آن لحظه غمی بزرگ بر دلم سنگینی میکرد. خودم را کنترل میکردم تا مبادا گریه ام این لحظه زیبا و لذت بخش را از او بگیرد. فقط گفتم :"ان شاالله هرچه خواست خدا باشد همان میشود.."

 دو سه روز بعد آقا مصطفی برای آموزش و شاید اعزام به تهران رفتند. وقتی خواستم از زیر قرآن ردشون کنم، دست به روی قرآن گذاشت و گفت:"دعا کن به حق این قرآن کارم درست شده باشد و بر نگردم!!

 گفتم ان شاالله به حق این قرآن به سلامتی برگردی!

 گفت نه! برنگردم!

 و من دوباره برعکسش را میگفتم و میخندیدم.

 و مصطفی با خوشحالی رفت بدون نگاه آخر..

حماسه بانو: منظورتون از نگاه آخر چیه؟

همسر شهید: همیشه، وقت رفتن به مسافرت، وقتی تو ماشین می نشست، برمیگشت و برای آخرین بار نگاهم میکرد. ولی این بار هرچه منتظر ماندم برنگشت. خیلی دلم شکست. سریع بهش زنگ زدم و علت رو پرسیدم، ولی او فقط میخندید و شوخی میکرد. بعد گفت:"خانم جان! قطع کن! میخوای هنوز نرفته سوریه، بی شوهر بشی؟؟ دارم رانندگی میکنم خب!! بعد باهات تماس میگیرم!"

گوشی رو قطع کردم و نشستم یه دل سیر گریه کردم....

بعد از حدودا 25 روز ، آموزش در تهران، از همانجا به سوریه اعزام شدند.

قبل از رفتن حدودا 1 ساعت باهم تلفنی صحبت کردیم. من گریه میکردم و او هم با بغض و ناراحتی میگفت: "تو رو خدا گریه نکن! بذار صدای خنده هات تو خاطرم باشه!.."

اما من نمی تونستم. دست خودم نبود. خیلی باهام صحبت کرد و مدام سعی میکرد آرومم کنه. میگفت :" باید آنقدر قوی باشی که بتونی خودت لباس رزم بر تن پسرامون کنی. از این به بعد بچه ها به تو نگاه میکنند. اگه تو افسرده و ناراحت باشی، اونا هم ضعیف و پژمرده میشن. بذار با خاطری آسوده برم..."

بعد از اینکه قطع کردیم، نیم ساعت رو خودم کار کردم تا حالم خوب خوب بشه و دوباره باهاش تماس گرفتم و با شوخی و خنده صحبت کردم. خیلی خوشحال شد و گفت :"همیشه همین طور خندان باش...

حماسه بانو: خانم عارفی، شما با رفتن ایشون مخالف نبودید؟

همسر شهید: به هیچ عنوان. اصلا چطور میتوانستم مخالفت کنم؟؟ از یک طرف حرمین در محاصره بود و تهدید به تخریب شده بود. از طرف دیگر زنان و کودکان مظلوم سوری و عراقی ، چشم به یاری مسلمانان دوخته بودند.

زندگی ما سرشار از عشق و محبت بود. همسرم در محبت کردن به من و بچه ها ذره ای دریغ نداشت. در سخت ترین شرایط نگذاشت ذره ای خم به ابروی ما بیاید. وقتی چنین مردی با اینهمه محبت، حرف از رفتن میزند، من یک لحظه شک به درست بودن مسیری که میرود نکردم و اگرچه بخاطر از دست دادن مرد زندگیم که چون کوه صبر و استقامت برایم بود، بغض گلویم را فشار میداد، ولی رضایت قلبی خودم را اعلام کردم.

حماسه بانو: خب چرا؟ چطور؟

همسر شهید: در آن لحظه تمام ازخودگذشتگی های مصطفی جلو چشمم آمد و مرا از جواب رد دادن شرمنده کرد. 

یادم آمد از تمام رنج هایی که در زندگی از سوی جامعه و بعضی از مردم متحمل شد. تمام طعنه ها و تمسخرهایی که دید بخاطر اینکه نمیخواست معصیت خدا را بکند.

یادم آمد که چقدر همه عمرش را با عشق اهل بیت گذراند و جوانی اش را بجای گوش دادن به آهنگ ها و مجالس خوش گذرانی، فقط در مراسم ائمه و ذکر امام حسین (ع) طی کرد.

ولی حالا زمان آن رسیده بود که مصطفای من برای مدتی هم که شده بر وفق مراد خودش زندگی کند. زندگی با رنگ و بوی خدا و برای ائمه. وقتش بود که برای کمک به مسلمانانی که همیشه از غمشان اشک میریخت برود و من مانع آنچه او آرزویش را داشت نبودم و نشدم...

حماسه بانو: تاریخ اعزامشون کی بود؟ از اونجا تماس هم میگرفتن؟

همسر شهید: آقا مصطفی آخر اسفند 94 اعزام شدند. بله مدام تماس داشتیم. هرموقع امکانش بود پیام میداد یا زنگ میزد. پیامک های پر از محبتش رو هنوز دارم. حتی 2 ساعت قبل از شهادتش باهاش صحبت کردم. پرسیدم کجا هستید؟ گفتند:" من و دوستم تو سنگر بالای کوه هستیم... همه جا امن و امان.. خوش و خرم... داریم به هم نگاه میکنیم..." و مثل همیشه شروع کرد به شوخی و خنده...

من از فرصت استفاده کردم و بدون خداحافظی گفتم مصطفی گوشی... و تلفن رو دادم  دست امیرعلی. ولی ایشون تلفن رو قطع کردند...

بعدا از دوستانشون شنیدم که میگفتند:" آقا مصطفی هروقت شما گوشی رو میدادید دست بچه ها، فورا قطع میکردند و میگفتند میترسم مهر و محبت فرزندانم مرا از راهم برگرداند و دلم را بلرزاند....

طی آخرین تماس قرار بود یک پنج شنبه ای مشهد باشند که دقیقا هم پیکرشون همون پنجشنبه و دو هفته بعد از شهادتشون، به مشهد رسید. روزی که من خبر شهادتشون رو آن هم به طور ناگهانی و با تسلیت گفتن یکی از اقوام، شنیدم، مشغول کارهای منزل بودم چون قرار بود تا چند ساعت بعد مصطفی من به منزل برسد.... غافل از اینکه او همان روزی که صحبت کردیم یعنی 5 اردیبهشت 95 پر کشیده بود..






  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی