شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

شب قدر فاطمه

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۲۶ ب.ظ

شب قدر فاطمه (مهرابی) 

سال قبل شب‌های قدر بابا از بین همه جاهایی که مراسم احیاء برگزار می‌شد، مزار شهدا را برای احیا گرفتن انتخاب کرد. فاطمه با چشمان اشک آلود به عکس دسته جمعی که توی آن مراسم گرفته بودند نگاه می‌کند. چقدر دلش هوای بابا را کرده. با خود می‌گوید ایکاش بابا امسال هم با ما بود. مادر دست نوازش بر سر دختر کوچکش می‌کشد. می‌خواهد فاطمه را آرام کند. به او می‌گوید بابا همین جا نشسته کنار ما. ما را می‌بیند و برایمان دعا می‌کند. فاطمه که تا حالا از مادر دروغ نشنیده دلش آرام می‌شود. انگار او هم حضور بابا را در کنار خود احساس می‌کند. انگار بابا امشب به ملاقات دخترش آمده و کنار او نشسته تا شب قدر فاطمه به خوبی سپری شود. فاطمه می‌خواهد با پدر درد دل کند. اما همین که بوی بابا را می‌شنود همه غصه‌ها از دل کوچکش پر می‌کشد. مادر به او گفته امشب هر دعایی مستجاب می‌شود. مادر به او گفته امشب همه فرشته‌های آسمان به روی زمین آمده‌اند. فاطمه هم دعا می‌کند و می‌داند فرشته‌ها و روح پاک بابا برایش آمین می‌گویند. فاطمه دستان کوچکش را به سوی آسمان بلند می‌کند و برای همه کسانی که مثل بابای او به سوریه رفته‌اند تا با دشمنان بجنگند دعا می‌کند. دعا می‌کند همه آنها سلامت باشند. دعا می‌کند که کسانی که بابای خوب او را شهید کرده‌اند زودتر نابود شوند. تا همه پدرهایی که برای جنگ با آنها به سوریه رفته‌اند به خانه برگردند. او خوب می‌داند که دختران کوچک چشم به راه بابا هستند. فاطمه دست کوچکش را روی سنگ مزار بابا می‌گذارد و قرآن می‌خواند و از او می‌خواهد برای استجابت دعاهای او آمین بگوید.

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی