شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

نماز عید فطر

جمعه, ۲ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۵۵ ب.ظ


دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید فطر به مسجد محل بردم،مسجد دو قدمی خانه، وسط کوچه بود.

قبل از شروع نماز کلی خوراکی و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود.

در قنوت رکعت اول حواسم به سمت محمدرضا کشیده شد، از لای انگشتان دستم نگاهش کردم.

بچه ی خوش خوراکی بود، خوراکی هایش را مشت میکرد و میخورد و در همان چند دقیقه ی اول همه را نوش جان کرده بود.

خیالم راحت بود که مشغول است.

اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم محمدرضا نیست.

با نگرانی نمازم را تمام کردم، از صدای اعتراض نماز گزاران متوجه شدم دسته گلی به آب داده است.

شرمنده شدم، چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم، محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم.

حتی کفش هایم را هم نپوشیدم و پا برهنه به خانه برگشتم.

محمدرضا همه مهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی میکرد.

چون بچه ی بازیگوشی بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم مسجد و هیئت نبردم، اما مسجدو هیئت را به خانه اوردم و روی اعتقادات بچه ها کار کردم.

 نقل شده از مادر شهید

| @shahid_dehghan

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی