شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام

سه شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۰۰ ب.ظ


شب میلاد حضرت زینب(س)، مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده‌ی همیشگی‌اش آمد. از در حیاط که وارد شد، با خاله‌ام از پنجره او را دیدیم. خاله‌ام خندید: "مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست."

با خنده گفتم: "خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام."

برای صحبت رفتیم اتاق من.

زیاد سوال می‌پرسید. خاطرم هست که پرسید: "نظر شما درباره‌ی حضرت‌آقا چیه؟"

گفتم: "ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم!"

دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیره.

نزدیک در به من گفت: "رفتم کربلا زیر قبه‌ به امام‌حسین گفتم: برام پدری کنید، فکر کنید منم علی‌اکبرتون! هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید!"

مادرم گفت: بهتره چند جلسه دیگه باهم صحبت کنن.

سر همان ساعتی که گفته‌بود رسید. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید نظرت چیه؟

گفتم: همون که حضرت‌آقا میگن!

بال درآورد. قهقهه زد: یعنی چهارده تا سکه!

از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله! میخواست دلیلم را بداند. گفتم مهریه خوشبختی نمیاره!🙂

حدیث هم برایش خواندم: بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او کمتر از دیگران باشد.☺️

همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم.

همیشه در فضای مراسم عقد، کف‌زدن و کل‌کشیدن و اینها دیده بودم.

رفقای محمدحسین زیارت‌عاشورا خواندند و مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا درو تخته را جور میکند. آنها هم بعد روضه مسخره بازی‌شان سر جایش بود. شروع کردند به خواندن شعرِ *رفتند یاران، چابک‌سواران..

چشمش برق میزد . گفت: تو همونی که دلم میخواست، کاش منم همونی شم که تو دلت میخواد!

بابت شکل‌و شمایل و متن کارت عروسی، خیلی بالاپایین کرد. نهایتاً رسید به یک جمله از #حضرت‌آقا با دستخط خودشان.

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دلها و جسم‌ها و سرنوشت‌هاست، صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک میگویم.

سیدعلی‌خامنه‌ای

دستخط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی. انتخابمان برای مغازه‌دار جالب بود. گفت: من به رهبر ارادت دارم، ولی تابحال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسیش چاپ کنه!

یه روز موقع خرید جهیزیه، خانم فروشنده به عکس صفحه‌گوشیم اشاره کرد و پرسید: این عکس کدوم شهیده؟

خندیدم که: این هنوز شهید نشده، شوهرمه!

برگرفته از کتاب *قصه‌دلبری*

خاطرات شهید محمدحسین‌ محمدخانی به روایت همسر

@ra_sooll

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی