شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

سالروز شهادتت مبارک...

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۰۶ ب.ظ

شهید حسین فیاض

حسین میگفت: اگر به زینبیه بروم دیگر هیچ آرزویی ندارم 

یکی دوروز قبل از شهادتش ،

خیلی منتظر بود تا اورا به زیارت ببرند

اما هرچه صبر کردیم مارا برای رفتن صدا نکردند

ساعت از ۱۲ گذشته بود، 

همیشه اول صبح به زیارت میبردند اما...

به حسین گفتم: دیدی امروز هم مارا نبردند؟

بخاطر شیطنت هایمان مارا جریمه کردند

اما حسین گفت: صبر کن

تا اینکه چندلحظه بعد صدای مان کردند

و حسین فوری گفت:

دیدی بلاخره مارا نیز بردند؟!

خوابش را دیده بودم!

آنقدر با عجله رفتیم که حتی فراموش کردیم لباس نظامی مان را عوض کنیم...

 داخل حرم حضرت زینب سلام الله علیها یک لحظه نگاهم به حسین افتاد

جوری ضریح عمه جان را در آغوش گرفته بود که گویی در آغوش مادرش آرام گرفته...

تا چند دقیقه فقط نگاهش میکردم ...

حین رفتن به عملیات به حسین گفتم حس عجیبی دارم

فکر کنم اینبار  زخمی شوم

حسین گفت: از دل من خبر نداری

دستم‌را که روی ضریح گذاشتم

قلبم دگرگون شد

فکر کنم اینبار شهید شوم

در آخر نیز درهمان عملیات به فیض شهادت نایل آمد.

  (روز عملیات  به حسین اصرار می کنند که برگردد، چون مرخصی اش فرارسیده بود، اما حسین اعتنایی به اصرار آنان نمی کند

حتی پیکای مورد علاقه حسین راهم یواشکی از او میگیرند

اما دوباره آن را پس می گیرد و می رود

و به شوخی به همرزمانش می گوید: من شهید می شوم 

پس قبل از آن با من عکس بگیریدو...)

راوی: همرزم شهید

گروه فرهنگے سـرداران بےمـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی