شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

گفتگو با همسر شهید مصطفی عارفی ۸

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۰۶ ب.ظ


حماسه بانو: خانم عارفی، آقا مصطفی هیچ وقت در مورد شهادتشون با شما صحبت کرده بودن؟ 

همسر شهید: بله.. یک ماه قبل از شهادتشان با من و پسرم صحبت کرده بود، طوریکه طاها تقریبا آماده شنیدن خبر شهادت پدرش بود. ایشون از مشکلات بعد از شهادت میگفتند. یه جورایی وصیت میکردند. میگفتند :" از این پس باید کمر همت ببندی و منتظر هرگونه سختی زندگی و نیش و کنایه های برخی نادانان باشی. باید بدانی که در نبودم هر اتفاقی بیفتد از خدا و ائمه مدد بخواهی..." 

هیچ وقت نمیگذاشتند فیلم و سریال غمگین و استرس زا ببینم و میگفتند:" بعد از من مطمئن باش خودت به اندازه کافی غم و غصه خواهی داشت، پس با دیدن این فیلم های غمگین، کاسه صبرت را لبریز نکن .."

اعتقاد داشتن دیدن این فیلم های پر از غصه یعنی ناشکری.. یعنی اینکه خدایا تو به من صبر و آرامش دادی ولی من به زور میخواهم خودم را غمگین کنم...

ولی از برنامه های شبکه افق خیلی راضی بود و میگفت حتما ببینم. از ملازمان حرم خوشش آمده بود و با شوخی میگفت خوب گوش کن که بدانی بعد از شهادتم چجوری صحبت کنی!! 

من هم شوخی میکردم و میگفتم: شما چون بصورت نیروی داوطلب و خودجوش میروی و وابسته به هیچ ارگانی نیستی، دعا کن شهید اعلامت کنند، تحویل گرفتن ما و مصاحبه پیشکش.. 

البته این شاید جلوی همسرم یک شوخی بود، ولی در ذهنم دقیقا همین بود. فکر میکردم چون بصورت نیروی بسیجی رفته، حتی شهید هم اعلام نشود، چه برسد به این همه ابراز لطف و محبت مردم که واقعا شرمنده شدیم..

حماسه بانو: خانم عارفی، برخورد بچه ها با شهادت پدرشون چطور بود؟

همسر شهید: همسرم قبل از رفتن به سوریه با طاها در مورد اهدافش در دفاع از حرمین و مسلمانان صحبت کرده بود. از مقام بالای شهدا براش گفته بود. از اینکه شهادت آرزوی یک انسان مومن است و بهترین نوع مرگ هست. یه مقدار در مورد داعش و جنایاتشون براش توضیح داده بود به حدی که وقتی از طاها پرسیدم:" آیا راضی هستی که بابا بره با داعش بجنگه؟" خیلی محکم گفت:" آره! چرا راضی نباشم؟ بابا رفته تا داعش رو نابود کنه تا دیگه نتونن بچه ها و مردم رو شکنجه کنن. منم وقتی بزرگ شدم حتما میرم کمکشون!"

خلاصه اینکه فکر میکردم طاها آماده هر نوع خبری باشد، ولی وقتی خبر شهادت مصطفی رو شنیدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چطور به طاها بگم؟ و با بی قراری های امیر علی چه کنم؟

چون یکی دو ساعت قبل از شنیدن خبر شهادت، داشتم مقدمات آمدن مصطفی را انجام میدادم و به بچه ها میگفتم بابا تا چند ساعت دیگه میرسه. من و بچه ها منتظر اومدنش بودیم و خبر از شهادتش نداشتیم.

برا همین سخت بود یه دفعه بهش بگم باباش شهید شده. ولی به همه گفتم خودم باید این خبر رو به طاها بدم. دوستان همسرم لطف کردند و او را به خونه شون بردند و سرگرمش کردند تا آخر شب که گفتم بیاریدش تا بهش بگم... 

حماسه بانو: چطور به طاها گفتین؟

همسر شهید: خیلی سخت بود. طاها رو به اتاق بردم و درحالیکه سعی میکردم اشکم نریزد، خیلی آرام شروع کردم  و گفتم:" پسرم! هرکسی وقتی زمان مرگش برسد، به نحوی از دنیا میره. ولی خیلی ها شکل مردنشون خیلی سخته. مثلا تصادف میکنند یا از بلندی پرت میشن یا اینکه دچار آتش سوزی میشن... مردم وقتی میبینن یکی این جوری از دنیا رفته، به خانواده ش تبریک نمیگن و اصلا نمیگن خوش به حالش! بلکه میگن چقدر مرگ بدی داشت! خدا بیامرزدش! ولی یه تعداد خیلی کمی از انسان ها هستند که مردنشون یه جوری هست که همه میگن خوش بحالشون. همه میگن اون آدم جاش تو بهشته. اون آدما بهترین نوع مرگ رو دارن. اونا شهدا هستن. وقتی کسی شهید میشه، همه به خانواده ش تبریک میگن. به بچه هاش میگن خوش بحالتون که چنین پدری داشتید....."

اینا رو که گفتم دیگه اشکهای طاها فرو ریخت و کم کم به هق هق افتاد...

بهش گفتم یادته بابایی چقدر از شهدا تعریف میکرد؟ میگفت خوش بحالشون زودتر رفتن خونه های نزدیک امام حسین و بهترین جاهای بهشت رو بگیرن...  یادته میگفت خدا کنه جاهای خوب بهشت تموم نشه و برای ما هم جا بمونه؟؟ یادته میگفت دوست دارم شهید بشم، برم بهشت؟؟....  صدای گریه بچه م بلند شد. انگار دیگه مطمئن شده بود که حدسش درسته..

گفتم پسرم! بابا به آرزوش رسید. بهشتی شد. بابا رفته تا بهترین جای بهشت رو برامون بگیره...

دیگه گریه امونم نداد و گرفتمش تو بغلم و با هم خوب گریه کردیم...

یه لحظه یاد عکس لبخند مصطفی بعد از شهادتش افتادم. به طاها گفتم:" طاها میدونی بابایی وقتی شهید شده امام حسین رو دیده و از خوشحالی لبخند زنده؟ من عکسش رو که دیدم خیلی خوشحال شدم..."

طاها گفت منم میخوام ببینم. وقتی عکس رو آوردم و نشونش دادم خیلی آروم شد..

حماسه بانو: امیر علی چطور با این مسئله برخورد کرد؟

همسر شهید: امیرعلی چون کوچکتر بود، تا چند ماه بی تابی شدید میکرد و با زبون بی زبونی نشون میداد که دلتنگ پدرشه. یه روز صبح وقتی از خواب بلند شد گفت:"مامان! بابا توف توف (تفنگ) مرد... بابا بالا... " گویا خواب باباش رو دیده بود که با تفنگ جنگیده و کشته شده و رفته به سمت آسمون....

یه شب مهمون داشتیم، حواسم به امیرعلی نبود. کلیپ آقا مصطفی رو پخش کردیم و بچه م باباش رو دید. اون شب تا صبح گریه میکرد و باباشو صدا میزد.

هر روز عکس پدرش رو میاره پایین و باهاش صحبت میکنه. هی بهش میگه بابا پاشو بشین! یا وقتی میریم سر خاک، امیر علی قبر باباش رو میشوره و روی چشمهای او رو میبوسه..

دیدن این صحنه ها جگر آدم رو میسوزونه ولی هیچ وقت نذاشتم بچه ها بی تابی و اشکم رو ببینن. چون بچه ها نگاهشون به من هست..

حماسه بانو: از آقا مصطفی هم کمک میگیرید؟

همسر شهید: بله من حضورش رو خیلی حس میکنم. یه شب رفته بودیم هیات و چون تاریک بود، امیرعلی هی بهونه میگرفت که ببرمش بیرون. ولی دم در چند تا مرد ایستاده بودن و واقعا سختم بود اونجا بایستم. مجبور شدم با امیر علی رو به دیوار بایستم تا کسی فکری نکند. یه لحظه حس کردم آقا مصطفی کنارم ایستاده. با ناراحتی بهش گفتم:" دیگه وقتشه امیر علی رو بگیری! زشته همه مردا ایستادن، من هی بیام و برم.."

همون موقع امیر علی دستش رو به طرف داخل حسینیه گرفت که یعنی بریم داخل. تا رفتیم داخل نشستیم و سینه زنی شروع شد، گفتم الان دوباره لج میگیره. اما دیدم امیرعلی خودش بلند شد و با خوشحالی، انگار که یکی دستش رو گرفته،به سمت مردونه رفت و تا آخر مجلس بیرون نیومد.

دوستم ازم پرسید امیرعلی کو؟ گفتم دادمش دست آقا مصطفی نگهش داره!! و جالب اینه که دوستم به راحتی حرفم رو قبول کرد!

حماسه بانو: خانم عارفی، همسران شهدا چطور بر این غم ها صبر میکنند؟

همسر شهید: شاید مهم ترین چیزی که قلبمان را آرام میکند، یادآوری دلیل شهادت همسرانمان باشد. اینکه مردان ما چرا با وجود آنهمه عشقی که در زندگی داشتند، دل کندند و رفتند. 

وقتی قرار بود آقا مصطفی قبل از عید نوروز به سوریه برود، من بهش گفتم نمیشود بعد از عید بروید که ما بتوانیم ایام عید در کنار هم باشیم؟ مصطفی رو به من کرد و گفت:" زینب جان! از شما بعیده! شما که خودت همیشه مشوق من بودی! چطور راضی میشوی من و شما با خیال راحت به دید و بازدید عید برسیم و در گوشه ای دیگر مسلمانان با آه و حسرت ثانیه های زندگیشان را بگذرانند! .."

من از حرفم خجالت کشیدم و از اینکه اینقدر خودخواه بودم و لذت آرامش را فقط برای خانواده خودم میخواستم استغفار کردم. 

مصطفی نمیتونست بقیه مردم رو نادیده بگیره و سرش به زندگی خودش گرم باشه. نمیتونست فقط به راحتی زن و بچه خودش فکر کنه و این رو به من هم یاد داده بود.

من خداوند را شاکرم که به من حقیر هم این فرصت را داد که با تحمل سختی های این راه و غم تنهایی در اداره امور زندگی و تربیت فرزندان بتوانم سهم کوچکی در رفع آشفتگی ها و ظلم های جهان اسلام داشته باشم. گاهی برخی نادانان، صبر و شکیبایی همسران شهدا را خیلی بد معنا میکنند. چطور فکر میکنند ما غم از دست دادن عزیزترین فرد زندگیمان،سایه زندگی و پدر فرزندمان را به این راحتی فراموش کرده ایم؟؟ مگر میشود؟؟ 

من طبق وصیت همسرم، هیچ وقت نگذاشتم بی تابی و اشکم را کسی ببینند. هرچند این حجم از صبوری و استقامت را که از همسران شهدا میبینید، همه از الطاف خداوند و ائمه معصومین و حضرت زینب (س) است. وگرنه من خودم هرگز فکر نمیکردم بتوانم چنین روزی را ببینم و دوام بیاورم . ولی مصطفی وعده اش را به من داده بود.گفته بود که مطمئن باش که حضرت زینب کمکت خواهد کرد و من هم دعایت میکنم که بتوانی صبوری کنی.. 

و من با تمام وجود حس میکنم ، دعاهای او را و نگاه عمه سادات را..

خواهران مدافع حرم

@molazemaneharam

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

http://s4.img7.ir/vlp8F.jpg

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی