گفتگو با همسر شهید رضا فرزانه ۲
روز شهادت حضرت زهرا(س) به خاطر نذری، همه فامیل در منزل حاج خانم، جمع بودیم. یکی از دامادها که پسرخاله همسرم هم، میشد به حاج خانم گفت:«خاله، اگر الان برایتان نامهای بیاید، چه کار میکنید؟» که مادر گفت:«هیچی همین الان شیرینی میدهم» گفت:«ایام شهادت است» مادر گفت:«اشکال ندارد، من شیرینی میدهم، چون خبر خوشی است.» همان لحظه پستچی در زد و از آنجایی که همیشه میآمد و ما را میشناخت، گفت:«حاج خانم، از حاج آقا نامه دارم» همه ذوق زده شدند. من وقتی نامه را دیدم، متوجه شدم پایین نامه، آرم شمیرانات تهران است، ولی به هیچ کس هیچ چیز نگفتم، چون پیش خودم گفتم که استرس آنها بیشتر میشود. 25 روز از این ماجرا گذشت و من نامه را نزد خود نگه داشته بودم.
فکر می کردم که اسیر یا شهید شده و نمیخواهند به ما بگویند و قصد دارند فعلا ما را سرگرم نگه دارند. هر دو باجناقها می خواستند با فرستادن نامه، ما را ذوق زده کنند، ولی نمیدانستند که در آن 25 روز بر من چه گذشت. نیمههای یک شب سرد و برفی زمستان بود که متوجه شدم، کسی آرام، به قسمت شیشه ای درب خانه میزند، به خودم گفتم که خدایا چه کسی در میزند؟ از پنجره صدا کردم:«کیه؟» گفت:«خانم در را باز کن، من پشت در ماندهام.» در را باز کردم و رفتم حاج خانم را صدا کردم و گفتم:«آقا رضا آمده» که ایشان هم به استقبال پسرش رفت.
میگفت مردم عراق عکس امام(ره) را برای تبرک به صورت خود میکشیدند
تسنیم: از فضای مأموریتهایی که با تیپ بدر راهی آن میشد برای شما چیزی تعریف میکرد؟
از فضای جنگ که صحبتی نکرد، ولی از زندگی سختی که مردم درکرکوک و اربیل عراق داشتنند، تعریف میکرد، چون شبها برای استراحت به خانه عراقیها میرفتند. ایشان تعریف می کرد:«به همراه چند نفر از دوستانم به منزل یکی از آنها در کردستان عراق رفته بودیم که خیلی بیبضاعت بودند ولی وقتی بچههای سپاه اسلام را دیدند، به قدری ذوق زده شده بودند که هر چه در خانه داشتند برای پذیرایی از ما آوردند. روی کولههایی که به بچههای خانواده داده بودیم، عکس امام(ره) بود که آنها با دیدن عکس خوشحال شده و آن را به سر و صورت خود برای تبرک میکشیدند.»
همسرم میگفت: یک سرباز جزء هستم
سردار فرزانه چه مسئولیتها و سِمَتهایی در سالهای خدمتش تجربه کرد؟
همسرم خیلی درباره سمتهایی که داشت، با ما صحبت نمیکرد. در همه قسمتهای سپاه حضرت رسول(ص)، حضور داشت ولی دوست نداشت سمتهای خود را بیان کند. هر وقت هم که دراین باره از ایشان سوال میکردیم، میگفت:«یک سرباز جزء هستم و چیزی نیستم.» فرماندهی لشکر پیاده سپاه حضرت رسول(ص) آخرین سمت ایشان در سپاه بود و به خاطر این که همه میدانستند و عمومی شده بود، ما هم میدانستیم.
بعد از بازنشستگی گفت: من از این ناراحتم که لباس سپاه را از تن درمیآورم/بین تمام پیشنهادهای همکاری خادمی شهدا را انتخاب کرد
قطعا به دلیل فعالیتها و سابقه درخشانی که سردار در سپاه داشت، بعد از بازنشستگی، پیشنهادهای زیادی برای تصدیهای مختلف هم داشته است، چرا از بین همه آنها، ستاد راهیان نور و خادمی شهدا را انتخاب کرد؟
روحیه ایشان طوری بود که فقط با این موارد میتوانست آرام باشد. بعد از برگزاری مراسم تودیع و معارفه و آغاز بازنشستگی، وقتی به خانه آمد، دیدم خیلی پکر و ناراحت است، کمی با او شوخی کردم و گفتم: «مردم وقتی بازنشسته میشوند، ذوق زده میشوند، تو چرا اینطوری هستی؟» خندید و گفت:«من از این ناراحت هستم که چرا لباس سپاه از تن من درآمد، دوست داشتم با لباس سپاه در رکاب آقا باشم» من گفتم: «اگر خدا بخواهد حالا بهتر هم میتوانی کار کنی، بالاخره این هم یک مدل توفیق است، اشکال ندارد.» به این طریق کمی او را آرام کردم، چون خیلی اذیت شد و اصلا فکر نمیکرد بازنشسته شده است.
طی 2 ماه بعد از بازنشستگی، از خیلی ارگانها مثل شهرداری و فرمانداری برای همکاری با ایشان تماس میگرفتند ولی راغب به کار نمیشد. یک شب، آقای ادیبی مسئول ستاد راهیان نور کشور با ایشان تماس گرفت، خیلی وقت بود که از همدیگر خبر نداشتند. حین صحبت با تلفن، دیدم همسرم خیلی ذوق زده شد که بعد از تمام شدن صحبتهایش پرسیدم:«چی شده؟» گفت:«از ستاد راهیان نور تماس گرفتند و گفتند که بیا اینجا کار کن.» همسرم مثل یک کودک خوشحال و ذوق زده شده و روحیهاش باز شده بود. به او گفتم: «دیدی گفتم ناراحت نباش، قبلا به زندهها کمک میکردی، الان به شهدا، خانوادهها و پدر و مادرهای شهدا کمک میکنی و توفیقت خیلی بیشتر شده است، فکر هیچ چیز را نکن و این خیلی بهتر است.»
به قدری خوشحال بود که از آقای ادیبی نپرسید کدام قسمت ستاد قرار است مشغول به کار شود. صبح فردای آن روز، مدارکش را با ذوق زدگی برداشت و رفت. خدا را شکر میکنم که به حاجت دلش رسید، چون خیلی دوست داشت. بعد از آن، در ایام عید نوروز در مناطق عملیاتی راهیان نور بود و در تابستان به سنندج میرفت. بعد از شهادت همسرم، آقای ادیبی گفت: «من به هر کسی گفتم که در ستاد کار کند، اول از همه میپرسید کدام قسمت باید کار کنم، ولی وقتی به ایشان گفتم، بدون سوال و جواب قبول کرد و گفت که از فردا صبح میآیم.»
روحیهاش بعد از وارد شدن به ستاد راهیان نور چقدر تغییر کرد؟
به دلیل این که زمان جنگ، زندگی خود را در آن مناطق گذرانده بود، این فعالیت خیلی در زندگی و روحیهاش اثرگذار بود، چون زندگی شهری را دوست نداشت و وقتی به خانه بر میگشت، کاملا مشخص بود که روحیهاش بهتر شده. حتی تقوای سردار از گذشته بیشتر شده بود.
در ایام راهیان نور، شما و بچهها به همراه ایشان میرفتید؟
چون پسرهای بزرگم درس و کار داشتند، نمیتوانستند بروند ولی من و پسر کوچکترم میرفتیم. سال قبل از شهادت 15 روز ایام عید را با ایشان در منطقه بودیم.
شهید فرزانه علاوه بر این که فرمانده قرارگاه ستاد راهیان نور بود، برای زائران روایتگری هم می کرد، شما هم روایتگری ایشان را در آنجا شنیدهاید؟ پسرتان از دیدن روایتگری پدر چه احساسی داشت؟
وقتی همسرم خاطرات زمان جنگ را تعریف میکرد، احساس غرور میکردم، همچنین وقتی میدیدم نسبت به مقامی که دارد خیلی ساده است و در کمال سادگی خاطرات را می گوید و برخوردهایش را میدیدم، خیلی خوشحال میشدم.
