شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی
۲۲
خرداد

شهید مدافع حرم 

جاوید الاثر حاج رضا فرزانه 

ولادت:١٣٤٣/٣/٢٢

شهادت:١٣٩٤/١١/٢٢  

در سالروز ولادت شهید 

یاد و خاطره این شهید گرامی باد. 

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۲۲
خرداد

پدر شهید سید علی اصغر شنایی :

همه ساله،شب نیمه ماه رجب،مصادف با شهادت حضرت زینب(س) برای عزاداران عمه سادات،سفره طعام پهن می کنیم.

در شب بیست و پنجم ماه رجب،مصادف با شهادت موسی بن جعفر(ع) و پس از گذشت ده روز از شهادت حضرت زینب(س)، بی بی زینب را در خواب دیدم که به من فرمود:امانتیِ روزیازدهم محرم را باید تحویل بدهی.!

از خواب که برخاستم به فکر فرو رفتم. یادم آمد علی اصغر روز یازدهم بدنیا آمد.چند روزی گذشت.سرکار بودم که خبر دادند حال خانواده خوب نیست و سریع به منزل برو. 

با خود گفتم: این بهانه ای بیش نیست وخبری دیگر مطرح است. وقتی به منزل رسیدم فهمیدم که امانتم را تحویل دادم.

در همان شبی که این خواب را دیدم

 روح سیدعلی اصغر هم پرواز کرده بود

آن هم در جوارحرم حضرت زینب(س).

@Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۲۲
خرداد

امام خمینی(ره):

شهادت فخر اولیا بوده و فخر ما.

سالروز شهادت شهید مدافع حرم حسینعلی پورابراهیمی 

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۲۲
خرداد

نوشته ای که شهید علی شاهسنایی لحظه آخر 

رفتن از گروهان تخریب نوشت و زیر شیشه میز گذاشت و رفت....

 @jamondegan

  • دوستدار شهدا
۲۲
خرداد


چقدر خوب است وقتی یک شهید روایت‌گر خاطرات شهید دیگر باشد...

سید ابراهیم (شهید مصطفی صدرزاده) محرم ۹۴ شهید شد ... 

و حسن آقا، رجب ۹۳ ...

کلا حدود ۲۰ روز با هم دوست بودند، آنهم چه دوستی ...

حسن را همان ب بسم الله می گذراند مسئول تک تیر‌اندازها ...

و او برایشان مادری می‌کند ... 

با ماشین تدارکات برای بچه‌ها غذا و سلاح می‌بردند که یک تصادف وحشتناک می‌کنند.

 همه‌ی افرادی که در آن ماشین بودند به شدت مجروح می‌شوند اما حسن سالم سالم می‌ماند!

سید ابراهیم می‌گفت: حسن خیلی بچه‌ی خونگرمی بود.

سریع دوست شدیم و صمیمی. حسن از خاطراتش در پایگاه بسیج و ماجرای حرم رفتنش با ویلچر و ... تعریف می‌کرد ...

همانجا بود که سید فهمید حسن بچه‌ی مشهد و ایرانی است!

پنج شنبه بود حسن گفت برویم حمام!

نزدیک ولادت امیر المومنین(علیه السلام) بود، و حسن همانجا با شور خاصی مدح امیرالمومنین(علیه السلام) می‌خواند و بچه‌ها دست می‌زدند!

ماجرای عملیات امام رضا(علیه السلام) که ۸ نفر داوطلبانه برای پاکسازی ساختمان ۳ که دست دشمن بود، رفتند و دلاوری‌های حسن و رجزخواندن‌هایش و نحوه‌ی تیر خوردن و شهادتش ....

گفتنی نیست ...نوشتنی هم نیست.

خودتان از زبان شهید سید ابراهیم (مصطفی صدر زاده) بشنوید ...

شهید صدرزاده تعریف می‌کرد:

یک هفته بعد از آمدن حسن، سلاح کاتیوشا، مشکل پیدا کرد، و خیلى هم لازم بود. حسن گفت: من درستش می‌کنم. اول باور نکردم که کارى از دستش بر بیاد؛ با اصرار شروع کرد. بعد از ساعتى سلاح درست شد و به کار افتاد؛ باورم شد که حسن دستش پر است و....

 در حلب، شب‌ها حسن با موتور، غذا و وسائل مورد نیاز را به گروهش می‌رساند. ما هر وقت می‌خواستیم شب‌ها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش می‌رفتیم. یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسانیم، چراغ موتورش روشن بود و می‌رفت. 

چند بار گفتم چراغ موتور را خاموش کن. امکان داره با قناسه ما را بزنند. خندید. من عصبانى شدم. با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند. دوباره خندید. و گفت: "مگه خاطرات شهید کاوه رو نخوندى که گفته شب روى خاکریز راه می‌رفت و تیر‌هاى رسام از بین پاهاش رد می‌شد؛ نیروهاش می‌گفتن فرمانده بیا پایین. تیر می‌خورى. در جواب می‌گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. تو هم نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده". 

و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى برایش افتاد. و بعد چه خوب به شهادت رسید ... 

شهید حسن قاسمی دانا مدافع حرم

  • دوستدار شهدا
۲۰
خرداد

دل نوشته‌ی یکی از دوستان شهید برای او:

 محمد حسن، شهیدی که با بشارت رفت 

حسن جان! دنیای تو در دستت بود و دنیای ما در دل ما،

وچه راحت دنیا و جان شیرینت را با دست دادی و چه سخت دنیا و جان شیرین را با دست گرفته‌ایم!

چه بگویم، بدانم یا ندانم مهم نیست،

شهر با بودنت تنفس می‌کرد و دوستدارانت با بودنت زندگی،

اکنون که خوب می‌نگرم می‌فهمم،

روزگارانی که ما برای بقاء دوان دوان بودیم تو برای لقاء به سفینة النجاة روان، 

و ما چه می‌دانیم سفینه کجاست و حقیقت نجات چیست؟

«حسن جان اینها را می‌گویم که بگویم بیچاره ما »

تو بگو چگونه زیستی،

چه گفتی، 

چه کردی که بشارت رفتنت را به مادرت دادند،

همان شب که همه از پیکر بی جانت در سرزمین زینب، سوریه، بی‌خبر بودیم و مادر صبورت تو را در خواب مقابل خود در هاله‌ای از نور می‌بیند 

 نوای یا صاحب الزمان در فضا پیچیده و به او تبریک می‌گفتند،

✴️همان ندایی که در دوران غیبت منجی،

هر از گاهی برای عروج اصحاب آخرالزمانی موعود،

در فضا منتشر می‌شود و گوش‌ها از شنیدن آن عاجزند.✴️

حسن جان!

فردای آن شب بود که دلبستگانت تازه از پرکشیدن و نماندنت مطلع شدند، واحسرتا 

هر کس نداند ما که می‌دانیم دردت چه بود، 

هر کس ندید ما که دیدیم مسیرت چه بود،

و هر کس نشنید ما که شنیدیم حرفت چه بود،

"امام تنها نماند" این بود تنها وصیتت که نوشتی،

حسن جان شهید سید مرتضی آوینی گفت:

"ما بی وفایی کوفیان را جبران کردیم" این ما یعنی شما، 

تا امثالتان باشند امام تنها نمی‌ماند و ای کاش باشند !!!

عزیزم محمد حسن!

دلم از نبودنت گرفته بود که نوشتم.

چاره چیست، نیستی، 

و امثال تو می‌خواهند نباشند تا علی و فاطمه باشند،

راستی در شرفیابیت به محضر زهرا از قول ما بگو،

پس سهم ما چه؟ و تکلیف ما چیست؟ بگو که از ماندن بدون شما می ترسیم،

در آخر بگذار دوباره بگویم بیچاره ما، بیچاره ما، بیچاره ما،

به یادت می‌مانم به یادم بمان.

تقدیم به روح حاضر "شهید محمد حسن قاسمی اشکفتکی"

پی نوشت: این جمله را یکی از علمای اهل دل در تعبیر خواب مادر شهید قاسمی فرمودند.✴️

شهید محمد حسن قاسمی مدافع حرم جامعه پزشکی

  • دوستدار شهدا
۲۰
خرداد


وصیت نامه شهید مدافع حرم 

علی امرایی

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام آنکه هستی از آن اوست و حسین را آفرید تا عشق را به ما بیاموزد و ما در مکتب حسینش به کمالات برسیم.

بنابراین با ذکر ارباب بی‌کفن شروع می‌کنم تا ببینم به کجا ختم می‌شود.

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین(ع)

زمانی که این نوشته را می‌خوانید من در جمع شما نیستم؛ اگر به شهادت رسیدم بدانید به آرزوی دیرینه‌ام رسیده‌ام و راضی نیستم کسی در مراسم دفن و... من گریه و زاری کند.

چون مرگ در راه خدا، هیچ گونه گریه‌ای ندارد. بلکه شادی دارد و اشک شوق.

چون در آخر، خدا مرا خرید و جانم را در راه اهل بیت دادم و عاقبت به خیری که تمام اهل دل دنبال آنند، نصیبم شد.

نمی‌دانم چرا به دلم افتاده که از این سفر سالم برنمی‌گردم. دلم برای حرم حضرت زینب و حضرت رقیه سلام الله علیها خیلی تنگ است، و بیشتر از آن دلتنگ حرم ارباب، ولی الان دیوانه حرمین دمشق شدم. به این سفر می‌روم چون نیاز است الان در آنجا باشم به خاطر آرامش دل حضرت زهرا و امیر المومنین علیه‌السلام و به خاطر آرامش دل حسن و حسین و عباس‌ابن علی علیهم السلام. تا به زینب ثابت کنم "کُلّنا عَبّاسُکِ یا زینب".

بعد از حمد و سپاس پروردگار دو عالم و سجده شکر به درگاهش، مدیون حسین ابن علی(ع) هستم و تمام زندگیم را از او دارم و ایشان خواست تا اینگونه او را زیارت کنم. مانند همان خوابی که دیدم. خواب کربلا. حضرت از ضریح مبارک بیرون آمد و ‌فرمود: "بیا تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر من رو سیاه را هم خرید پس گریه و زاری معنی ندارد چون به وصال عشقم رسیدم.

پدر ومادر عزیزم!

.....با اینکه در راه خدا و اهل بیت کشته شدم باز هم مثل همیشه به دعای خیر شما نیاز دارم و مرا از دعای خیر خود محروم نفرمایید.

و یک خواهش دیگر! 

می‌دانم سخت است ولی به خاطر من که آرزویم است اگر توانتان بود عمل کنید. حال که در این راه جان باختم می‌خواهم در جلوی درب ورودی حرم حضرت زینب و یا حضرت رقیه(س) در خاک سوریه دفن شوم و این آخرین درخواست من از شما پدر و مادر عزیز است. واگر این اتفاق افتاد مخالفت نکنید. چون عمریست که آرزویم خاک کف پای زائران حسینی است. و خود این مقام، که خاک پای زائران زینب یا رقیه شوم آرزوی بزرگان است و اگر چاره داشتم و می‌شد می‌گفتم بدنم را دوتکه کنند و نیمی از آن را درحرم حضرت زینب ونیمی دگر را در حرم حضرت رقیه سلام الله علیها دفن کنند. و این آخرین خواهش من در دنیا از شماست.

سعی کنید روضه حضرت زهرا(س) را هر‌ساله طبق سال‌های قبل بگیرید. و نگذارید این چراغ خاموش شود زیرا برکت زندگی و خانه است.

و بدانید هرچه داریم و به دست خواهید آورد از همین روضه‌ها و گریه بر مصیبت اهل بیت است. زیرا خودشان فرمودند برای ما اهل بیت شادی قرار ندادند. پس چشم‌های گریان، هم نوا با زهرا، علی و اهل بیت علیهم السلام است و هیچگاه برای دنیا اشک نریزید چون بی ارزش‌تر از دنیا خودش است و خودش.

هرگاه برای خرج روضه، کم آوردید تمام دارایی که متعلق به خودم است جمع کنید و در راه حسین ابن علی علیه السلام همان کشته غریب کربلا خرج کنید و به جای من اگر توانتان بود به زیارت ایشان بروید و سلام مرا به آقا برسانید و بگویید: "ارباب غریبم دلم برایتان تنگ شده بود که بیایم ولی دیدم که در حال حاضر پاسبانی از حریم خواهر و دخترتان بر من واجب‌تر است و به همین دلیل نتوانستم به پا بوسی شما بیایم.

رفتم تا دگر از قافله کربلاییان جا نمانم و مانند سالهای قبل غصه بخورم. رفتم تانوکر کوی زینب شوم و تا ابد در این خانه بمانم وخاک کف پای زائران زینب و رقیه(س) شوم تا به آن امید که یک روز که امام زمان(عج) برای زیارت این دو حرم آمد من خاک کف پای ایشان شوم و به آرزویم نیز برسم. و می دانم که تمام اهل بیت به زیارت این دو حرم می روند و چه خوش باشد که اهل بیت از سر قبرم برای زیارت این دو حرم عبور کنند و در آخر عاجزانه می‌گویم که هم برایم دعا کنید و هم حلالم کنید.

برادر خوبم باتمام زحماتی که برایت  در طول زندگی داشتم، دیگر الان که تنها شدی هرگاه خواستی بر من گریه کنی به یاد آن لحظه‌ای که حسین ابن علی(ع) دست به کمر گرفت بیفت و بر آن مصیبت گریه نما تا دلت آرام گیرد.

....خواهران خوبم از شما حلالیت می‌طلبم و خواهش می‌کنم که برایم خیلی دعا کنید و نگران نباشید از اینکه مرا از دست دادید، زیرا خود اهل بیت فرمودند: هرکس را که خدا دوست داشته باشد ابتدا عاشق حسینش می‌نماید، بعد به کربلا می‌بردش، بعد دیوانه حسینش می‌کند، بعد جانش را می‌ستاند و بعد خود خدا، خون بهایش می شود. آیا مرگ بهتر از این سراغ دارید؟! پس جای نگرانی نیست. بزرگ‌ترین آرزویم شهادت و دیگری خاک کردن بدنم در یکی از حرمین  شریفین بود و اکنون به یکی از آن‌ها رسیدم ولی دومی دست شماست.

از تمام دوستان وآشنایان، طلب حلالیت نمایید تا من خیالم راحت شود.

اگر الان هم به شهادت رسیدم دستمزد آن بود که من زندگیم را به راه حسین دادم و او هم مرا خرید.

حرف کوتاه کنم......

ما که در این طرف حال می‌کنیم شما چرا گریانید. من به آرزویم رسیدم. راستی یک سفر امام رضا(ع) به جای من بروید. خیلی دلم تنگ امام رضاست.

ای پسر سبز قبای علی

بر تو بود جود عطای علی

همه شب نهاده‌ام سر چو  بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه گدایی

اگر حسین ما نبود عشق این همه زیبا‌ نبود

چیزی به نام عاشقی تو سینه ماها نبود.

یاعلی مدد



  • دوستدار شهدا
۲۰
خرداد
گزارش خبرنگار «جوان» از خانه کوچک شهید عبدالرشید رشوند آوه که یک موزه جنگ است
می‌خواستیم لحظاتی را در کنار زنی سپری کنیم که سالیان نسبتاً درازی همراه یک رزمنده زندگی کرده است و از این رهگذر خود نیز یک رزمنده است.

 صغری خیل فرهنگ
در گفت‌وگویی که با یکی از همرزمان شهید عبدالرشید رشوند آوه داشتیم، آشنایی مختصری با این شهید بزرگوار یافتیم و برای همصحبتی با خانواده‌اش راهی استان البرز شدیم. می‌خواستیم لحظاتی را در کنار زنی سپری کنیم که سالیان نسبتاً درازی همراه یک رزمنده زندگی کرده است و از این رهگذر خود نیز یک رزمنده است. گزارش دیدار ما از خانه با صفای یک شهید مدافع حرم و گفت‌وگو با همسرش آذر رشوند آوه را پیش‌رو دارید.
 
 همه خانه یک شهید
خانه شهید رشوند آوه در استان البرز است. از تهران راه زیادی نیست و با گذر از اتوبان کرج به مهرشهر می‌رسیم. خانه شهید در بلوار گل‌ها قرار دارد که چون نامش زیبا و سرسبز است.
به خانه شهید که می‌رسیم، در می‌زنیم و اجازه ورود از طریق آیفون داده می‌شود. این خانه ساختمانی چند واحده است و حیاطی با صفا دارد. داخل حیاط توجهم به گلدان هایی جلب می‌شود که دور تا دور دیوار با نظمی خاص چیده شده‌اند. آذر رشوند آوه به استقبالم می‌آید. زنی مهربان و صمیمی که مهمان نوازی را به حد رسانده است. پشت سرش می‌روم تا با راهنمایی او وارد فضای داخلی خانه شوم، اما بر خلاف انتظارم من را به سمت پله‌های زیرزمین راهنمایی می‌کند. به دنبالش می‌روم و در فضای کوچک زیر همکف می‌گوید: «به منزل شهید رشوند خوش آمدی.»
وسعت این خانه یا همان طبقه زیر همکف به 50 متر هم نمی‌رسد. ابتدا فکر می‌کردم همه این خانه ویلایی باید متعلق به شهید باشد، اما گویی تنها همین زیر زمین استیجاری برای او بوده است. واحدی کوچک که به محض ورود فکر می‌کنی وارد یک نمایشگاه دفاع مقدس شده‌ای! نمایشگاهی که روایتگر تصویری روزهای جنگ تحمیلی تا سال‌ها خدمت، جهاد و مبارزه حاج عبدالرشید در مقاطع مختلف است. رزمنده‌ای که پس از سال‌های دفاع مقدس، به روایتگری کاروان‌های راهیان نور می‌پرداخت و در جبهه فرهنگی نیز خدمت می‌کرد.
کنار همه این زیبایی‌های به نمایش در آمده در این خانه کوچک و ساده می‌نشینم و از همسر شهید می‌پرسم:«این خانه همه دارایی شهید عبدالرشید رشوند است؟»
می گوید: «بله، همه دارایی شهید این زیرزمین است و خانه‌ای قراردادی که بعد از سال‌ها خدمت با کلی قسط و بدهی برایمان مانده و سر جمع همه آنچه شهید از مال دنیا دارد با خانه و ماشین شاید به 60 میلیون هم نرسد.»
ذهنم ناگاه به طعنه‌هایی می‌رود که در خصوص دریافت حقوق‌های نجومی و پول‌های کلان به خانواده شهدا زده می‌شود. همسر شهید ادامه می‌دهد: «از همان روز تشییع حرف‌های نامربوطی به گوشم رسید. اینکه هنوز پیکر شهید تشییع نشده، 400میلیون تومان به حسابمان واریز شده و دیگر نانمان در روغن است. چه باید گفت آنها نمی‌دانند یا خودشان را به نادانی زده‌اند. چگونه می‌شود غیرت دینی و سربازی ولایت حسین بن علی (ع)‌ را با ثمن ناچیز دنیایی معامله کرد.»
آرامش و انرژی خانه شهید رشوند آرامم می‌کند. از همسرش می‌پرسم: «این اتاقی که ما در آن نشستیم شاید 20 متر هم نشود، اما گویی شهیدتان بیش از نیمی از آن را بعد از شهادتش به خود اختصاص داده است.»
با خنده می‌گوید: «بله، من همه آنچه از شهید در دوران حضورش در جنگ تحمیلی و سال‌ها بعد در سپاه و دوران حضورش در جبهه سوریه برایم مانده است را نگه داشته‌ام. ایشان هم می‌دانست که من علاقه زیادی به این کار دارم برای همین هیچ گاه مانع نشد. هر جا می‌رفت یا هر مأموریتی که داشت برایم چیزی می‌آورد و می‌گفت بیا برایت سوغاتی آورده‌ام. پوکه فشنگ، پلاک یا سربند یا هر چیزی که نشان از جهاد و عطر شهدا داشت برایم عزیز و مهم بود برای همین نگه‌شان می‌داشتم.»
 قاب منیف اشمر
میان قاب‌های روی دیوار توجهم به قاب شهید «علی منیف اشمر» جلب می‌شود. از همسر شهید حکایت آن قاب عکس را می‌پرسم. پاسخ می‌دهد:«علی منیف اشمر یکی از نیرو‌هایی بود که زیر نظر همسرم آموزش دید. رفاقت زیادی هم با هم داشتند، به طوری که صیغه برادری بینشان خوانده شده بود. بعد از اینکه علی به لبنان برگشت مدتی بعد برادرش جواد هم برای گذراندن دوره‌ای نزد همسرم آمد. عبدالرشید از ایشان پرسیده بود چهره شما خیلی شبیه علی منیف اشمر است نسبتی با هم دارید؟
برادرش گفته بود بله علی برادرم است. خبر شهادت علی منیف اشمر را هم خود ایشان به عبدالرشید می‌دهد. آنجا این قاب عکس و کتاب زندگینامه شهید را به عبدالرشید داده بود. برادرش از شهادت علی اینگونه روایت کرده بود: «اول فروردین سال 1375 (29شوال 1416ه. ق، 20 مارس1996م) على منیف اشمر لباس کماندویى نظامیان لبنانی مزدور اسرائیل را بر تن کرده، با همرزمان و فرماندهان خویش خداحافظى می‌کند و برای اجرای عملیات استشهادی علیه اشغالگران صهیونیست، عازم منطقه اشغالی در جنوب لبنان می‌شود. على حدود 30 کیلوگرم مواد منفجره همراه خود را در مسیر کاروان نظامیان اسرائیلی در منطقه ی «رَبّ ثلاثین» منفجر  و جمع قابل توجهی از چکمه پوشان صهیونیست را به درک واصل می‌کند. از آن روز به بعد این قاب عکس بر دیوار خانه ما ماندگار شد و برای همیشه جلوی چشمان همسرم ماند.»
 شهید گمنام
خانم رشوند در حالی که پذیرایی می‌کند  می‌گوید: «شهید من خیلی گمنام است. چند روز پیش عکسی از ایشان در یک گروه درفضای مجازی دیدم که خیلی خوشحال شدم. امروز هم که شما برای مصاحبه آمدید خوشحالم.»
فامیلی شهید رشوند و همسرش یکی است، به همین خاطر از همسر شهید می‌پرسم: «نام فامیلتان نشان می‌دهد که گویی نسبتی با هم دارید.» پاسخ می‌دهد: «بله ما اهل روستای اوه هستیم. روستایی در شهرستان الموت قزوین. ایشان پسر دایی من هستند. عبدالرشید رشوند متولد 1346 است و من متولد 1352. ما اهل یک روستا بودیم و همه نزدیک به هم زندگی می‌کردیم. مادرم آن زمان فرزندی نداشت، علاقه زیادی هم به عبدالرشید داشت. شب تولد من عبدالرشید مهمان خانه ما بود. نزدیکی‌های صبح من به دنیا می‌آیم. آن زمان عبدالرشید شش سال بیشتر نداشت اما برایم از آن شب همیشه تعریف می‌کرد. از شب تولد من. گویی وقتی می‌خواستند ناف را ببرند، گفته بودند به نام مهمان کوچک خانه عبدالرشید می‌بریم. اینطور می‌شود که من و عبدالرشید به نام هم شدیم، اما خب روزگار است دیگر. شش ماه بیشتر نداشتم که مادرم را از دست دادم. تا دو سالگی هم کنار خانواده عبدالرشید بودم و هم در کنار خانواده خاله‌ام، تا اینکه پدرم ازدواج کرد و ما از روستا به تهران مهاجرت کردیم و اینگونه ارتباط من با خانواده مادری‌ام قطع شد.
10 سال، سختی و ناراحتی‌های زیادی را تحمل کردم بی‌آنکه بدانم مادرم به رحمت خدا رفته است. 10 سال بعد به روستایمان رفتیم و دختر عمویم سنگ مزاری را به من نشان داد و گفت این مزار مادرت است. آن روز بر من خیلی سخت گذشت. 10 سال بی‌مادری.... آنجا بود که علت محبت‌های ندیده‌ام را در این مدت دانستم. کمی بعد افت تحصیلی کرده و درسم را رها کردم.
آن زمان خانواده عبدالرشید خانه ییلاقی و قشلاقی داشتند. در همان ایام شهید رشوند آمد من و برادرم را با خود به ییلاق برد. ما سه روزی در منزل دایی‌ام بودیم و آن چند روز مهمانی بهانه‌ای شد تا دایی بار دیگر من را برای ازدواج با عبدالرشید در نظر بگیرد.»
 آغاز یک راه
روایت شیرین خانم رشوند من را هم برای شنیدن داستان زندگی‌اش سر ذوق می‌آورد. وقتی دور و برم را نگاه می‌کنم و می‌بینم این زن با چه شوقی تمام یادگاری‌های همسر شهیدش را روی دیوارها چسبانده، به فکرم می‌رسد این دو باید یک زندگی عاشقانه را پشت سرگذاشته باشند.
همسر شهید ادامه می‌دهد: «سال 1365 پسر خاله‌ام لطف‌الله با شهید رشوند با هم راهی میدان نبرد می‌شوند و همان ابتدا با هم عهد می‌بندند که هر کدام از جبهه سالم برگشت به سراغ آذر برود، با او ازدواج کند تا دیگر در آن خانه نماند و سختی نکشد. عبدالرشید هشت ماه در جبهه بود. در مدت حضورش در جبهه جانباز شد اما پرونده‌ای نداشت. طبق قراری که این دو با هم گذاشته بودند، لطف‌الله در شلمچه به شهادت می‌رسد و قرعه به نام عبدالرشید می‌افتد. بعد از شهادت لطف‌الله مراسمی در روستا برایش برگزار شد که من و پدر را راهی روستا کرد. خیلی خوشحال بودم که به روستایمان می‌روم. وقتی وسایل لطف‌الله را آوردند و وصیتنامه‌اش را خواندند ایشان از من در وصیتنامه‌اش یاد کرده و عکس من را هم همراه خودش برده بود. مدتی گذشت تا اینکه در سال 1368 خانواده عبدالرشید برای خواستگاری به منزل پدرم آمدند. من هم به خواستگاری شان جواب مثبت دادم. 9ماه طول کشید تا عید سال 1369 زندگی مشترکمان را در کنار خانواده برادرش که جانباز قطع نخاع بود آغاز کردیم. 250هزار تومان پول نقد مهریه‌ام بود که با شهادتش بخشیده شد. من آن زمان 17سال داشتم.
 سه شرط برای ازدواج
زندگی با کسی که عمری رزمنده بوده است، قاعدتاً سختی‌های خودش را دارد. از خانم رشوند می‌خواهم از شرایط شغلی همسرش به عنوان یک نظامی بگوید:  «همسرم سال 1365 وارد سپاه شد. آن زمان به من گفت که مأموریت‌های من گاه و بیگاه است. شاید ماه‌ها و مدت‌ها بروم و نباشم. من همه شرایط ایشان را پذیرفتم، چراکه خودم عاشق جبهه و جنگ بودم و برادرشان که جانباز قطع نخاع بودند همیشه در مقابل چشمانم بود. خود شهید درباره دوری و نبودن‌هایش به شوخی می‌گفت خانم از قدیم گفته‌اند دوری و دوستی. ما هر چقدر دور باشیم دوستی مان بیشتر خواهد بود.»
همسر شهید شرط و شروط ازدواج شان را هم این‌طور بیان می‌کند: «شهید اولین شرطش این بود که من اجازه بدهم تا ایشان طبق عهدی که سال‌ها پیش با دوستانش بسته است کلیه‌اش را ببخشد. دومین شرطش هم سفر به لبنان برای مجاهدت بود. وقتی به این شرطش رسید با تعجب گفتم مگر هنوز جنگ داریم؟ گفت بله هست فلسطین همچنان در جنگ به سر می‌برد. در جنگ خودمان به خاطر شرایط سنی که امکان حضور چندانی برایم فراهم نشد. سومین در‌خواست ایشان هم دعا برای شهادت بود. من گفتم ان‌شاءالله. گفت ناراحت نیستی؟ گفتم نه. گفت شما از شهیدت (پسرخاله لطف‌الله) که تو را دوست داشت بخواه که من را شفاعت کند.
 بخشیدن کلیه
از همسر شهید می‌خواهم از حاصل این زندگی برایمان بگوید: «من و عبدالرشید 25سال با هم زندگی کردیم. حاصل این زندگی دو فرزند به نام‌های روح الله متولد سال 1370 و دخترم فاطمه که مطهره صدایش می‌زنیم متولد 1375است. نام روح الله هم به خاطر ارادت همسرم به امام خمینی و یکی از دوستانش سیدروح‌الله برای پسرم انتخاب شد.
همانطور که عبدالرشید گفته بود نبودن‌هایش در زندگی بیشتر از بودن‌هایش شد. در این مدت شرط‌هایش یکی پس از دیگری محقق شد. عبدالرشید سال1377 برنامه هدیه کلیه‌ا‌ش را به یکی از بستگانمان انجام داد. به دکتر گفته بود بهترین کلیه‌ام را اهدا کنید.»
 راوی راهیان نور
 مرور تعدادی از عکس‌های روی دیوار خانه شهید رشوند مربوط می‌شود به راهیان نور. همسرانه‌های شهید در این بخش بسیار شنیدنی است:
«من تا سال 89به راهیان نور نرفته بودم، اما عبدالرشید هر سال از اوایل اسفند تا اواخر فروردین راهی مناطق می‌شد. ایشان راوی راهیان نور بود. یک بار از ایشان خواستم ما را هم با خود ببرد. گفت ایام عید بلیت بگیرید. من هم گرفتم و با فرزندانم به سمت جنوب راهی شدیم. صبح به دو کوهه رسیدیم. یک هفته با آقای رشوند بودیم و یک بار نزدیک شلمچه بودیم. به من گفت خانم داری به وصالت نزدیک می‌شوی. پسر‌خاله‌ات اینجا شهید شده است. اینجا که آمدی از شهیدت بخواه من را هم با خودش ببرد. گفتم ان‌شاءالله قسمت هر چه باشد.»
 مدافع حریم آل الله
از همسر شهید می‌خواهم از اولین روزهایی که صحبت از مدافع حرم شدن شهید به میان آمد برایمان بگوید:
«دو سالی از اتفاقات سوریه می‌گذشت که گفت می‌خواهم به سوریه بروم، اما نمی‌دانم چرا جور نمی‌شود. مهر 1393بود. مدارک را که جمع آوری می‌کرد از ایشان پرسیدم با چه کسی قرار است بروی؟ گفت با بچه‌های تبوک. بچه‌های تبوک همان دوستان و همرزمان شهید از دوران دفاع مقدس بودند که از سال 1365 با هم بودند. یک بار که برای دیدار یکی از جانبازان جبهه مقاومت رفته بودیم به یکی از دوستانش سفارش کردم گفتم این بنده خدا بال بال می‌زند و اگر امکان دارد کارش را درست کنید که برود. برای راهی شدن عبدالرشید دست به دامانشان شدم. دوستش گفت دلخور نمی‌شوید که برود؟ گفتم نه. ایشان با تجربه است باید برود و از تجربیاتش در آن منطقه استفاده شود. در راه بازگشت بودیم که به ایشان گفتم من برای اعزامت دست به دامان دوستت شدم. گفت جدی؟! گفتم بله. گفت اگر تو گفته باشی حتماً درست می‌شود. یک روز خوشحال و خندان بشکن زنان وارد خانه شد گفت دلت بسوزد من گذرنامه‌ام را گرفته‌ام. وقتی گفت ته دلم خالی شد گفتم واقعا رفتنی شدی، مبارکت باشد. به سلامتی.»
خانم رشوند در پاسخ این سؤالم که آیا فرزندانتان با رفتن پدر موافق بودند یا نه می‌گوید: «فرزندانم خبر نداشتند. اصلاً کسی خبر نداشت ولی زمان خداحافظی آنها را در جریان گذاشت، اما این مأموریت‌ها برای روح‌الله و مطهره کاملاً عادی بود. آنها همیشه پدرشان را در حال جهاد و مأموریت دیده بودند. در نهایت عبدالرشید در 15 خرداد سال 1394 راهی شد و 25 مرداد برگشت. در مدت مرخصی‌اش عروسی دخترمان را برگزار کرد و با خیالی آسوده‌تر برای دومین بار و آخرین بار در تاریخ 15مهر94 راهی شد. زمان اعزام دومش از ایشان خواستم برادر و همسر ایشان را در جریان قرار دهد. حال و هوایش تغییر کرده بود هر کسی در مدت مرخصی‌اش ایشان را می‌دید می‌گفت که عبدالرشید گویی آسمانی شده، اینجایی نیست. آخرین بار از زیر قرآن ردش کردم.
جنس حر‌ف‌ها و صحبت‌های همسر شهید عبدالرشید رشوند آدمی را ناخودآگاه به یاد همسر زهیر بن قین می‌اندازد؛ همان شیرزن کربلا که همسرش را راهی میدان نبرد دشت بلا نمود. برای این شیرزنان شنیدن خبر شهادت همسرانشان با صبری زینبی توأمان می‌شود. آذر رشوند از آن لحظات چنان با صلابت سخن می‌گوید که جایی برای تردید نمی‌ماند که اینان درس آموختگان مکتب زینب (س) هستند. همسرم به آنچه سال‌ها در پی آن مجاهدت نمود رسید. 6 آذر ماه سال 1394. وقتی دوستش آقاسید جانباز شد من ته دلم خالی شد. با خودم گفتم که حتماً عبدالرشید شهید می‌شود. گذشت تا شهادتش. بارها خواب دیده بودیم که مراسم با شکوهی را در اربعین برگزار می‌کنیم اما قبل از شهادتش خودش هم خواب دیده بود که در حیاط مسجد جمکران قبری می‌کند وقتی نام متوفی را می‌پرسد صدایی از داخل مزار به گوش می‌رسد که این مزار شماست. همان لحظه از مناره‌های مسجد صدای اذان به گوش می‌رسد. این خواب را برای همسر برادرش تعریف کرد و تعبیرش را خواست. ایشان هم گفته بود تعبیرش شهادت است.
 یک‌شنبه به یادماندنی
یک روز قبل از شهادت به من زنگ زد و گفت ان‌شاء‌الله یک شنبه می‌آیم. اینجا کار نیمه تمامی دارم. همان یک شنبه بود که بچه‌های پادگان خبر شهادتش را برایم آوردند. در نهایت هم با تشییع بسیار با شکوهی در قطعه شهدای مدافع حرم امامزاده محمد به خاک سپرده شد.
انتهای همکلامی مان که فرا می‌رسد از ارتباط شهید با برادر جانبازشان که سال‌ها در کنار هم زندگی کرده بودند می‌پرسم. ارتباط خوبی بین برادرها و خانواده‌هایمان برقرار بود. ایشان بسیار به امورات برادر جانبازشان رسیدگی می‌کرد. هر زمان از پادگان می‌رسید ابتدا به دیدار برادرش می‌رفت. همان لحظه ورود یک سلام نظامی به برادرش می‌داد و منتظر آزاد باش ایشان می‌ماند. شاید این سلام نظامی یک ربع طول می‌کشید اما او همچنان منتظر می‌شد تا برادرش آزاد باش بگوید. بیشتر اوقات برنامه ناهار را در کنار ایشان داشت. وقتی هم که پیکر همسرم را آوردند، ابتدا نزد برادرش بردند و در کنار تخت ایشان گذاشتند. همسرشان گفته بود آقا حالا به ایشان آزاد باش می‌گویید؟! برادرش گفته بود بله می‌گویم آزاد. 
منبع روزنامه جوان
  • دوستدار شهدا
۲۰
خرداد

مدافع حرم

شهید محمد اعتمادی 

معروف به سرخوش

فرزند : سرور اعتمادی

در بامیان ولسوالی ورس قریه سورخجوی در یک خانواده مذهبی درسال۱۳۷۲ دیده به جهان گشود.

 او در زمستان ۹۳ داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم(س) عازم جهاد به جبهه حق علیه باطل شدند...

 این رزمنده فداکار اسلام اولین باری که برای دفاع از حرم های مقدس به سوریه رهسپارشدند به خط مقدم در جبهه دمشق اعزام شدند.

بعد مدتی برای باردوم به منطقه عملیاتی حلب اعزام شد و در آنجا بر اثر اصابت ‌ترکش خمپاره دشمن به صورت ایشان ، به شدت مجروح می شوند.

بر اثر جراحت شدید در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۰ جام شیرین شهادت نوشید و در ۱۳۹۴/۵/۲۹ بدست شیعیان و عاشقان اهلبیت اعم از مهاجرین و انصار باحضور شخصیت های کشوری و لشکری در شهر رباط کریم تشییع و در گلزار شهدای بهشت زهرا کنار همرزمان شهیدش آرام گرفت.

ایشان به حضرت ابوالفضل العباس (ع) و حضرت فاطمه الزهرا(س) ارادت عجیب و خاصی داشتند و در زندگی از این بزرگواران الگو میگرفتند واخلاق وکردار آنها را در زندگی اجرا میکردند و چهره خندان او به یادماندنی است......

محمد به خانواده مخصوصا مادر محترمش بسیار احترام میگذاشت و در تمام امور برای کمک به فامیل ، دوستان و آشنایان پیش قدم می شدند و در تمام کارهای خیر مشتاق بودند و به همه خدمت رسانی میکردند...

برای شادی روح شهدای راه اسلام برمحمد و آل محمد صلوات

✍️راوی: برادر_شهید

گروه فرهنگے سرداران_بی_مرز 

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

  • دوستدار شهدا
۲۰
خرداد


مےگفتند امام حسن (ع) غریب است

هرسال‌جشن‌میلادامام‌حسن(ع)را برگزار مےڪردند. تعدادے از دوستان را جمع مےڪردند و در خانه به آنها افطار مے دادند

شهیدمدافع حرم 

حمیدرضا فاطمی اطهر

 @jamondega

  • دوستدار شهدا