پسرم همیشه با پدرش بود و خیلی دوست داشت که اطلاعات او را یاد بگیرد. سال قبل از شهادت که به منطقه رفته و با کاروان راهیان نور به بازدید و زیارت رفته بودیم، اگر راوی بعضی مطالب را اشتباه میگفت، پسرم آنها را درست میکرد. همه میگفتند که ای کاش ایشان راوی میشد. پسرم خیلی این موضوعات را دوست دارد.
ارتباط سردار فرزانه با خانواده شهدا چطور بود؟
با خانواده شهدا رفت و آمد داشت به خصوص با خانواده شهید کولیوند خیلی صمیمی بود تا حدی که اسم پسر بزرگترم«محمد رسول»، اسم شهید کولیوند است. بعد از شهادت شهید کولیوند و شهید سلیمانی، ضربه روحی خیلی بزرگ و سنگینی به همسرم وارد شد. برخی از شهدا خیلی روی ایشان تاثیر میگذاشتند.
چه در زمان جنگ و چه بعد از آن اجازه ندادم مشکلات تنها روی دوش همسرم باشد
چقدر همراهی شما در حفظ روحیه مقاومت و جهادی او تاثیر داشت؟
اگر زن همراه و هم نظر همسرش نباشد و از رفتن او برای دفاع جلوگیری کند، خیلی سخت است. برخی اوقات برای این که خانم، اذیت نشود چون مرد هم میخواهد حرف او را گوش کند، اصلا سمت خطر نمیرود. ولی من همیشه از اول زندگی، همراه همسرم بودم و هیچ وقت به ایشان نگفتم که سخت است و نرو، با این که بالاخره، رسیدگی بچه هم سختی، بیماری و مدرسه دارد ولی هیچ وقت حرفی نزدم و گلایهای نکردم. همیشه مشکلات را خودم حل کردم و اجازه ندادم که مشکلات روی دوش ایشان باشد که جلوی کارهایش گرفته شود، چه زمان جنگ چه بعد از آن. سال قبل از شهادت ایشان، همسرم 45 روز جنوب بود و 40 روز هم کردستان رفت، ولی ما حتی یک بار هم به ایشان نگفتیم که چرا میروی.
شب رفتن به سوریه خیلی ذوق زده بود/ نه تنها مانعش نشدیم بلکه تشویق هم میکردیم
چه شد که همسرتان تصمیم گرفت به سوریه برود؟
3 سال بود که پیگیر کارهای رفتن به سوریه بود و ثبت نام کرده بود، ولی به دلایلی برنامه رفتنش به هم میریخت. نزدیک عید سه سال پیش بود که از جنوب تماس گرفت و گفت:«مدارک من را آماده کن و بده به آقا مسعود تا به یکی از دوستانم بدهد که مدارک رفتن را آماده کند.» پسرم مدارک را برد و تحویل داد ولی دوباره، جور نشد تا این که قبل از اربعین، یکی از دوستان صمیمی حاج آقا با ایشان تماس گرفت و گفته بود:«برای مراسم اربعین به کربلا برویم» که همسرم گفته بود:«نه، من برای سوریه اقدام کردهام و میخواهم آنجا بروم» دوستش گفته بود:«بیا کاروان را برای زیارت اربعین ببریم بعد از آن به سوریه میرویم.» دو سال بود که به مناسبت اربعین، کاروان به کربلا میبردند. همسرم فکر میکرد که این هم برنامه ای است که نگذارند به سوریه برود. ولی الحمدالله اربعین را خانوادگی به کربلا رفتیم و برگشتیم.
حدود 2 هفته بچههای بسیج را در پادگان، آموزش میداد که بعد از آن اطلاع دادند اسمش برای سوریه رفتن درآمده و میتواند با تعدادی از بچهها به سوریه برود. به قدری خوشحال شد که خدا میداند و روحیهاش خیلی عوض شده بود.
- ۹۵/۱۱/۲۷